گزیده های شعر و شاعری

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • ناهید
    عضو فعال
    • Dec 2010
    • 1419

    #211
    این چه حرفی است که در عالم بالاست بهشت
    هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت

    از درون سیه توست جهان چون دوزخ
    دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
    ......
    عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت
    او ندانست که در ترک تمناست بهشت
    صائب
    حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
    خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
    خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

    نظر

    • آمن خادمی
      مدیر
      • Jan 2011
      • 5243

      #212
      خدا گریخته است.

      به کجا رفته است؟ تنها خودش می داند،
      رفته تا بجنگد برای چیزی
      باد را ببخشد به آسیابهای بادی
      و رفته است و رفته است،
      خودش میداند به کجا
      رفته است و
      غرق شده است در عشق خویش

      او جای دیگری است،
      شاید روزی برگردد.
      دست نگهدار،
      گزمگان گیج
      به خیابان های تهی از خدا می روند
      تا شعله ی زندگی ها را خاموش کنند
      to continue, please follow me on my page

      نظر

      • آمن خادمی
        مدیر
        • Jan 2011
        • 5243

        #213
        خدایا !

        کودکان گل فروش را می بینی ؟!

        مردان خانه به دوش ...

        دخترکان تن فروش ...

        مادران سیاه پوش ...

        واعظان دین فروش ...

        محرابهای فرش پوش ...

        پسران کلیه فروش ...

        همه را می بینی

        و باز هم

        برای قضا شدن نمازمان

        خط و نشان می کشی ؟؟؟
        to continue, please follow me on my page

        نظر

        • آمن خادمی
          مدیر
          • Jan 2011
          • 5243

          #214
          پيرم و گاهي دلم ياد جواني ميکند
          بلبل شوقم هواي نغمه خواني ميکند
          همتم تاميرود ساز غزل گيرد به دست
          طاقتم اظهار عجز و ناتواني ميکند
          بلبلي در سينه مينالدهنوزم کين چمن
          با خزان هم آشتي و گلفشاني ميکند
          ما به داغ عشق بازي ها نشستيم وهنوز
          چشم پروين همچنان چشمک پراني ميکند
          ناي ما خامش ولي اين زهره شيطان هنوز
          باهمان شور و نوا دارد شباني ميکند
          گر زمين دود هوا گردد همانا آسمان
          باهمان نخوت که دارد آسماني ميکند
          سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز
          در درونم زنده است و زندگاني ميکند
          بي ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولي
          چون بهاران ميرسد بامن خزاني ميکند
          طفل بودم دزدکي پير و عليلم ساختن
          آنچه گردون ميکند با ما نهاني ميکند
          ميرسد قرني به پايان و سپهر بايگان
          دفتر دوران ماهم بايگاني ميکند
          شهريارا گو دل از ما مهربانان مشکنيد
          ورنه قاضي در قضا نامهرباني ميکند

          .......
          استاد شهريار
          to continue, please follow me on my page

          نظر

          • arashmidos
            عضو عادی
            • Dec 2010
            • 29

            #215
            بیچاره شیطان

            جلوی خدا سر خم كرد و جلوی یك انسان هم سرش را خم نكرد
            اما...
            ما جلوی هزاران انسان سر خم می كنیم و جلوی خدا سرمان را خم نمی كنیم
            بعد در كمال وقاحت می گوییم
            لعنت بر شیطان
            [SIZE=2][B][COLOR="#000000"]ترید همان قدرت ذهن است و تریدر موفق، ذهن قدرتمندی دارد. نه یک روش پیچیده آنالیز[/COLOR][/B][/SIZE]

            نظر

            • arashmidos
              عضو عادی
              • Dec 2010
              • 29

              #216
              اینجا گرگها هم افسردگی مفرط گرفته اند

              دیگر گوسفند نمی درند

              به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...
              [SIZE=2][B][COLOR="#000000"]ترید همان قدرت ذهن است و تریدر موفق، ذهن قدرتمندی دارد. نه یک روش پیچیده آنالیز[/COLOR][/B][/SIZE]

              نظر

              • arashmidos
                عضو عادی
                • Dec 2010
                • 29

                #217
                راستی هیچ پایانی پایان نیست

                چه کسی میتواند بگوید تمام شد و دروغ نگفته باشد

                در هر سرانجام مفهوم یک آغاز نهفته است

                نادر نادرپور
                [SIZE=2][B][COLOR="#000000"]ترید همان قدرت ذهن است و تریدر موفق، ذهن قدرتمندی دارد. نه یک روش پیچیده آنالیز[/COLOR][/B][/SIZE]

                نظر

                • davood10
                  عضو عادی
                  • May 2011
                  • 68

                  #218
                  جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد
                  شیطانخبر نداشت، بشر اختراع شد

                  « هابیل » ها مزاحم « قابیل » میشدند
                  افسانه ی « حقوق بشر » اختراع شد

                  مـردم خیال فخر فروشی نداشتند
                  شیـئی شبـیه سكه ی زر اختراع شد

                  فكر جنایت از سر آدم نمیگذشت
                  تا اینكه تیغ و تیر و سپر اختراع شد

                  با خواهش جماعـت علاف اهل دل
                  چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد

                  اینگونه شد كه مخترع از خیر ما گذشت
                  اینگونه شد كه حضرت « شر » اختراع شد

                  دنیا به كام بود و … حقیقت؟! مورخان !
                  ما را خبر كنید؛ اگر اختراع شد.

                  نظر

                  • آمن خادمی
                    مدیر
                    • Jan 2011
                    • 5243

                    #219
                    گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟

                    گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟

                    گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟

                    گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟

                    گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟
                    to continue, please follow me on my page

                    نظر

                    • آمن خادمی
                      مدیر
                      • Jan 2011
                      • 5243

                      #220
                      خدا .. رویای دور کودکی ام بود
                      ، بخار شد و به هوا رفت
                      همراه خون تو بر سنگفرش داغ خیابان...
                      صدای خدا در عربده ی چوب های گزمگان گیج خاموش شد
                      و نورش
                      در پشت چشم بند چرک زندان ، تا جاودان خاموش
                      خاموش به جاودانگی شب های سرد ستم
                      to continue, please follow me on my page

                      نظر

                      • آمن خادمی
                        مدیر
                        • Jan 2011
                        • 5243

                        #221
                        از بيداري فرار مي كني به خواب/ مي بيني/ جاي دستبند بر بيداريت درد مي كند/ جاي لب هاي خالي بر پيشانيت.../ جايت در زندگي درد مي كند/ زخم است/ زخم را بايد خاراند/ پوستش را كَند/ پوست را بايد كَند/ انداخت روي مبل/ كه خانه زيبا شود..... گروس/ حفره ها
                        to continue, please follow me on my page

                        نظر

                        • آمن خادمی
                          مدیر
                          • Jan 2011
                          • 5243

                          #222
                          نباشی کل این دنیا واسم قد یه تابوته
                          نبودت مثل کبریت و دلم انباره باروته
                          نباشی روز تاریکم یه اقیانوسه آتیشه
                          تموم غصه ی دنیا تو قلبم ته نشین می شه
                          دنیا رو بی تو نمی خوام یه لحظه
                          دنیا بی چشمات یه دروغ محضه

                          نباشی هر شب و هر روز
                          همه اش ویلون و آواره ام
                          با فکرت زنده می مونم
                          تا وقتی که نفس دارم
                          تا وقتی که نبود تو
                          یه روز کاری بده دستم
                          بمون تا آخر دنیا
                          بمونی تا تهش هستم
                          to continue, please follow me on my page

                          نظر

                          • آمن خادمی
                            مدیر
                            • Jan 2011
                            • 5243

                            #223
                            نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
                            پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

                            کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
                            خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

                            درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
                            آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

                            خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
                            که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

                            رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
                            چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

                            بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
                            آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

                            سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
                            عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت



                            هوشنگ ابتهاج
                            to continue, please follow me on my page

                            نظر

                            • ناهید
                              عضو فعال
                              • Dec 2010
                              • 1419

                              #224
                              نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم:
                              درعصرهاي انتظار،به حوالي بي کسي قدم بگذار!
                              خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو!
                              کلبه ي غريبي ام را پيدا کن،
                              کناربيدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهاي رنگي ام!
                              درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو!
                              حرير غمش را کنار بزن!
                              مرا مي يابي
                              رهگذري بودم که ميگذشت
                              حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                              خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                              خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                              نظر

                              • ناهید
                                عضو فعال
                                • Dec 2010
                                • 1419

                                #225
                                مرا ببخش !
                                اگر به تو پیله کرده ام
                                قدری طاقت بیار
                                پروانه ات میشوم .
                                حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                                خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                                خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                                نظر

                                در حال کار...
                                X