@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • FENCER
    عضو فعال
    • Jul 2025
    • 601

    #586
    شاعر از کوچه ی مهتاب گذشت ، لاکن شعری نسرود
    نه که معشوقه نداشت ، نه که سرگشته نبود
    سالها بود که دگر کوچه ی مهتاب خیابان شده بود
    شخصیت مرد سرنوشت اوست

    نظر

    • شاه جهان
      عضو عادی
      • Mar 2011
      • 42

      #587
      روزي شيخ ابوالحسن خرقانی نماز مي خواند.

      آوازی شنيد که :
      ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگويم تا سنگسارت کنند؟

      شيخ گفت:
      بار خدايا! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو میدانم و

      از "بخشایش" تو میبينم با خلق بگويم تا ديگر

      هيچکس سجدهات نکند؟


      آواز آمد: .....نه از تو؛ نه از من
      شنگلاسیون[SIZE="7"][COLOR="magenta"][B]B-)[/B][/COLOR][/SIZE]

      نظر

      • شاه جهان
        عضو عادی
        • Mar 2011
        • 42

        #588
        یکی از کاربران شرکت مایکروسافت در یک نامه طنزآمیز به بخش پشتیبانی نرمافزاری این شرکت چنین نوشت:

        پشتیبانی فنی محترم

        سال گذشته سیستم عامل خود را از دوست دختر 7 به همسر 1 ارتقا دادم. زمان زیادی از ارتقا سیستم نگذشته بود که متوجه شدم یک برنامه ناخواسته (فرایند بچه دار شدن) بر روی سیستم عامل در حال اجراست . این برنامه فضای خیلی زیادی را اشغال کرده و قسمتهای مهم و با ارزش سیستم را در بر می گرفت. بعلاوه اینکه ، برنامه همسر 1 روی همه قسمتهای سیستم به خودی خود نصب شده و همه چیز را تحت کنترل داشت.
        برنامه هایی نظیر شب پوکر 10.3 ، فوتبال 5.0 ، شکار و ماهیگیری 7.5 و مسابقات رالی 3.6 دیگر اجرا نمی شوند و هر بار که می خواهم این برنامه ها را اجرا کنم ، سیستم عامل مختل می شود.
        وقتی که برای اجرای برنامه های مورد علاقه خود اقدام می کنم ، قادر نیستم برنامه همسر 1 را در زمینه سیستم نگه دارم و برنامه همسر 1 اجرای برنامه های مورد علاقه مرا با اختلال روبرو می کند.
        فکر می کنم باید دوباره برنامه دوست دختر 7 را نصب کنم ولی مشکل اینجاست که اجرای دستور حذف در سیستم همسر 1 امکان پذیر نیست .

        لطفا" کمک کنید
        با تشکر
        یک کاربر بیچاره!!!


        بخش پشتیبانی نرمافزاری مایکروسافت (که گویا یک زن بوده است) در پاسخ به این کاربر چنین نوشت :


        کاربر بیچاره محترم

        این یک مشکل عمومی است که اکثر مردان از آن شکایت دارند.
        بسیاری از مردم سیستم خود را از دوست دختر 7.0 به همسر 1.0 ارتقا می دهند فقط با تفکر اینکه یک برنامه کمکی و جهت سرگرمی و تفریح است.
        همسر 1.0 به عنوان یک سیستم عامل است و بوجود آورنده آن این سیستم را طوری طراحی کرده است که هر چیزی را اجرا می کند و همه چیز را قادر است کنترل نماید.همین طور بعد از یک بار نصب این سیستم ، غیر ممکن است بتوانید چیزی را از این سیستم حذف کنید یا فایلهای آن را دستخوش تغییر قرار دهید.
        سیستم همسر 1.0 طوری طراحی شده است که امکان نصب مجدد برنامه دوست دختر 7.0 را به شما نمی دهد.به قسمت هشدارها – حمایت کودک در دستورالعمل همسر 1.0 نگاهی بیندازید. پیشنهاد می کنم برنامه همسر 1.0 را نگهداشته و برای بهبود آن تلاش نمایید.
        برای کاهش تخریب این سیستم عامل ، پیشنهاد می کنم برنامه کاربری " بله عزیزم" را در سیستم خود نصب و از آن استفاده کنید.
        بهترین قسمت این برنامه کاربری ، وارد کردن دستور c:\ عذرخواهی است ، زیرا برای اینکه سیستم عامل به حالت عادی خودش بازگردد ، در نهایت مجبور خواهید شد این دستور را اجرا کنید.
        همسر 1.0 یک برنامه فوق العاده است ، اما نیاز به نگهداری با دقت بسیار بالا دارد. سیستم برنامه همسر 1.0 با برنامه های حمایت کننده ای از قبیل برنامه تمیز کردن و جاروکشی 3.0 ، پخت و پز 1.5 و پرداخت خرج و مخارج 4.2 و... ارایه می شود. البته در استفاده از این برنامه های حمایت کننده سیستم باید نهایت دقت را به عمل آورید، چون در صورت عدم استفاده مناسب از این برنامه ها سبب خواهد شد که به طور خودکار سیستم ، برنامه نغ نغ 9.5 را اجرا نماید.
        هر بار که این برنامه نغ نغ 9.5 اجرا شود ، فقط یک راه برای بهبود عملکرد سیستم وجود دارد و ان خرید یک نرم افزار اضافی دیگر است.
        من خرید برنامه گلهای 2.1 و الماس 5.0 را پیشنهاد می کنم.

        هشدار!!!
        تحت هیچ شرایطی برنامه منشی با مینی ژوپ را در سیستم خود نصب نکنید. این برنامه توسط سیستم همسر 1.0 اجرا نمی شود و باعث تخریب غیر قابل برگشتی در سیستم عامل می شود.
        شنگلاسیون[SIZE="7"][COLOR="magenta"][B]B-)[/B][/COLOR][/SIZE]

        نظر

        • شاه جهان
          عضو عادی
          • Mar 2011
          • 42

          #589
          اوایل ترم بود.صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه. چون عجله داشتم بجای 5000 تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون.
          سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از دخترای آس و خوشگل کلاس جلو نشسته یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم: کرایه ی خانم رو هم حساب کنید دختره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که نه ... اجازه بدین خودم حساب میکنم و این حرفا منم که عمرا این موقعیتو از دست نمیدادمو کوتاه نمی اومدم می گفتم به خدا اگه بزارم تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده همه شم میدیدم نیشِ راننده بازه خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم، بعدش گفت : چطوره با این پونصدی کرایه ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟
          یهو انگار فلج شدم.آخه پول دیگه ای نداشتم الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت کشی تابلوُ که دیدم خانم خوشگله کرایه ی جفتمونو حساب کرد ولی از خنده داشت میترکید :| داشت گریه ام می گرفت که اس.ام.اس داد و گفت: پیش میاد عزیزم ناراحت نباش موافقی ناهارو با هم بخوریم؟ :) حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم :( خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم : باشه این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو "مستضعف" سیو کرده ..
          شنگلاسیون[SIZE="7"][COLOR="magenta"][B]B-)[/B][/COLOR][/SIZE]

          نظر

          • rajabnejad
            عضو فعال
            • Jan 2012
            • 4331

            #590
            برای خرید رفاقت هر کس هر چه داشت آورد ، یک نفر گریست ،فکر کردن چون هیچ ندارد می گرید .ولی هیچ کس نفهمید که قیمت رفاقت اشک است.
            هرگاه زندگی را جهنم دیدی, سعی کن پخته بیرون آیی, سوختن رو همه بلدند ....

            نظر

            • rajabnejad
              عضو فعال
              • Jan 2012
              • 4331

              #591
              از زرتشت پرسیدند ؛زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟ فرمود: چهار اصل، 1- دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم 2-دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم 3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم 4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
              هرگاه زندگی را جهنم دیدی, سعی کن پخته بیرون آیی, سوختن رو همه بلدند ....

              نظر

              • behnam
                عضو فعال
                • May 2011
                • 9603

                #592
                ماجرای واقعی یک تصمیم

                آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادر شلودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"

                آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

                سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
                امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و ... میشناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
                یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
                افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                (کوروش بزرگ)

                نظر

                • behnam
                  عضو فعال
                  • May 2011
                  • 9603

                  #593
                  شاید فردا دیر باشد!

                  روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

                  سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

                  بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

                  روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

                  روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

                  شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

                  معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

                  “من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

                  “من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

                  دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد .

                  معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

                  آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند .

                  چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

                  او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

                  کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

                  به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “

                  معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”

                  سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز

                  که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

                  پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ

                  فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

                  خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

                  مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “

                  همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند . چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “

                  همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “

                  مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “

                  سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه

                  نداشته باشد .. “

                  معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

                  سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد

                  افتاد .

                  بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

                  اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود

                  که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟

                  هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .

                  بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید
                  افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                  (کوروش بزرگ)

                  نظر

                  • kh25
                    عضو فعال
                    • Jan 2011
                    • 694

                    #594
                    دزد را دیدی؟
                    مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.
                    وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
                    مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.
                    سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.
                    او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
                    مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!

                    نظر

                    • kh25
                      عضو فعال
                      • Jan 2011
                      • 694

                      #595
                      خانم زیبا و فرشته
                      خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید.
                      از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟
                      فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی داشت.
                      بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپوساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود را تغییر داد.
                      خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد!
                      بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عزیمت به خانه، داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!
                      وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟
                      فرشته پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

                      نظر

                      • behnam
                        عضو فعال
                        • May 2011
                        • 9603

                        #596
                        حکایت خواندنی خیاط

                        در شهر مرو خیاطی بود، در نزدیکی گورستان دکانی داشت و کوزه ای در میخی آویخته بود و هر جنازه ای که در آن شهر تشییع می شد سنگی در کوزه می انداخت و هر ماه حساب آن سنگ ها را داشت که چند نفر در آن شهر فوت کرده اند.



                        از قضا خیاط بمرد و مردی به طلب به در دکان او آمد.



                        در را بسته دید و از همسایه خیاط پرسید که او کجاست. همسایه گفت : خیاط نیز در کوزه افتاد!
                        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                        (کوروش بزرگ)

                        نظر

                        • آمن خادمی
                          مدیر
                          • Jan 2011
                          • 5243

                          #597
                          فحش دل نشين

                          دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم… هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم… وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم……. به سمت راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید… چپ، موتوری هم چپ… خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه… وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد ، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده… با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده...
                          مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم… در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم،… باحیرت دیدم چشماش را باز کرد … گفتم این حقیقت نداره… رو کردم بهش و گفتم سالمی…؟ با عصبانیت گفت: ” په چونه مثل یابو رانندگی موکونی…؟ ” با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم… گفتم آقا تورو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده…. یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده؟ شی موی تو؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره...!!!
                          to continue, please follow me on my page

                          نظر

                          • behnam
                            عضو فعال
                            • May 2011
                            • 9603

                            #598
                            شکست، یک شخص نیست!

                            یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود. شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.



                            شیوانا پاسخ داد: شکست، یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده و تارهای متصل به شکست را می شناسد. او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.



                            وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته، اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که او هزاران چیز یاد گرفته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند. وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است!
                            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                            (کوروش بزرگ)

                            نظر

                            • کامران
                              عضو عادی
                              • Sep 2011
                              • 30

                              #599
                              داستانى عبرت‏آموز از طمعكار


                              شعبى رحمة اللّه عليه همى گويد: صيادى گنجشكى بگرفت، گفت: مرا چه خواهى كرد؟ گفت: بكشم و بخورم، گفت: از خوردن من چيزى نيايد، اگر مرا رها كنى سه سخن به تو آموزم كه تو را بهتر از خوردن من، گفت: بگوى، مرغ گفت: يك سخن در دست تو بگويم و يكى آن وقت كه مرا رها كنى و يكى آن وقت كه بر كوه شوم. گفت: اوّل بگويى، گفت: هر چه از دست تو بشد بدان حسرت مخور، رها كرد و بر درخت نشست گفت:

                              ديگرى بگوى. گفت: محال هرگز باور مكن و پريد بر سر كوه نشست و گفت: اى بدبخت! اگر مرا بكشتى اندر شكم من دو دانه مرواريد بود هر يكى بيست مثقال، توانگر مى‏شدى كه هرگز درويشى به تو راه نيافتى.

                              مرد انگشت در دندان گرفت و دريغ و حسرت همى خورد و گفت: بارى بگوى. گفت:

                              تو آن دو سخن فراموش كردى چه كنى؟ تو را گفتم: بر گذشته اندوه مخور و محال باور مكن، بدان كه پر و بال و گوشت من ده مثقال نباشد اندر شكم من دو مرواريد چهل مثقال چگونه صورت بندد و اگر بودى چون از دست تو بشد غم خوردن چه فايده. اين بگفت و بپريد و اين مَثَل براى آن گفته همى آيد تا معلوم شود كه چون طمع پديد آيد همه محالات باور كند
                              [COLOR="#0000CD"][/COLOR][SIZE=3]امام صادق عليه السلام : پر حسرت‏ترين مردم در قيامت كسى است كه از عدل تعريف كند ولى در عمل مخالف عدالت رفتار كند[/SIZE]

                              نظر

                              • behnam
                                عضو فعال
                                • May 2011
                                • 9603

                                #600
                                افسوس های تکراری

                                پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند.....



                                بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند....



                                او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.



                                او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟

                                گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
                                افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                                (کوروش بزرگ)

                                نظر

                                در حال کار...
                                X