مامانبزرگم نشسته بوده توی خانه، در زدهاند. عصر بوده. حدود چهار، توی هُرم گرما. پیرزنی پشت در بوده، از آدمهایی که سیزدهم هر ماه میآید روضهی مامانبزرگ. کفشهای پیرزن پارهپوره بوده. کفشها را جفت کرده پشت در، و رفته نشسته تو.
بعد، سر درددل را باز کرده و سفرهی زندگیاش را پهن کرده. گفته شوهرش چند سالی است مُرده. حقوق بازنشستگی شوهرش را میگیرد، ماهی سیصدهزار تومن. سه تا پسر توی خانه دارد؛ سی و پنج ساله و سی ساله و نمیدانم سومی چند ساله. هر سه مریض، هر سه عقبافتاده و ناتوان. پیرزن جورشان را دارد میکشد. خودش هم مریض است. تمام تنش را با پارچههای تکّهتکّه بسته بوده. دستش، پایش، کمرش، که شاید دردش آرام شود. گفته برای عمل جراحی هم گفتهاند پانزده میلیون بده، که پیرزن ندارد. به مامانبزرگ گفته: «توی محلهمان، جوادیه، یک خانمجلسهای هست که بهم یک برگه داده؛ حواله مثلاً. حوالهی کباب. گفته بیایم محلهی شما، امیریه، کبابی سر خیابانتان، و چند سیخ کباب بگیرم و ببرم خانه، برای بچههایم. ساعت چهار آمدهام کباب بگیرم، یارو کبابیه گفته برو شش بیا. دیدم دارم میمیرم توی گرما، گفتم بیایم خانهی شما، دو ساعتی بنشینم، بعد برگردم.»
به پیرزنی فکر میکنم که کفشهایش پاره است، توی ظلّ آفتاب، نفسنفسزنان، خودش را جا میدهد بین آدمهای توی اتوبوس. مدام به حوالهی توی مشتش فکر میکند، و خوشحال است که امشب میخواهد چهار سیخ کباب برساند دست پسرهایش. درد میکشد و مچش را میمالد و غروب، کبابها را سرد و ماسیده، میرساند خانه.
همین چند ماه پیش، کسی در این سرزمین گفته بود: «در ایران حتی یک گرسنه هم نداریم.»
شرم میکنم من.
بعد، سر درددل را باز کرده و سفرهی زندگیاش را پهن کرده. گفته شوهرش چند سالی است مُرده. حقوق بازنشستگی شوهرش را میگیرد، ماهی سیصدهزار تومن. سه تا پسر توی خانه دارد؛ سی و پنج ساله و سی ساله و نمیدانم سومی چند ساله. هر سه مریض، هر سه عقبافتاده و ناتوان. پیرزن جورشان را دارد میکشد. خودش هم مریض است. تمام تنش را با پارچههای تکّهتکّه بسته بوده. دستش، پایش، کمرش، که شاید دردش آرام شود. گفته برای عمل جراحی هم گفتهاند پانزده میلیون بده، که پیرزن ندارد. به مامانبزرگ گفته: «توی محلهمان، جوادیه، یک خانمجلسهای هست که بهم یک برگه داده؛ حواله مثلاً. حوالهی کباب. گفته بیایم محلهی شما، امیریه، کبابی سر خیابانتان، و چند سیخ کباب بگیرم و ببرم خانه، برای بچههایم. ساعت چهار آمدهام کباب بگیرم، یارو کبابیه گفته برو شش بیا. دیدم دارم میمیرم توی گرما، گفتم بیایم خانهی شما، دو ساعتی بنشینم، بعد برگردم.»
به پیرزنی فکر میکنم که کفشهایش پاره است، توی ظلّ آفتاب، نفسنفسزنان، خودش را جا میدهد بین آدمهای توی اتوبوس. مدام به حوالهی توی مشتش فکر میکند، و خوشحال است که امشب میخواهد چهار سیخ کباب برساند دست پسرهایش. درد میکشد و مچش را میمالد و غروب، کبابها را سرد و ماسیده، میرساند خانه.
همین چند ماه پیش، کسی در این سرزمین گفته بود: «در ایران حتی یک گرسنه هم نداریم.»
شرم میکنم من.
نظر