****** زنگ تفريح بورسي ******

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • roohe-khashen
    عضو فعال
    • Apr 2011
    • 2270

    #211
    ولی من میگم سال انحدام سرمایه
    دستم بگرفت و پا به پا برد...

    نظر

    • بابک 52
      ستاره‌دار (27)
      • Mar 2011
      • 17028

      #212
      عمر دست خداست !! پراید وسیله است !!

      :)))))))))))))))))))))
      The greater the risk ، The greater the reward

      هر چقدر ریسک بزرگتری کنی ، پاداش بزرگتری بدست میاری

      نظر

      • roohe-khashen
        عضو فعال
        • Apr 2011
        • 2270

        #213
        دعای سال تحویل 91:
        یا احمدی نژاد!
        یا مخرب النرخ و البازار!
        یا مدبر السختی و الفشار!
        یا مخترع الگشت الارشاد!
        یا مسبب الزور و الاجبار!
        یا مخالف العشق و الحال!
        حول حالنا الا ضد الحال!
        :d
        دستم بگرفت و پا به پا برد...

        نظر

        • *سامان*
          عضو فعال
          • May 2011
          • 4691

          #214
          من همین یکدانه دل دارم بفرما بشکنش / کوزه ای از آب و گل دارم بفرما بشکنش

          تو سبوی آرزوهای مرا بشکسته ای / هرچه بادا باد ، این هم دل بفرما بشکنش . . .
          مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست


          نظر

          • *سامان*
            عضو فعال
            • May 2011
            • 4691

            #215
            پسر ها
            با ماشین میرن به بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک
            کارت رو داخل دستگاه میذارن
            کد رمز رو میزنن، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن
            پول و کارت رو میگیرن و میرن




            دخترها
            با ماشین میرن دم بانک
            در آینه آرایششون رو چک میکنن
            به خودشون عطر میزنن
            احتمالاً موهاشون رو هم چک میکنن
            در پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن
            در پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن
            بلاخره ماشین رو پارک میکنن
            توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن
            کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه
            کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون
            دنبال کارت عابربانکشون میگردن
            کارت رو وارد دستگاه میکنن
            توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یاداشت کردن میگردن
            کد رمز رو وارد میکنن
            ۲دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن
            کنسل میکنن
            دوباره کد رمز رو میزنن
            کنسل میکنن
            دوست پسرشون رو صدا میزنن که کد صحیح رو براشون وارد کنه
            مبلغ درخواستی رو میزنن
            دستگاه ارور (خطا) میده
            مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن
            دستگاه ارور (خطا) میده
            بیشترین مبلغ ممکن در خواست میکنن
            انگشتاشون رو برای شانس رو هم میذارن
            پول رو میگیرن
            برمیگردن به ماشین
            آرایششون رو توی آینه عقب چک میکنن
            توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن
            استارت میزنن
            پنجاه متر میرن جلو
            ماشین رو نگه میدارن
            دوباره برمیگردن جلوی بانک
            از ماشین پیاده میشن
            کارتشون رو از دستگاه عابر بانک بر میدارن. (حواس نمیذارن برای آدم )
            سوار ماشین میشن
            کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده
            آرایششون رو توی آینه چک میکنن
            احتمالاً یه نگاهی هم به موهاشون میندازن
            ميندازن توی خیابون اشتباه
            برمیگردن
            میندازن توی خیابون درست
            پنج کیلومتر میرن جلو
            ترمز دستی رو آزاد میکنن. (میگم چرا اينقد یواش میره)
            مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست


            نظر

            • بوف کور
              Banned
              • Aug 2025
              • 1422

              #216
              حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد

              هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
              مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
              باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
              روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
              از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شانملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
              _ «پدرت کجاست؟»
              _ «رفته.»
              جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
              دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم.برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
              خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
              مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
              آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.

              نظر

              • *سامان*
                عضو فعال
                • May 2011
                • 4691

                #217
                از همه دوستاني كه تو اين تاپيك مارو همراهي كردن ممنونم
                مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست


                نظر

                • rajabnejad
                  عضو فعال
                  • Jan 2012
                  • 4331

                  #218
                  یاد دارم در غروبی سرد سرد می گذشت از کوچه ما دوره گرد داد می زد :کهنه قالی می خرم دست دوم جنس عالی می خرم کاسه وظرف شفالی میخرم گر نداری کوزه خالی میخرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید بغضش شکست اول ماه است ونان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟ خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت :آقا سفره خالی می خرید؟
                  هرگاه زندگی را جهنم دیدی, سعی کن پخته بیرون آیی, سوختن رو همه بلدند ....

                  نظر

                  • Farokh Bakht
                    عضو عادی
                    • Jul 2011
                    • 71

                    #219
                    با اجازه ی دوستان چند تا از جملات بشاش کننده رو از سایت تالار بورس اینجا نقل قول میکنم:: <):)

                    نظر

                    • Farokh Bakht
                      عضو عادی
                      • Jul 2011
                      • 71

                      #220
                      ////
                      زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد. وقتي كه دقيق نگاه كرد چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود. زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد طبيعتا يك غول بزرگ پديدار شد....!!! زن پرسيد : حالا مي تونم سه آرزو بكنم ؟؟



                      غول جواب داد : نخير ! زمانه عوض شده است و به علت مشكلات اقتصادي و رقابت هاي جهاني بيشتر از يك آرزو اصلا صرف نداره،همينه كه هست....... حالا بگو آرزوت چيه؟


                      زن گفت : در اين صورت من مايلم در خاور ميانه صلح برقرار شود و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت : نگاه كن. اين نقشه را مي بيني ؟ اين كشورها را مي بيني ؟ اينها ..اين و اين و اين و اين و اين ... و اين يكي و اين. من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهايه متجاوزگر و مهاجم نابود شون. غول نگاهي به نقشه كرد و گفت : ما رو گرفتي ؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها . يه چيز ديگه بخواه. اين محاله
                      . زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: ببين... من هرگز نتوانستم مرد ايده آل ام راملاقات كنم. مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه. مردي كه بتونه غذا درست كنه(!!!) و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه. مردي كه به من خيانت نكنه و معشوق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه(!!!!!) ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل.
                      غول مقداري فكر كرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم....!!!! =))

                      نظر

                      • Farokh Bakht
                        عضو عادی
                        • Jul 2011
                        • 71

                        #221

                        دلايل گراني تخم مرغ اعلام شد

                        1: بي بند وباري مرغان و خيانت به همسرانشان
                        2: گسترش بيداري .... ! در منطقه خاور ميانه
                        3: عدم پايبندي خروسها به موازين اخلاقي [-(
                        4: شبيه خون فرهنگي و سست شدن بنيان خانواده در مرغ داريها
                        5: بالا رفتن سن ازدواج در بين مرغ و خروسها
                        6: فرار تخمهاي دو زرده به خارج
                        7: کمبود امکانات آموزشي بهداشتي و تفريحي براي جوجه ها
                        8: نسل کشي و مصرف بي رويه جوجه کباب توسط مرغ داران ..............:((
                        9: فراگير شدن شعار دو تا جوجه کافيه در بين مرغهاي پايبند به اصول .............. :))

                        نظر

                        • Farokh Bakht
                          عضو عادی
                          • Jul 2011
                          • 71

                          #222
                          سه تا زن انگليسي ، فرانسوي و ایرانی با هم قرار ميزارن كه اعتصاب كنن و ديگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يك هفته نتيجه كارو بهم بگن.
                          زن فرانسوي گفت:
                          به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه … خلاصه از اينجور كارا ديگه بريدم. خودت يه فكري بكن من كه ديگه نيستم يعني بريدم!
                          روز بعد خبري نشد ، روز بعدش هم همينطور .
                          روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتي بيدار شدم رفته بود . :->
                          زن انگليسي گفت:
                          من هم مثل فرانسوي همونا را گفتم و رفتم كنار.
                          روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم
                          ليست خريد و كاملا تهيه كرده بود ، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم منو بوسيد و رفت. :x
                          زن ایرانی گفت :
                          من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم
                          اما روز اول چيزي نديدم
                          روز دوم هم چيزي نديدم
                          روز سوم هم چيزي نديدم
                          شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم @-) :-s

                          نظر

                          • Farokh Bakht
                            عضو عادی
                            • Jul 2011
                            • 71

                            #223
                            یه نفر رو به جرم قتل زن و مادر زنش داشتن محاکمه میکردن!
                            قاضی بهش میگه: شما مظنون به قتل همسرتون توسط ضربات چکش هستید! یهو یکی از افراد بسیار محترم جامعه از پشت دادگاه داد میزنه: ای کثافت بی شرف! 0:-)
                            دوباره قاضی میگه: در ضمن شما مظنون به قتل مادر زنتان با ضربات چکش هم هستید! دوباره اون فرد محترم میگه: ای آشغال کثیف! :p
                            قاضیه این دفعه دیگه عصبانی میشه و میگه: آقای فرد محترم جامعه! میدونم که به خاطر این بی رحمی و جنایت چقدر از این آقا بدتون میاد، اما اگه یک بار دیگه از این حرفای رکیک بزنین ناچار میشم که از دادگاه اخراجتون کنم!
                            فرد محترم میگه: مساله این نیست که ازش بدم میاد، مشکل اینه که من 15 ساله که همسایه ی اینام و در طی این 15 سال هر وقت خواستم ازش چکش قرض بگیرم، گفته که ما چکش نداریم =))

                            نظر

                            • Farokh Bakht
                              عضو عادی
                              • Jul 2011
                              • 71

                              #224

                              شب امتحان خوابگاه دخترا :
                              چهار بار دوره کردم ..! میفهمی چهار بار!
                              نتونستم دوره ی پنجمو بزنم!
                              مهناز جون اون کتابو بده به من(صدای هق هق و گریه)

                              شب امتحان خوابگاه پسرا:
                              ( ساعت ۲ نیمه شب همراه با دود قلیون )
                              حیوون مگه بهت نمیگم رَد بده ..!! #:-s
                              شاهش دست من بود...!! :">

                              نظر

                              • Farokh Bakht
                                عضو عادی
                                • Jul 2011
                                • 71

                                #225

                                مادر پسره براش میره خواستگاری، پدر دختره میپرسه خوب پسرتون چه کاره هست؟
                                مادره میگه: پسرم دیپلماته پدر دختره میگه: اوه چه عالی! یعنی چی؟ مادره میگه: یعنی از وقتی پسرم دیپلمش روگرفته همینطوری ماته

                                نظر

                                در حال کار...
                                X