@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • آمن خادمی
    مدیر
    • Jan 2011
    • 5243

    #541
    در روياهايم ديدم كه با خدا گفتگو مي كنم .
    خدا پرسيد پس تو ميخواهي با من گفتگو كني؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت داريد. خدا خنديد و گفت وقت من بي نهايت است. در ذهنت چيست كه مي خواهي از من بپرسي؟
    پرسيدم چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟ خدا پاسخ داد: كودكي شان. اينكه آنها از كودكي شان خسته مي شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو مي كنند كه كودك باشند... اينكه آنها سلامتي شان را از دست مي دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست مي دهند تا سلامتي شان را بدست آورند. اينكه با اضطراب به آينده نگاه مي كنند و حال را فراموش مي كنند و بنابراين نه در حال زندگي مي كنند نه در آينده. اينكه آنها به گونه اي زندگي ميكنند كه گويي هرگز نمي ميرند و به گونهاي مي ميرند كه گويي هرگز زندگي نكردهاند
    to continue, please follow me on my page

    نظر

    • عليرضا جمالی
      مدیر (ستاره‌دار 20)
      • Oct 2010
      • 1294

      #542
      روزی یکی نزدیک شیخ آمد و گفت: «ای شیخ آمده ام تا از اسرار حقّ چیزی با من نمایی». شیخ گفت: «باز گرد تا فردا» آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقّه کردند و سر حقّه محکم کردند دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت: «ای شیخ آن چه وعده کرده ای بگوی.» شیخ بفرمود تا آن حقّه را به وی دادند و گفت: «زینهار تا سر این حقّه باز نکنی». مرد حقّه را برگرفت و به خانه رفت و سودای آنش بگرفت که آیا درین حقّه چه سِر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّه باز کرد و موش بیرون جست و برفت، مرد پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ من از تو سِر خدای تعالی طلب کردم، تو موشی به من دادی؟ شیخ گفت ای درویش، ما موشی در حقّه به تو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت، سِر خدای را با تو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت.»

      مرد نادم و پشیمان زاری کنان محضر شیخ ترک گفت و گوشه ی عزلت اختیار کرد و سه اربعین صیام داشت و صلوه گزارد و کف نفس به غایت رساند چندان که چهره دگرگون شد. تکیده با محاسنی انبوه نزد شیخ مراجعت کرد حاجت باز گفت. شیخ او را باز نشناخت و حقّه ی پیشین با موشی دگر بر او عرضه کرد آنچه پیشتر فرمایش کرده بود همان فرمود. مرد به خلوتگاه خویش بازگشت و حقّه کناری هِشت و به عبادت نِشت و به خِش و خِش موش در حقّه محل نهشت و امر شیخ به تمامی به جای آورد و صبح حقّه در دست به نزد شیخ شد و دو زانو محضرش را دریافت و گفت: «آنچه گفتی کردم حال آنچه وعده دادی گوی» شیخ فرمود: «حقّه گشودی؟» مرد خاطر خجسته بود و گفت:«نی نی». شیخ ابرو در هم کشید تغیر فرمود:«تو را حقّه یی دادم برگشودنش اهتمام نورزیدی که تو را گر طلب بودی حقّه میگشودی که همانا سری از اسرار حق در آن نهان کرده بودم.» مرد صیحه ای کشید و در دم از حال برفت. چون به حال آمد خود را در خرابهیی باز یافت. مویهکنان مایوس از دانستن سر حق ظن جنوناش میرفت که معروفه ای زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست از آن حوالی میگذشت شیون مرد بشنید به خرابه شد مرد نگون بخت را دید در نزع. حال پرسید و مرد ماجرا باز گفت. روسپی را چندان بر حال زار او رقت برفت که مستی از سر پرید و هوش به جا آمد و به استمالتش برخاست و گفت:«آن شیخ کذاب است و این حکایتها به دوران ابوسعید ابوالخیر است که شیوخ برخاک می نشستند و نان با خون مردمان چاشت نمیکردند» مردِ ساده دل گفت: «زبان به کام گیر که شیخ را کرامات بسیار است و علامتهای بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و مالاکا نُقل هر مجالس است.» روسپی در دل به ساده گی مرد پوزخند زد و گفت:«سه اربعین عنان خود به شیخ خوشنام سپردی و ذکر حق گفتنی اکنون سه روز با من بدنام همنشین تا سِر حق بر تو عیان کنم که آن شیخ اگر کرامات داشت تو را باز میشناخت و حقّهی پیشین به دستات نمی سپرد.» مرد که حکایت خضر نبی و شیخ صنان شنیده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب میدید، رخسار زیبای او هم بیاثر نبود، از دلش گذشت که شاید «در خرابات مغان نور خدا میبیند» خاموش شد و گوش به زن سپرد. با هم به خانه ی او شدند و شراب سرخ و طعام بریان خوردند و رامشگران ساز نواختند و رقاصان به ترقص آمدند و سه روز و سه شب حال چنین بود و آب زیر پوست مرد همی رفت و رخساره گل انداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تن نموده راه خانهی شیخ در پیش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهی طلب کرد. شیخ که مرد را در آن هیبت به جا نیاورد چون کَرتهای پیشین موش به حقّه کرد و به مرد سپرد وصیت نمود اندرباب نگشودن حقّه. مرد حقّه بر دست از خانهی شیخ بیرون شد و به منزل روسپی رفت و ماجرا باز گفت. زن بدکاره گفت:«امشب را چون شبهای پیش به عشرت کوش که فردا حقّهیی سوار کرده شیخ مزور به حقّه ی تزویرش میسپاریم» چنان کردند و چون صبح شد. زن حقّه ی شیخ را که سنگین شده بود و جرینگ جرینگ میکرد به مرد همی داد و گفت: «آنچه میگویم چنان کن تا سِر حق ببینی و به مراد دل رسی». مرد حقّه برگرفت و نزد شیخ شد. دست شیخ را ببوسید و حقّه به او سپرد و گفت:«الحق که گزافه نیست که شرح کرامات شما در هیچ محفلی نیست که نیست. دوش که به خلوتگاه و محل عبادت خاصهی خویش شدم. تاب نیاورده شب از نیمه گذشته بود که حقّه گشودم موشی از آن بیرون جست راه خرابهی جنب منزل گرفت. مرا سودای سِر موش در سَرافتاد و در پیاش نهادم که به سوراخی شد در خرابه. چوبی به کناره افتاده بود دست افزار کرده سوراخ فراخیدم و به حیرت دیدم گنجی در آن نهان است. آنچه حقّه جا داشت از آن ذهب خالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفری در پیش است نزد حضرت شیخ به امانت آوردم که سِر حق در این دیدم که همان راه اجدادی پیش گیرم و طامات و کرامات به چون تو بزرگی سپارم.» شیخ فرمود:«خیال آسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما میماند که اینان ما را چرک کف دست است و ما را با زر و ذهب کاری نیست که گر اراده کنیم خشت خشت این خانه زر میشود و سیم.
      صبح که از خانه ی شیخ شیون به هوا خاست که شیخ در صندوقخانه به نیش عقرب جراره ریغ رحمت سرکشیده است و چند پول سیاه و حقّه ای گشاده در کنارش یافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را به همسری اختیار کرد و عمری شکر نعمت به جا آوردند.

      باری خلقی از جهل و اسارت شیخان نابه کار آسوده شدند که حَقی اگر هست سِری با آن نباشد.
      از ادمها بت نسازید, این خیانت است ؛ هم به خودتان, هم به خودشان! خدایی میشوند که خدایی کردن نمیدانند وشما در اخر میشوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته...

      نظر

      • سپه
        كاربر فعال
        • Dec 2010
        • 790

        #543
        چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

        این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.

        کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.

        به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره

        تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

        در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...

        دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ...!
        هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

        نظر

        • PASHA
          عضو فعال
          • Mar 2011
          • 1294

          #544
          دنیا سرایی آینه وار
          دنیا و انعکاس افکار و مانع تعالی


          یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بوددیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنیم.

          در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مىشدند اما پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است.
          این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را در ساعت ١٠ به سالن اجتماعات کشاند.
          رفته رفته که جمعیت زیاد مىشد هیجان هم بالا مىرفت.
          همه پیش خود فکر مىکردند این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!

          کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد.
          آینهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصویر خود را مىدید. نوشتهاى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود.

          تنها یک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما. شما تنها کسى هستید که مىتوانید زندگىتان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید بر روى شادىها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید به خودتان کمک کنید.
          زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگىتان یا محل کارتان تغییر مىکند، دستخوش تغییر نمىشود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مىکند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مىباشید.
          مهمترین رابطهاى که در زندگى مىتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
          خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهاى زندگى خودتان را بسازید.
          دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مىگرداند. تفاوتها در روش نگاه کردن به زندگى است.
          اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

          نظر

          • PASHA
            عضو فعال
            • Mar 2011
            • 1294

            #545
            چنگیزخان و شاهین اش


            یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
            اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
            بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در آید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
            خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
            چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
            چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به اوبی احترامی کند، چراکه اگر کسی از دوراین صحنه رامی دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
            این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
            جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه آب کوچکی است ووسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
            خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: « یک دوست، حتا وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»

            و بر بال دیگرش نوشتند: «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.»
            پائولو کوئیلو: چنگیزخان و شاهینش
            اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

            نظر

            • ماهور
              عضو فعال
              • Feb 2011
              • 1239

              #546
              پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟

              پسر جواب داد:من میزنم

              پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید

              پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد

              بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد تا شاید جوابی بهتر بشنود.

              پسرم من میزنم یا تو؟

              این بار پسر جواب داد شما میزنی.

              پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟

              پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست

              از شانه ام کشیدی توانم را با خود بردی . . .

              به سلامتی ِ همه پدرها
              چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
              گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

              نظر

              • PASHA
                عضو فعال
                • Mar 2011
                • 1294

                #547
                داستان بسیار زیبا و خواندنی مرد و چهار پسرش !

                گلابی


                مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

                پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

                سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

                پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

                پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

                پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

                پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

                مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!

                شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

                اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

                مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

                زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

                در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
                اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                نظر

                • PASHA
                  عضو فعال
                  • Mar 2011
                  • 1294

                  #548
                  داستان کوتاه

                  یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و ارام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید ان را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .
                  وقتی باغبان چشمش به ان شاخه افتا د با دیدن تنها برگ ان ا زقطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به ان شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه ان را از بیخ کند شاخه بدون انکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.

                  ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
                  ((اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتتت من بودم))
                  اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                  نظر

                  • PASHA
                    عضو فعال
                    • Mar 2011
                    • 1294

                    #549
                    عشق و ازدواج

                    شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟


                    استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياوراما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.استاد پرسيد:چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم .

                    استاد گفت: عشق يعني همين



                    شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟

                    استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم .

                    استاد باز گفت:ازدواج هم يعني همين
                    اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                    نظر

                    • PASHA
                      عضو فعال
                      • Mar 2011
                      • 1294

                      #550
                      داستان رستوران ارزان قیمت

                      جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار> دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان> قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
                      چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.
                      جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و> سر میز نشست.
                      گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من> این غذاها رو سفارش ندادم.” گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم! اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰> سنت.
                      جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم، می خواستین بخورین!”

                      جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی
                      روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که
                      بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.”
                      متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا
                      بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!”
                      و سپس به آرامی از آنجا خارج شد
                      اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                      نظر

                      • آمن خادمی
                        مدیر
                        • Jan 2011
                        • 5243

                        #551
                        مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
                        مامور مرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید « شن .«

                        مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه
                        روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز
                        دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.

                        هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا.....

                        این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد
                        دیگر در مرز دیده نمی شود.

                        یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او
                        می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ،
                        راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!


                        بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کنند
                        to continue, please follow me on my page

                        نظر

                        • PASHA
                          عضو فعال
                          • Mar 2011
                          • 1294

                          #552
                          کلنگت را بردار !!!

                          قلمی از قلمدان قاضی افتاد.
                          شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
                          قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ.
                          تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
                          مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی.

                          (عبید زاکانی)
                          اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                          نظر

                          • سپه
                            كاربر فعال
                            • Dec 2010
                            • 790

                            #553
                            یک طنز از ایتالو کالوینو


                            شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند...!

                            شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !
                            حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!
                            به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...

                            داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!


                            روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...

                            دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...

                            اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

                            بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.

                            میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

                            در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !
                            چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!

                            او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.

                            به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...

                            به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
                            به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!

                            قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ...

                            اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.

                            فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

                            به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...
                            هرچه مطابق میل وارزوهای باطنی ماست ، به نظر ما حقیقت محض میرسد

                            نظر

                            • بورس تبریز
                              عضو فعال
                              • Nov 2010
                              • 464

                              #554
                              دوست عزیز طیب مشتاق دیدار شما میباشم ... دوستدار همیشگی شما
                              در ناامیدی بسی امید است - پایان شب سیه سپید است
                              یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور - کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

                              نظر

                              • PASHA
                                عضو فعال
                                • Mar 2011
                                • 1294

                                #555
                                سنجش عملکرد.....

                                پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.

                                مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

                                پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
                                ...
                                زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد !

                                پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد!

                                زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

                                پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.

                                مجددا زن پاسخش منفی بود.

                                پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

                                مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.

                                پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.
                                اشتیاق سوزان، تلاش و پشتکار، اراده آهنین،صروتحمل، درس و عبرت، تمرین و تمرین و.... فروتن باش

                                نظر

                                در حال کار...
                                X