جک بگیم ... بخندیم

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • قمار باز حرفه ای
    Banned
    • Oct 2014
    • 647

    #1546
    پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

    نظر

    • قمار باز حرفه ای
      Banned
      • Oct 2014
      • 647

      #1547
      پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

      نظر

      • قمار باز حرفه ای
        Banned
        • Oct 2014
        • 647

        #1548
        پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

        خدایا....
        به من کودکی دادی : و بعد ازم گرفتی
        نوجوانی دادی : و بعد چند سال گرفتی
        جوانی دادی : و پس گرفتی
        الان چند ساله بهم زن دادی
        فقط خواستم یاد اوری کرده باشم

        نظر

        • قمار باز حرفه ای
          Banned
          • Oct 2014
          • 647

          #1549
          پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

          نظر

          • قمار باز حرفه ای
            Banned
            • Oct 2014
            • 647

            #1550
            پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

            چالش جدید منو بابام :
            زمون ما بچه حق نداشت دست ب کنترل بزنه.
            .
            .
            الان ۳ روز دارم قانعش میکنم بابا زمان شما کنترل نبود
            میگه : خفه شو احترام که بود

            نظر

            • قمار باز حرفه ای
              Banned
              • Oct 2014
              • 647

              #1551
              پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

              نظر

              • B A R A N
                عضو فعال
                • Mar 2015
                • 677

                #1552
                پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

                می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت.

                سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود.

                نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و نا امید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند.

                مرد روستایی همین کار را کرد. امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟ » خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»

                امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟» خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت:«من!»

                امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟» خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت:«من!»

                سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت:« بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو »


                .

                نظر

                • B A R A N
                  عضو فعال
                  • Mar 2015
                  • 677

                  #1553
                  پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

                  یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا میکردن.


                  انگلیسیه میگه: چه سکوتی، چه احترامی!!

                  مطمئنم که اینا انگلیسیند!


                  فرانسویه میگه: اینا هم لختن، هم زیبا و هم رفتار عاشقانه ای دارند !!

                  حتماً فرانسویند!


                  ایرانیه میگه: نه لباسی ، نه خونه ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکر هم میکنن توی بهشتن!!!

                  صد در صد ایرانیند!

                  .

                  نظر

                  • B A R A N
                    عضو فعال
                    • Mar 2015
                    • 677

                    #1554
                    پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

                    روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا می کند.

                    او که می دانست سانسورچی ها همه نامه ها را می خوانند، به دوستان اش می گوید «بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگر نامه یی که از طرف من دریافت می کنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه نوشته ام درست است. اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است.

                    یک ماه بعد دوستان اش اولین نامه را دریافت می کنند که در آن با مرکب آبی نوشته شده است:

                    اینجا همه چیز عالی است؛ مغازه ها پر، غذا فراوان، آپارتمان ها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم های غربی نمایش می دهند و تا بخواهی دختران زیبای مشتاق دوستی - تنها چیزی که نمی توان پیدا کرد مرکب قرمز است. :))



                    .

                    نظر

                    • (حیدری)
                      عضو فعال
                      • Jan 2014
                      • 1030

                      #1555
                      پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

                      یک زن انگلیسی میاد ایران . توی تاکسی میشینه . عطرش خوشبو بوده راننده میگه: این چه عطریه؟ زنه میگه: نینا ریچی از رم . راننده میگوزه زنه میگه: این چه بوییه؟ راننده میگه: لوبیا چیتی از قم
                      در روزگاری که “سلام” و “خداحافظ” فرقی‌ با هم ندارند نه ماندن کسی‌ حادثه ست نه رفتنِ کسی‌ فاجعه !

                      نظر

                      • (حیدری)
                        عضو فعال
                        • Jan 2014
                        • 1030

                        #1556
                        پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

                        عمرا اگه اینو شنیده باشی
                        دیشب با اولین پرواز رسیدم لندن
                        رفتم هتل
                        مسئولش ازم پرسید کجایى هستى؟
                        گفتم ایران…
                        گفت داعش؟؟؟
                        گفتم Noooo,اون عراق. آى ام ایرانیان.
                        گفت اوووووه حاجی!!
                        گفتم Noooooooo,هموون دااااعش!!!
                        در روزگاری که “سلام” و “خداحافظ” فرقی‌ با هم ندارند نه ماندن کسی‌ حادثه ست نه رفتنِ کسی‌ فاجعه !

                        نظر

                        • (حیدری)
                          عضو فعال
                          • Jan 2014
                          • 1030

                          #1557
                          پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

                          دﯾﺸﺐ ﺩﻣﻪ ﻫﯿﺌﺖ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻬﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﺑﻠﻨﺪ
                          ﺷﺪ !!!!
                          ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﻟﺒﺎﺳﺎﯼ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻮ ﺩﺍﺭﻥ ﺗﻮ ﺗﻨﺶ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﻣﯿﮑﻨﻦ ...
                          ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺷﻔﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ؟؟؟؟؟
                          .
                          .
                          .
                          .
                          ﮔﻔﺘﻦ ﻧﻪ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﻫﯿﺌﺖ، ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﺮﮐﯽ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ
                          ﻣﯿﺒﺮﻩ ﺑﺨﺘﺶ ﺑﺎﺯﺷﻪ !!!!!!
                          در روزگاری که “سلام” و “خداحافظ” فرقی‌ با هم ندارند نه ماندن کسی‌ حادثه ست نه رفتنِ کسی‌ فاجعه !

                          نظر

                          • (حیدری)
                            عضو فعال
                            • Jan 2014
                            • 1030

                            #1558
                            پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

                            ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ ﺗﻮ ﺣﻤﻮﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﻟﺒﺎﺳﺎﺷﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭُﺭﺩﻩ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﻧﺸﻮﻧﻮ ﻣﯿﺰﻧﻦ . ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﯼ ﺣﻤﻮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻧﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﺸﻤﺶ ﮐﻮﺭﻩ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻩ ... ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺣﺘﯿﺎﺟﯽ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻟﺨﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ ﯾﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﻣﯿﺎﺭﺗﺶ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﯾﻪ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﻭ ﻟﺨﺖ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﺵ . ﻣﯿﮕﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﯾﺎﺩ ﻣﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ؟ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯿﻪ؟ ﺧﺒﺮﯾﻪ؟ ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ ﻣﯿﮕﻪ : ﻭﺍﻻ ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﺮﺳﻢ .....
                            در روزگاری که “سلام” و “خداحافظ” فرقی‌ با هم ندارند نه ماندن کسی‌ حادثه ست نه رفتنِ کسی‌ فاجعه !

                            نظر

                            • B A R A N
                              عضو فعال
                              • Mar 2015
                              • 677

                              #1559
                              پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

                              شبی دخترکی در خانه پسر جوانی را زد
                              پسر که در حال مطالعه بود از جا برخواست و در را باز کرد
                              دختر گفت : چند مرد او را دنبال کرده اند اگر میشود شب را به او پناه بدهد
                              پسر، دختر را به خانه آورد و او را به اتاق خواب خود راهنمایی کرد تا در آن استراحت کند و خود به اتاق پذیرایی بازگشت
                              صبح روز بعد پسر وارد اتاق شد و دید دختر دراتاق خواب نیست
                              ساعاتی بعد درب خانه پسر به صدا درآمد و مردی نامه ای از طرف حاکم شهر به پسر داد
                              در آن نامه حاکم پسر را به قصر خود دعوت کرده
                              پسر به قصر حاکم رفت و در کنار تخت حاکم همان دختر را یافت
                              حاکم به پسر گفت : این دختری که تو میبینی و دیشب به او جا و مکان داده ای دختر من است
                              او بسیار زیبا است و وسوسه انگیز اما چه شد که تو با اینکه با او در خانه خود تنها بودی به او نظر نکردی
                              پسر گفت : هرگاه که شیطان وسوسه ام میکرد من انگشتان خود را روی شمعی که روشن بود میگرفتم و از سوزش انگشتانم عذاب خداوند را یاد میکردم
                              حاکم پرسید که اهل کدام دیار می باشی
                              پسر گفت : مشهدالرضا
                              ناگهان حاکم به پهنای صورت اشک ریخت و پرسید : " از سهام پدیده چه خبر؟"



                              .

                              نظر

                              • B A R A N
                                عضو فعال
                                • Mar 2015
                                • 677

                                #1560
                                پاسخ : جک بگیم ... بخندیم

                                راهبه ای در یک صومعه بسیار منطقی فکر میکرد و به همین سبب به او خواهر منطقی می گفتند.

                                شبی به اتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت میکردند که متوجه شدند مردی آنها را تعقیب میکند.

                                دوستش پرسید چی فکر میکنی؟گفت منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوزکند.دوستش گفت حالا چیکار کنیم؟

                                گفت منطقی است که از هم جدا شویم، هر دوی ما را که نمیتواند تعقیب کند.

                                جدا شدند و دوستش سراسیمه خود را به صومعه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهر منطقی رفت.

                                بعد از مدتی خواهر منطقی هم به صومعه آمد، و ماجرا را تعریف کرد.

                                گفت مردک به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بزنم بالا

                                دوستش پرسید او چی کار کرد؟گفت او هم شلوار خود را کشید پایین.

                                پرسید خب، بعدش چی شد؟

                                گفت خب، نتیجه منطقی این شد که من با دامن بالا زده خیلی سریعتر میتوانستم بدوم تا او که شلوارش پایین بود و به این ترتیب توانستم از دستش در بروم و بیام اینجا. :D


                                .

                                نظر

                                در حال کار...
                                X