****** زنگ تفريح بورسي ******

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • naruto
    عضو فعال
    • May 2011
    • 1879

    #61
    انگار جدیدا سایت بورسی رو هم جزو موتورهای جستجو حساب کردن=))
    آخه کلی باید تلاش بکنی برا دیدنش!
    علی الحسابم اینترنتم کلا پرید!
    :-&

    نظر

    • *سامان*
      عضو فعال
      • May 2011
      • 4691

      #62
      در اصل توسط keyvan پست شده است View Post
      به به!!
      چشم ما روشن ! خب!!! اعتراف کن بینم!
      تا حالا چه جور کلیپای ساختگی درست کردی؟!؟!!؟
      بقیه کارای خلافت چیا بود؟! اسم ، پیشه ، شهرت ؟... B-)
      چي فك كردي...مارو دسته كم گرفتي
      مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست


      نظر

      • behnam
        عضو فعال
        • May 2011
        • 9603

        #63
        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
        (کوروش بزرگ)

        نظر

        • naruto
          عضو فعال
          • May 2011
          • 1879

          #64
          در اصل توسط behnam پست شده است View Post
          یا پیغمبر!
          این دیگه کیه بابا!
          خدا به شوهرش رحم بکنه=))

          نظر

          • مصطفی مصری پور
            عضو فعال
            • Mar 2012
            • 6951

            #65
            در اصل توسط behnam پست شده است View Post
            وای خیلی دنبال این بودم.:x

            یادمه دبیرستان بودیم سرکلاس که دیدیمش وحشتناک ترکیدیم از خنده. بعدشم اخراج از کلاس
            وقتي برنده ميشوي، نيازي به توضيح نداري! وقتي مي بازي چیزی برای توضیح دادن نداری!

            نظر

            • roohe-khashen
              عضو فعال
              • Apr 2011
              • 2270

              #66
              در اصل توسط behnam پست شده است View Post
              اره بابا مگه مشه با این چینی ها و ژاپنی ها دعوا کرد از کوچیک و بزرگ زن و مرد همه رزمی کارن شاید این کلیپ برای ما تعجب اور باشه اما برای این چشم بادومی ها کاملا طبیعیه یه بارم بنده گوانجو که بودم با یکی از این بانوان دلگیر شدم!!البته حق با من بودها اون گفت ایرانیها تروریستن منم گفتم شما ها قورباغه خور و اشغال خورید خلاصه داشت گارد میگرفت که دیگه خدا رحم کرد
              دستم بگرفت و پا به پا برد...

              نظر

              • mostafa227
                عضو عادی
                • Jan 2012
                • 74

                #67
                در اصل توسط مصطفی مصری پور پست شده است View Post
                وای خیلی دنبال این بودم.:x

                یادمه دبیرستان بودیم سرکلاس که دیدیمش وحشتناک ترکیدیم از خنده. بعدشم اخراج از کلاس
                با عرض سلام و ارادت خدمت استاد مصطفی
                .با توجه به تاریخ عضویتتون من متوجه نشدم این کلیپو با گوشی دیدید؟آخه اونموقعه گوشی که سهله تلویزیونم نبود که.فضولیم گل کرد دوباره :))

                نظر

                • *سامان*
                  عضو فعال
                  • May 2011
                  • 4691

                  #68
                  اونايي كه گناهكارن مثه ما حتما بخونن

                  راه و رسم عاشقی
                  من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
                  اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.....می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.
                  خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.
                  گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.
                  خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند. گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
                  گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.
                  خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.
                  گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
                  گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز...



                  خدایا هميشه دوستت دارم ..
                  هر چقدر شکر نعمتت را بجا آورم کم است
                  مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست


                  نظر

                  • *سامان*
                    عضو فعال
                    • May 2011
                    • 4691

                    #69
                    زنجیر عشق
                    یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
                    اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم....

                    زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
                    وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
                    و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
                    و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
                    اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
                    نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
                    ****
                    چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
                    بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
                    او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
                    وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
                    درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
                    وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
                    در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

                    من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.
                    اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
                    نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
                    ****
                    همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه...
                    مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست


                    نظر

                    • *سامان*
                      عضو فعال
                      • May 2011
                      • 4691

                      #70
                      داستان عشق


                      دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟
                      دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
                      مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
                      پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
                      رهروی گفت: کوچه ای بن بست
                      سالکی گفت: ....
                      راه پر خم و پیچ
                      در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
                      دلبری گفت: شوخی لوسی است
                      تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
                      مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
                      شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
                      عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
                      شیخ گفتا: گناه بی بخشش
                      واعظی گفت: واژه بی معناست
                      زاهدی گفت: طوق شیطان است
                      محتسب گفت: منکر عظماست
                      قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
                      جاهلی گفت: عشق را عشق است
                      پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
                      رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
                      دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست


                      چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
                      طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم!
                      مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست


                      نظر

                      • *سامان*
                        عضو فعال
                        • May 2011
                        • 4691

                        #71
                        من كه اينو خوندم تركيدم از خنده شمارو نميدونم

                        نیوتن
                        روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم باشک بازی کنند.

                        انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.

                        همه پنهان شدند الا نیوتون ...

                        نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین.

                        انیشتین شمرد 97, 98, 99..100…

                        او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده.

                        انیشتین فریاد زد نیوتون بیرون( سک سک)

                        نیوتون بیرون( سک سک)

                        نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم. او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !!!

                        ... تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست ...

                        . . . . . . . . . . نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ...

                        که من رو،نیوتون بر متر مربع میکنه .........

                        و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر "یک پاسکال" می باشد

                        بنابراین من "پاسکالم" پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سک سک) !!!
                        مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست


                        نظر

                        • *سامان*
                          عضو فعال
                          • May 2011
                          • 4691

                          #72
                          مردم چه می گویند؟؟
                          می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

                          می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

                          به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...
                          فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

                          با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

                          می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

                          می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

                          اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

                          می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

                          بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

                          بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

                          مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

                          از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

                          خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند
                          مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست


                          نظر

                          • *سامان*
                            عضو فعال
                            • May 2011
                            • 4691

                            #73
                            نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد
                            روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.

                            جواب داد:....


                            اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
                            اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....

                            اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
                            اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000

                            ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.
                            مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست


                            نظر

                            • *سامان*
                              عضو فعال
                              • May 2011
                              • 4691

                              #74
                              مملكته ما اينه

                              مدیر
                              مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»

                              مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»

                              صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»

                              مشتری: ....
                              «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟

                              صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»

                              و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: « ۴۰۰۰ دلار.» مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟»

                              صاحب فروشگاه جواب داد: «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»
                              مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست


                              نظر

                              • بابک 52
                                ستاره‌دار (27)
                                • Mar 2011
                                • 17028

                                #75
                                بوی قحطی ,بوی جنگ , عطر خوب تحریم

                                با اینا زمستونو سر میکنم

                                با اینا خستگیمو در میکنم....
                                The greater the risk ، The greater the reward

                                هر چقدر ریسک بزرگتری کنی ، پاداش بزرگتری بدست میاری

                                نظر

                                در حال کار...
                                X