@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • behnam
    عضو فعال
    • May 2011
    • 9603

    #676
    خطای کارمند آی بی ام


    داستان معروفی از تام واتسون، بنیان گذار شرکت « آی . بی . ام » نقل می کنند که:

    یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد. این کارمند به دفتر واتسون احضار شد و پس از ورود گفت: « تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.»

    تام واتسون گفت: شوخی می کنید! ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم!!!
    افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
    (کوروش بزرگ)

    نظر

    • behnam
      عضو فعال
      • May 2011
      • 9603

      #677
      کیفیت کار و دقت ژاپنی ها


      چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنی ها بسپارد.
      در مشخصات تولید محصول نوشته بود سه قطعه معیوب در هر ۱۰۰۰۰ قطعه ای که تولید می شود، قابل قبول است.
      هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون:
      مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم. برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم.
      امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد.
      افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
      (کوروش بزرگ)

      نظر

      • behnam
        عضو فعال
        • May 2011
        • 9603

        #678
        مدیرعامل جدید و پاکتهای نامه


        آقاي اسميت به تازگي مديرعامل يك شركت بزرگ شده بود. مديرعامل قبلي يك جلسه خصوصي با او ترتيب داد و در آن جلسه سه پاكت نامه دربسته كه شماره هاي 1 و 2 و 3 روي آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: «هر وقت با مشكلي مواجه شدي كه نمي توانستي آن را حل كني، يكي از اين پاكت ها را به ترتيب شماره باز كن.»
        چند ماه اول همه چيز خوب پيش مي رفت تا اينكه ميزان فروش شركت كاهش يافت و آقاي اسميت بد جوري به درد سر افتاده بود. در نااميدي كامل، آقاي اسميت به ياد پاكت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره 1 را باز كرد. كاغذي در پاكت بود كه روي آن نوشته شده بود: «همه تقصير را به گردن مديرعامل قبلي بينداز.»
        آقاي اسميت يك نشست خبري با حضور سهامداران برگزار كرد و همه مشكلات فعلي شركت را ناشي از سوء مديريت مديرعامل قبلي اعلام كرد. اين نشست در رسانه ها بازتاب مثبتي داشت و باعث شد كه ميزان فروش افزايش يابد و اين مشكل پشت سر گذاشته شد.
        يك سال بعد، شركت دوباره با مشكلات توليد توأم با كاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشايندي كه از پاكت اول داشت، آقاي اسميت بي درنگ سراغ پاكت دوم رفت. پيغام اين بود: «تغيير ساختار بده.»
        آقاي اسميت به سرعت طرحي براي تغيير ساختار اجرا كرد و باعث شد كه مشكلات فروكش كند. بعد از چند ماه شركت دوباره با مشكلات روبرو شد. آقاي اسميت به دفتر خود رفت و پاكت سوم را باز كرد.
        پيغام اين بود: «سه پاكت نامه آماده كن برای مدیر بعدی.»
        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
        (کوروش بزرگ)

        نظر

        • behnam
          عضو فعال
          • May 2011
          • 9603

          #679
          شرکت ژاپنی

          در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
          شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.
          بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید.
          مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:
          پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس
          بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید.
          سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
          نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد:
          تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد.
          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
          (کوروش بزرگ)

          نظر

          • Karampor
            عضو عادی
            • May 2011
            • 41

            #680
            زن و شوهر جوانی پس سالها ازدواج بچه دار نمیشدن برای اینکه از تنهایی در بیان یه توله روتوایلر میخرن و اونو مثل پسر خودشون بزرگ میکنن...این روت بزرگ میشه چندین بار جون این زن و شوهر رو نجات میده حتی از دست راهزنا....اما پس از گذشت 7 سال این خانم و اقای جوان صاحب نوزادی میشن که باعث میشه به روتوایلر دیگه کمتر توجه کنن....سگ حسودی میکنه اما کار بدی انجام نمیده...
            .
            .
            تا اینکه یه روز اقا و خانوم نوزادشون رو که خواب بود روی گهواره تنها میذارن و برای درست کردن کباب به تراس خونه میرن
            اما وقتی بر میگردن به داخل خونه تا برای بردن فرزندشون به مهد کودک اماده بشن میبینن روتوایلر با دهن خونی تو راهروی خونه ایستاده مرد عصبانی میشه و بدونه اینکه فکری کنه اسلحشو بر میداره و سگش رو در جا میکشه...و خیلی سریع میرن به اتاق نوزاد میبینن روتوایلر یه مار بزرگ رو کشته و سر مار رو کنده تا به بچه اسیبی نزنه....
            همون لحظه مرد فریاد میزنه که من سگ وفادارم رو کشتمممممم....

            (این داستان واقعیست)
            زن و شوهر جوانی پس سالها ازدواج بچه دار نمیشدن برای اینکه از تنهایی در بیان یه توله روتوایلر میخرن و اونو مثل پسر خودشون بزرگ میکنن...این روت بزرگ میشه چندین بار جون این زن و شوهر رو نجات میده حتی از دست راهزنا....اما پس از گذشت 7 سال این خانم و اقای جوان صاحب نوزادی میشن که باعث میشه به روتوایلر دیگه کمتر توجه کنن....سگ حسودی میکنه اما کار بدی انجام نمیده...
            .
            .
            تا اینکه یه روز اقا و خانوم نوزادشون رو که خواب بود روی گهواره تنها میذارن و برای درست کردن کباب به تراس خونه میرن
            اما وقتی بر میگردن به داخل خونه تا برای بردن فرزندشون به مهد کودک اماده بشن میبینن روتوایلر با دهن خونی تو راهروی خونه ایستاده مرد عصبانی میشه و بدونه اینکه فکری کنه اسلحشو بر میداره و سگش رو در جا میکشه...و خیلی سریع میرن به اتاق نوزاد میبینن روتوایلر یه مار بزرگ رو کشته و سر مار رو کنده تا به بچه اسیبی نزنه....
            همون لحظه مرد فریاد میزنه که من سگ وفادارم رو کشتمممممم....

            (این داستان واقعیست)

            نظر

            • یورس
              عضو عادی
              • May 2013
              • 126

              #681
              حکایات : خدا, گنجشک

              روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد.
              و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
              خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
              خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
              «هرکس ازخدا بترسد و پرهیزکارشود ، خداوند ... ازجایی که گمان نبرد به او روزی عطا می کند .» (سوره طلاق آیات 2 و 3 )

              نظر

              • ماهور
                عضو فعال
                • Feb 2011
                • 1239

                #682
                دختری که یکشبه «ناصر پلنگ» شد


                قرار نبود با پسر همسایه ازدواج کند. میخواست کار کند و زندگی خود را بچرخاند و منت نان برادرانش را نکشد. حالا سه ماه از حبسش میگذرد و سه ماه دیگر هم باید بماند. پیش از این هم دو بار به زندان آمده بود؛ بار اول یک سال و بار دوم 15 ماه در زندان مانده بود. هر سه بار جرمش ولگردی و همراه داشتن مواد مخدر بوده است.

                به گزارش ایسنا به نقل از حمایت، در ادامه بیشتر با شیوا معروف به ناصر پلنگ آشنا میشویم.

                خودت رو معرفی کن.

                من فرزند آخر خانواده هستم. شش برادر دارم که همگی از من بزرگتر هستند. مادرم آرزو داشت خدا یک دختر به او بدهد و این آرزویش بعد از شش پسر محقق شد اما افسوس که در هفت سالگی او را از دست دادم. بعد از مرگ مادرم، پدر منتظر نماند و دوباره ازدواج کرد. زنبابایم خیلی مرا اذیت میکرد و کتک میزد. او اجازه نداد به مدرسه بروم و من دوره ابتدایی را از هشت سالگی شروع کردم، چون پدرم هم مرد و برادرانم زنبابا را که از شوهر اولش دو دختر داشت و با خود به خانه ما آورده بود، بیرون کردند. آنان هم دل خوشی از او نداشتند. بعد، من مانند یک خدمتکار، وظیفه خانهداری شامل پختن غذا، شستن ظرفها و لباس سه برادرم را به عهده گرفتم. کمکم سه برادرم ازدواج کردند و هر کدام سر خانه و زندگی خود رفتند اما هر وقت که هر کدام با زن و بچههایشان به خانه ما میآمدند، مثل مهمان مینشستند و من باید مثل یک زن چهل ساله به آنان خدمت میکردم.

                چرا از خانه فرار کردی؟

                من تا 14 سالگی وضعیت سخت زندگی را تحمل کردم. در این مدت، برادرانم خانه کوچک پدری را فروختند و هر کدام سهمی برداشتند. برادر بزرگم سهم مرا برداشت و گفت خرج خورد و خوراکت را میدهم. وقتی هم ازدواج کردی، باید جهیزیه بدهم. با این بهانه مرا به خانهاش برد و بعد از آن توسریخور خودش و زن و بچههایش شدم و زندگیام سختتر شد. هیچ کدامشان دست به سیاه و سفید نمیزدند و من باید کار میکردم. بعد از کلاس پنجم برادرانم اجازه ندادند به مدرسه بروم. همیشه فکر میکردم اگر پسر بودم، این همه به من زور نمیگفتند. من هم مثل شش برادر، سهمی بر میداشتم و دنبال زندگیام میرفتم. وقتی با مهرداد آشنا شدم، گفت میتوانم در تهران مثل پسرها زندگی کنم.

                مهرداد که بود؟

                پسر همسایهمان. 16 ساله بود و گاهی دور از چشم پدر و برادرانم با او صحبت میکردم. میگفت مرا دوست دارد و در کنار هم خوشبخت خواهیم شد؛ البته من اصلا به ازدواج فکر نمیکردم چون از دختر بودنم خیلی ناراحت بودم و از خودم نفرت داشتم. به دروغ گفتم من هم دوستش دارم تا کمک کند به تهران بروم. پدرش معتاد بود. مهرداد هر روز از او کتک میخورد تا با دزدی یا گدایی یا هر کار دیگر برایش پول و مواد تهیه کند. مهرداد از پدرش متنفر بود و میخواست برای خودش زندگی کند؛ البته برادر دوم و سوم من هم معتاد به هروئین بودند.

                مهرداد به من گفت اگر با هم فرار کنیم، برادرانت میفهمند و دنبال ما به خانه اقوامم میآیند. بهتر است تو بروی و من هم یکی دو روز بعد از تو بیایم. من هم شناسنامهام را به همراه کمی لباس برداشتم و با پول کمی که مهرداد به من داد، بلیت خریدم. مهرداد و یکی از دوستانش، موهای مرا از ته تراشیدند. وقتی لباس پسرانه پوشیدم، اسمم ناصر شد. یادم هست که درست شنبهشب از خانه فرار کردم و ساعت 4 صبح به تهران رسیدم. چند روزی که منتظر مهرداد ماندم خیلی سخت گذشت. مجبور بودم هم به عنوان دختر از خود محافظت کنم و هم به عنوان پسر، به دنیای پسرها وارد شوم تا رفتارهایشان را یاد بگیرم. یک هفته از آمدنم به تهران میگذشت و هر شب به ترمینال غرب میرفتم اما مهرداد نیامد. از اینکه به عنوان ولگرد دستگیر شوم هم میترسیدم. بنابراین با دوستم فریده در شهرستان تماس گرفتم. با او همسایه بودیم. گفت مهرداد با یکی از دوستانش در حین دزدی دستگیر شده است و او را به کانون اصلاح و تربیت فرستادهاند. احساس کردم آسمان را بر سرم کوبیدند. تا نزدیکیهای صبح راه رفتم و وقتی یک ماشین جلوی پایم بوق زد، بیاختیار سوار شدم. راننده مردی چهل ساله بود. گفت کار خوبی برایم دارد و جای خواب هم میدهد. دیگر فرقی نمیکرد چه کاری باشد. از آن زمان شدم موادفروش.

                کسی متوجه نشد که تو پسر نیستی؟

                تا دو ماه کسی نمیدانست اما یک روز همان مردی که جلوی پایم ترمز کرده بود، به من شک کرد. شب همراه شام، یک لیوان دوغ خوردم، به خواب سنگینی رفتم و وقتی فردا صبح بیدار شدم، همه پلهای پشت سرم خراب شده بود.

                در آن گروه چند نفر دیگر مثل تو کار میکردند؟

                آدمهای مشخصی نداشت. 5 یا 6 نفر که همگی همسن من بودند اما اجازه نداشتیم زیاد با هم صمیمی شویم. وقتی هم فهمیدند من پسر نیستم، کمتر مرا دنبال مواد میفرستادند و مجبور بودم کارهای دیگری بکنم.

                چه صحبت دیگری داری؟

                صحبت خاصی ندارم و فقط از دخترها میخواهم فریب زندگیهای رویایی و دوستیهای خیابانی را نخورند.
                چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
                گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

                نظر

                • یورس
                  عضو عادی
                  • May 2013
                  • 126

                  #683
                  کریم فقط خداست!

                  درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد.
                  چشمش به شاه افتاد با دست اشارهای به او کرد.
                  کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.
                  کریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟
                  درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
                  آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
                  کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
                  درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
                  چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
                  خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.
                  پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد...
                  روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
                  ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت:

                  نه من کریمم نه تو.

                  کریم فقط خداست،

                  که جیب مرا پر از پول کرد

                  و قلیان تو هم

                  سر جایش هست!!!
                  «هرکس ازخدا بترسد و پرهیزکارشود ، خداوند ... ازجایی که گمان نبرد به او روزی عطا می کند .» (سوره طلاق آیات 2 و 3 )

                  نظر

                  • behnam
                    عضو فعال
                    • May 2011
                    • 9603

                    #684
                    امتحان فلسفه


                    يه روز يه استاد فلسفه مياد سر کلاس و به دانشجوهاش ميگه:
                    امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايي رو که تا حالا بهتون دادمو خوب ياد گرفتين يا نه...!
                    بعد يه صندلي مياره و ميذاره جلوي کلاس و به دانشجوها ميگه:
                    با توجه به مطالبي که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلي وجود نداره؟!
                    دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روي برگه...
                    بعد از چند لحظه يکي از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد...
                    روزي که نمره ها اعلام شده بود، بالاترين نمره رو همون دانشجو گرفته بود !
                    اون فقط رو برگه اش يه جمله نوشته بود:
                    .
                    .
                    .
                    .
                    .
                    .
                    .
                    .
                    .
                    .
                    .
                    کدوم صندلي ؟
                    افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                    (کوروش بزرگ)

                    نظر

                    • یورس
                      عضو عادی
                      • May 2013
                      • 126

                      #685
                      دانستنی گنجشکی

                      گنجشکی از سرمای بسیار قدرت پرواز از کف بداد و در برف افتاد .
                      گاوی گذر همی کرد و تپاله بر وی انداخت .
                      گنجشک ز گرمای تپاله جان بگرفت و به آواز مشغول شد .
                      گربه ای آواز بشنید، جست و گنجشک به دندان بگرفت و بخورد .

                      نتیجه اخلاقی :

                      هر که گندی بر تو انداخت، حتماً دشمن نباشد .
                      هر که از گندی بدر آوردت، حتماً دوست نباشد.
                      گر خوشی، دهان ببند و آواز، بلند مخوان
                      «هرکس ازخدا بترسد و پرهیزکارشود ، خداوند ... ازجایی که گمان نبرد به او روزی عطا می کند .» (سوره طلاق آیات 2 و 3 )

                      نظر

                      • یورس
                        عضو عادی
                        • May 2013
                        • 126

                        #686
                        نامه ای به خدا !

                        یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامهای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند...در نامه این طور نوشته شده بود :

                        خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگیام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که 100دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.

                        هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...

                        کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...

                        همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !

                        همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

                        خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.

                        من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ...

                        البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان بی شرف اداره پست آن را ...!!!برداشته اند
                        «هرکس ازخدا بترسد و پرهیزکارشود ، خداوند ... ازجایی که گمان نبرد به او روزی عطا می کند .» (سوره طلاق آیات 2 و 3 )

                        نظر

                        • غزاله
                          عضو فعال
                          • Apr 2012
                          • 343

                          #687
                          اگه یه روز فرزندی داشتی بیشتر از هر اسباببازی دیگهای براش بادکنک بخر.
                          بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده.
                          بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره

                          بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.

                          و مهمتر از همه:
                          بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده

                          نظر

                          • یورس
                            عضو عادی
                            • May 2013
                            • 126

                            #688
                            ابزار شیطان

                            به روایت افسانه ها یک روز شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف به فروش بگذارد.

                            او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت ، این وسایل شامل خودپرستی ، شهوت ، نفرت ، آز ، خشم ، حسادت ، قدرت طلبی و دیگر شرارت ها بود ولی در میان ابزار او ، یکی بسیار کهنه و مستعمل به نظر می رسید و بهای گرانی داشت.

                            شیطان حاضر نبود آن را بفروشد.

                            کسی از او پرسید : این وسیله چیست ؟

                            شیطان پاسخ داد : این ناامیدی و افسردگی است و با لبخند مرموزی ادامه داد : این وسیله گران است چون موثر ترین وسیله من است.

                            هرگاه سایر ابزارم بی اثر می شوند فقط با این وسیله می توانم در قلب انسان ها رخنه کنم و کارم را به انجام برسانم. من این وسیله را در مورد تمامی انسان ها به کار برده ام به همین دلیل اینقدر کهنه است.
                            «هرکس ازخدا بترسد و پرهیزکارشود ، خداوند ... ازجایی که گمان نبرد به او روزی عطا می کند .» (سوره طلاق آیات 2 و 3 )

                            نظر

                            • غزاله
                              عضو فعال
                              • Apr 2012
                              • 343

                              #689
                              از فرصت ها استفاده کنید!

                              مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.

                              وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
                              مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.

                              سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.

                              او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

                              مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!

                              نظر

                              • ماهور
                                عضو فعال
                                • Feb 2011
                                • 1239

                                #690
                                قمارخانه داری که به حرم امام رضا میرفت ...


                                واقعه ای را که برایتان مینویسم شب احیای بیست و یکم در حرم مطهر رضوی توسط حجت الاسلام رفیعی نقل شد و اگرچه تمام چندصدهزار نفری که در حریم بارگاه رضوی توفیق حضور داشتند و همچنین بینندگان سیمای خراسان و حتی برخی شبکههای سراسری این حکایت را شنیدهاند اما حتما عده بسیاری نیز به خاطر حضور در دیگر اماکن مذهبی و مساجد این قصه را نشنیدهاند به همین خاطر نوشتن آن را خالی از لطف و فایده ندیدم تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

                                به گزارش ایسنا، خراسان در ادامه نوشت: اما اصل ماجرا، مرد سرمایهداری در تهران از راه کازینوداری و قمارخانهداری ثروت باد آورده فراوانی جمع کرده بود با این که گرداننده آن مرکز فساد و حرام خواری بود و سرمایهاش نیز از حرام جمع شده بود سالی چند بار از تهران برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد میآمد!!

                                او شبی در یکی از هتلهای مشهد اقامت گزیده بود تا پس از استراحت به زیارت امام رضا(ع) مشرف شود در خواب میبیند که قصد ورود به حرم دارد اما عدهای از خدام جلوی او را میگیرند، ناگاه گویا مرد در آن جمع چشمش به امام(ع) میافتد که حضرت خطاب به خدام میفرمایند او اهل «حرام» است نه اهل «حرم» ! در این حالت مرد قمارخانهدار از «خواب» برمیخیزد و نالان به سمت حرم میرود گوشهای بیرون از حرم میایستد و به زاری چنین نجوا می کند: من «اهل حرامم» نه «اهل حرم» و بارها این جمله را تکرار میکند و اشک میریزد، بیدار دل مؤمنی، از کنار او میگذرد و نجوای او میشنود و قصه را جویا میشود، مرد، قصه دل با او باز میگوید، مؤمن بیداردل و آگاه او را به توبه و اصلاح رهنمون میسازد، آن مرد به تهران باز میگردد تمام اموال خرد و کلان خود را میفروشد و با مجموع آن نزد آیتالله خوانساری میرود و میگوید هر چه صلاح میدانید انجام دهید و قصه خود را هم باز میگوید.

                                از آن پس مرد قمارخانهدار، هم توبه کرد و هم با دورکردن مال حرام از زندگیاش، به اصلاح خود همت گماشت و «عاقبت به خیری» را از خداوند مسئلت کرد. غرض بیانکننده این ماجرا، ارزش توبه بود و از آن بالاتر ارزش حرکت به سمت اصلاح و البته دیگر نکته تامل برانگیز و راهنمایی و امیدوارکننده این که هر انسانی با هر درجه از خطا و گناه «میتواند»، آری «میتواند» اگر به خدا توکل کند و «بخواهد» میتواند هم توبه کند و هم خود را اصلاح کند و از دامن پلشت و پلید حرام و گناه به دامن پاک و امن حلال و ثواب الهی بشتابد. امام رئوف چه اشارتها، دستگیریها و چه کرامتها که ندارد.
                                چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
                                گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

                                نظر

                                در حال کار...
                                X