@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • arak_bourse
    کاربر فعال
    • Nov 2010
    • 3802

    #226
    خاطراتی از دکتر شیخ


    دکتر مرتضی شیخ ، پزشک انسان دوستی است که در دوران کودکی من در مشهد مشغول طبابت بود و کسی از اهالی مشهد نیست که نامی از او یا خاطرهای از او نداشته باشد یا نشنیده باشد.

    دکتر شیخ از مردم پولی نمی گرفت و هر کس هرچه می خواست توی صندوقی که کنار میز دکتر بود میانداخت و چون حق ویزیت دکتر 5 ریال تعیین شده بود ( خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آنزمان)، اکثر مواقع، سر فلزی نوشابه به جای پنج ریالی داخل صندوق انداخته میشد و صدایی شبیه انداختن پول شنیده میشد.

    محله ما در مشهد نزدیک کوچه دکتر شیخ است. مادرم از قول دختر دکتر شیخ تعریف می کرد که روزی متوجه شدم، پدر مشغول شستن و ضد عفونی کردن انبوه سر نوشابه های فلزی است!

    با تعجب گفتم: پدر بازیتان گرفته است؟ چرا سر نوشابه ها را می شورید؟

    و پدر جوابی داد که اشکم را در آورد.

    او گفت:

    دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سر نوشابههای تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند، این سر نوشابههای تمیز را آخر شب در اطراف مطب میریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از اینها که تمیز است استفاده کنند. آخر بعضیها خجالت میکشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند.

    خاطراتی از دکتر شیخ

    - نقل از يك سبزي فروش :ابتدا كه دكتر در محله سرشور مطب بازكرده بود و من هنوز ايشان را نمي شناختم. هر روز قبل از رفتن به مطب نزد من مي آمد و قيمت سبزيها را يادداشت مي كرد اما خريد نمي كرد ، پس از چند روز حوصله ام سر رفت و با كمي پرخاش به او گفتم : مگر تو بازرسي كه هر روز مي آيي و وقت مرا مي گيري ؟ وي گفت : خير، من دكتر شيخ هستم و قيمت سبزيجات را براي آن مي پرسم تا ارزانترين آنها را براي بيماران خودم تجويز كنم .

    - از دكتر حسين خديوجم نقل است :روزي در مطب دكتر بودم و او براي بيمارانش آب پاچه تجويز مي كرد. از ايشان پرسيدم چرا بجاي سوپ جوجه ، آب پاچه تجويز مي كنيد ؟ ايشان گفتند : چون براي جبران ضعف بدن بيمار مانند سوپ جوجه موثر است و مهمتر آنكه پاچه گوسفند ارزان است .

    - روزي در اواخر عمر كه دكتر در بستر بيماري بود و همانجا هم بيمار مي ديد، يكي از فرزندان وي به ايشان پيشنهاد كرد حداقل ويزيت را 5 تومان كنيد ، دكتر در جواب گفت : عزيزم من يا ديوانه ام يا پيغمبرم ، اگر ديوانه ام كه با ديوانه كاري نمي توانيد بكنيد و اگر پيغمبرم بيخود مي كنيد به پيغمبر خدا دستور مي دهيد .

    - روزي مردي از دكتر سئوال مي كند: شما چرا با اين سن و خستگي ناشي از كار از موتور سيكلت استفاده مي كنيد؟ دكتر در جواب مي گويد :منزل مريضهايي كه من به عيادتشان مي روم آنقدر پيچ در پيچ است و كوچه هاي تنگ دارد كه هيچ ماشيني از آن نمي تواند عبور كند، بنابراين مجبورم با موتور به عيادتشان بروم .

    و آري اين اوج عزت انساني است ، طوري زندگي كند كه حتي نام خود را هم به فراموشي بسپارد و بحدي در خدمت مردم و البته براي رضاي خالق غرق باشد و پس از مرگ احسان و عظمت كارش آشكار گردد. دكتر شيخ بيش از اينكه دكتر باشد معلمي بود كه اخلاق همراه با مهرباني و صفا را به شاگردان و مريدان مكتبش آموزش داد.
    تحلیلگر بازار tahlilgar0@

    نظر

    • behnam
      عضو فعال
      • May 2011
      • 9603

      #227
      کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

      دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم. دست به دعا شدند. برای اینکه ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود

      هرکدام به گوشه ای از جزیره رفتند. نخست از خدا غذا خواستند.

      فردا، مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.

      هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.

      مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه وار، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.

      مرد دوم هنوز هیچ نداشت.

      دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست بدون مرد دوم، به همراه همسرش از جزیره برود.

      پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های اللهی را ندارد، چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد( پس همین جا بماند بهتر است ).

      زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: « چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟ ».

      پاسخ داد: « این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام. درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد ».

      ندا، مرد را سرزنش کرد: « اشتباه می کنی، زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید. »

      مرد با حیرت پرسید: « از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟. »

      « از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم. » باید بدانیم که نعمت هامان حاصل درخواست های خود ما نیست،

      نتیجه دعای دیگران برای ماست.
      افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
      (کوروش بزرگ)

      نظر

      • behnam
        عضو فعال
        • May 2011
        • 9603

        #228
        قلب تو کجاست ؟
        رابرت داوینسن زو قهرمان مشهور ورزش گلف آراژانتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم زنی بسوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او میمیرد قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید .
        هفته ها بعد یکی ار مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت که ای رابرت ساده لوح خبرهای تازه برایت دارم آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و او تو را فریب داده دوست من.
        رابرت با خوشحالی جواب داد : خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است این که خیلی عالی است
        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
        (کوروش بزرگ)

        نظر

        • samin
          عضو عادی
          • Jan 2011
          • 130

          #229
          مردی، دیروقت، خسته از سرکار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:
          - بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
          - بله حتما". چه سوالی؟
          - بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
          مرد با عصبانیت پاسخ داد:
          - این به تو ربطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟
          - فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هرساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
          - اگر باید بدانی خوب می گویم، 20 دلار.
          پسر کوچک؛ در حالی که سرش پایین بود؛ آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت:
          - می شود لطفا" 10 دلار به من قرض بدهید؟
          مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:
          - اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواه هستی. من هر روز، سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.
          پسر کوچک ، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
          مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:
          - چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟
          بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا" چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد:
          - خواب هستی پسرم؟
          - نه پدر، بیدارم.
          - فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
          پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد:
          - متشکرم بابا!
          بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
          مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت:
          - با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟
          پسر کوچولو پاسخ داد:
          - برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم.
          آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما، شام بخورم...
          به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

          نظر

          • samin
            عضو عادی
            • Jan 2011
            • 130

            #230
            گدای یهودی

            دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود... مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
            یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه هر کسی رد بشه به اون یکی پول میده ولی نه به تو.
            گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد بده!
            به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

            نظر

            • samin
              عضو عادی
              • Jan 2011
              • 130

              #231
              نکاتی برای سلامتی... جدی بگیرید!



              Do not drink coffee TWICE a day
              روزانه بیش از دو فنجان قهوه ننوشید.



              Do not take pills with COOL water
              قرص و داروها را با آب خیلی سرد تناول نكنید.


              Do not have HUGE meals after 5pm
              بعد از ساعت 5:00 از خوردن غذای چرب خوداری كنید.





              Reduce the amount of TEA you consume

              مصرف چای روزانه را كم كنید





              Reduce the amount of OILY food you consume
              از مقدار غذای چرب و اشباع شده با روغن در وعده های غذایی كم كنید


              Drink more WATER in the morning, less at night
              در صبح آب بيشتر و در شب آب كمتر بنوشيد.






              Keep your distance from hand phone CHARGERS
              از گوشی موبایل در زمان شارژ شدن دوری كنید.







              Do not use headphones/earphone for LONG period of time
              از سمعكهای تلفن ثابت و موبایل برای مدت طولانی استفاده نكنید.







              Best sleeping time is from 10pm at night to 6am in the morning
              بهترین زمان خواب از ساعت 10:00 شب تا ساعت 6:00 صبح است







              Do not lie down immediately after taking medicine before sleeping
              بعد از خوردن دارو فورا به خواب نروید.







              When battery is down to the LAST grid/bar, do not answer the phone as the radiation is 1000 times
              زمانیکه باتری موبایل ضعیف است با جایی تماس نگیرید و تماس کسی را جواب ندهید چون در این حالت امواجی ه گوشی منتشر می كند 1000 برابر است.




              Forward this to those whom you CARE about

              لطفا" اين نامه را به هركسي كه نگران سلامتي او هستيد بفرستيد
              به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

              نظر

              • samin
                عضو عادی
                • Jan 2011
                • 130

                #232
                آخه من یه دخترم!



                مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد.



                یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یکدفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند. برادرم اشکهایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.


                موضوع نقاشی، کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد.



                با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم. گفتم: از داداش بدم میآید و گریه کردم.
                مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشکهایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بینتر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، میبینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی.


                فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوالپرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلمهای پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.
                خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
                مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم ...
                مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می کنم نمره 10 برای واقع بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟

                معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دستهای مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد.



                آن روز عصر برادرم خندان درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمرهاش را نشان داد.

                معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟

                من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم.
                داداشم گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم آخه من یه دخترم !!!!!
                :(
                به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                نظر

                • samin
                  عضو عادی
                  • Jan 2011
                  • 130

                  #233
                  آیا شما هم برای حفظ آبروی دیگران چنین کاری می کنید؟



                  بخوانید و ببینید که چنین آدمهایی هم در این کشور زندگی کرده اند



                  زماني كه بچه بوديم، باغ انار بزرگی داشتيم كه ما بچه ها خيلی دوست داشتيم، تابستونا كه گرماي شهر طاقت فرسا ميشد، براي چند هفته اي كوچ مي كرديم به اين باغ خوش آب و هوا كه حدوداً 30 كيلومتري با شهر فاصله داشت، اكثراً فاميل هاي نزديك هم براي چند روزي ميومدن و با بچه هاشون، در اين باغ مهمون ما بودن، روزهاي بسيار خوش و خاطره انگيزي ما در اين باغ گذرونديم اما خاطره اي كه میخوام براتون تعريف كنم، شايد زياد خاطره خوشی نيست اما درس بزرگی شد براي من در زندگيم!

                  تا جايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، 8-9 سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!



                  بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!

                  با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!

                  غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!



                  پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!


                  كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورتمو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی، علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي مردي جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!


                  شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!


                  كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود...
                  به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                  نظر

                  • behnam
                    عضو فعال
                    • May 2011
                    • 9603

                    #234
                    لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
                    روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز بری یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود…کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد. وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم!
                    "می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند."
                    افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                    (کوروش بزرگ)

                    نظر

                    • arak_bourse
                      کاربر فعال
                      • Nov 2010
                      • 3802

                      #235
                      نامه ای به پیرمرد مظلوم پایتخت: می دانی چرا از گرسنگی بیهوش شدی؟!
                      تو باید هم گرسنه بمانی وقتی در سرزمینی زندگی می کنی که اگر یک روز همایشی درباره مسخره ترین و پیش پا افتاده ترین موضوعات در آن برگزار نشود و کلی آدم از این رهگذر کاسب نشوند ، انگار مملکت چیزی کم دارد.
                      قطعا هر خواننده گزيز براي اين مطلب نظري موافق يا انتقادي يا مخالف دارد . شايسته است به منظور تبادل نظرات، نظر موافق يا انتقادي خود را با كليك كردن اينجا وارد فرماييد و در اختيار ديگران نيز قرار دهيد.

                      سلام پیرمرد ، سلام غیرت

                      از دیروز که خبر بستری شدنت را خوانده ام ، حال و روز خوشی ندارم ؛ نباید هم داشته باشم ؛ وقتی خبر می آورند که بدن نیمه جان رفتگر 77 ساله ای را به دلیل ضعف ناشی از گرسنگی در پارک یافته اند و به بیمارستان برده اند ، مگر می شود بی خیال بود و بدحال نبود ، آن هم در پایتخت کشوری که مسوولانش راست می روند و چپ می آیند از عدالت سخن می گویند و سنگ محرومین را به سینه می زنند.پیرمرد رفتگر

                      وقتی شنیدم در سن 77 سالگی هنوز در خیایان ها ، جارو می کشی و برغم آن که پاهایت دیگر رمق ندارند ، کار می کنی ، یاد حکایت دوران علی علیه السلام افتادم که پیرمردی را دید که برغم کهولت سن و رنجوری تن ، کار می کند. مولا برآشفت که او در روزگار جوانی و میانسالی اش کار کرده و اینک وقت آن است که استراحت کند و سپس دستور داد از بیت المال ، برایش مستمری تعیین کنند تا پیرمرد آخر عمرش را به آسودگی سپری کند.
                      وای که چقدر مسوولان ما شبیه علی علیه السلام عمل می کنند!

                      وقتی خواندم که ماهانه 200 هزار تومان حقوق می گرفتی ، بی اختیار یاد حرف های معاون اجرایی رئیس جمهور افتادم که در توجیه حاتم بخشی های دوستانش که فقط در یک قلم به یک خانم شش میلیون تومان پرداخته بودند گفته بود: این حقوقش بود.

                      بله پدر جان! وقتی آقایان شش میلیون شش میلیون بین رفقا تقسیم می کنند این 200 هزار تومان هم که تو رسیده باید کلاهت را بیندازی هوا و زیر پای دهندگان و گیرندگان این رقم های میلیونی را جارو بکشی و گل های حاشیه بزرگراه را آب بدهی تا صبح ها که می روند سرکارشان ، روحیه شان باز شود برای خدمتگزاری!

                      می دانی مش عبدالله مرحومی؟! می دانی چرا گرسنگی کشیده ای؟ برای این که پولی که حق تو بوده را صرف قراردادهای میلیاردی خودشان کرده اند . فقط در یک قلم ، به یک شرکت خودی در کیش که دو روز از تأسیس آن می گذشته ، 5 میلیارد تومان جرینگی داده اند و تازه جالب اینجاست که آنقدر هول برشان داشته بوده که زودتر این پول را به رفقا برسانند که حتی منتظر نشده اند همان شرکت خودی ، برود در بانک افتتاح حساب کند و چک را داده اند.
                      راستی تا حالا پول میلیاردی دیده ای یک جا؟ من هم ندیده ام ولی می دانم 5 میلیارد چند تا صفر دارد ؛ از صفرهای حقوق تو خیلی بیشتر!

                      می دانم حج نرفته ای و آرزویش را داری ولی بگذار حاجی صدایت کنم که شرف داری بر کسانی که با پول تو و امثال تو به حج رفته اند و می روند و خواهند رفت. اگر آقایان به جای این که این هنر پیشه و آن شومن تلویزیون را با پول نفت تو به حج می فرستادند ، به اندازه ای که از گرسنگی غش نکنی وسط پارک ، به حقوقت اضافه می کردند ، الان تو در بیمارستان نبودی.

                      حاج عبدالله ! شنیدم که شب ها کار می کردی و روزها در مسجد می خوابیدی ؛ می دانی چرا بی سرپناه بودی؟ چون درست در همان روزهایی که تو به خادم مسجد رو می انداختی تا بگذارد جارویت را در حیاط مسجد بگذاری و خود در گوشه ای از مسجد دراز بکشی ، آقایانی که امانتدار پول نفت تو هستند ، پریوش خانم سطوتی را از لندن به ایران آورده بودند و دو سالی را در یکی از سوئیت های مجلل هتل 5 ستاره لاله ، با پول نفت تو ، اسکانش داده بودند تا خدای نکرده به ایشان که به گفته خودش مهر بزرگی از مشایی بر دلش نشسته بود ، بد نگذرد. کسی هم نپرسید که مگر تو و امثال تو ، وصی و قیم این خانم لندن نشین هستید که باید ده ها میلیون تومان خرج اقامتش را بدهید ؟ که چه بشود؟! مگر این خانم دانشمندی ، سرمایه گذاری چیزی بوده است که باید این همه خرجش می شد و ... آخرش هم سر از زندان در آورد و بعدش هم در رفت به همان لندن؟!

                      مرد باغیرت پایتخت سرزمین من که درد و بلایت بیفتد به چشمان کسانی که با نوک قلم شان میلیارد ها تومان جابجا می کنند و کک شان هم نمی گزد!

                      تو باید هم گرسنه بمانی وقتی در سرزمینی زندگی می کنی که اگر یک روز همایشی درباره مسخره ترین و پیش پا افتاده ترین موضوعات در آن برگزار نشود و کلی آدم از این رهگذر کاسب نشوند ، انگار مملکت چیزی کم دارد.

                      تو باید هم گرسنه بمانی و آنقدر ضعف کنی که بیهوش شوی و روی زمینی که خود جارو زده ای بیفتی ، در حالی که پیمانکاران پوست کلفت پارتی دار ، با شهرداری قرارداد بسته اند و به اسم تو پول می گیرند و تنها درصدی از آن را می اندازند جلوی تو و تازه کلی هم باید ممنونشان باشی که اخراجت نمی کنند و نانت را نمی برند. یک مرد هم در میان مسوولان پیدا نمی شود که برود یقه پیمان دهندگان و پیمان گیرندگان را بچسبد و پول یامفتی که می خورند را از حلقومشان بیرون بکشد تا توی پیرمرد از شدت گرسنگی ، غش نکنی وسط پارک.

                      حاجی جان! مگر این مملکت چقدر پول دارد که هم شکم به کمرچسبیده تو را سیر کند و هم هزینه صد میلیون تومانی نمایشگاه عکس آن خانم هنرپیشه را تأمین کند؟ اگر شکم تو و امثال تو را بخواهند سیر کنند ، چطور به خانم هدیه تهرانی پول های میلیونی بدهند برای راه اندازی نمایشگاهش و بعد هم بروند و با او عکس یادگاری بگیرند و کلی هم قمپز در کنند که ما با دیدن آثار عکاسی این خانم ، به یاد خدا می افتیم!

                      پیرمرد ! پیرمرد ! پیرمرد ! چه بگویم که نگفتنم بهتر است. فقط می خواهم بعد از این همه آه و ناله ای که در این نامه سر دادم ، یک چیز بگویم که خوشحال شوی: برو خدا را شکر کن که خبر بستری شدنت به رسانه ها کشیده شد و الان روی تخت بیمارستان لااقل وعده ای برنج و خورشت می خوری و الا خدا می داند الان در گوشه کدام بیابان اطراف تهران رهایت کرده بودن به جرم نابخشوندنی بی پولی.

                      برای شفایت دعا می کنم و آرزو می کنم مجسمه ات را به عنوان تندیس غیرت و مظلومیت مقابل دفتر آقایان نصب کنند تا بلکه اندکی - فقط اندکی - خجالت بکشد و پول تو را مانند گوشت نذری بین خودشان تقسیم نکنند یا اگر هم می کنند ، لااقل به تو و امثال تو ،آنقدر بدهند که از گرسنگی نمیرید.
                      راستی! که بود که می گفت ما در این کشور حتی یک گرسنه هم نداریم؟

                      لينك منبع مقاله

                      توضيح:
                      با توجه به رسانه اي شدن موضوع بابا عبدالله خبر خوشي را هم داشته باشيم كه اين مرد زحمتكش حال عمومي اش خوب شده و به دستور شهردار تهران بازنشسته گرديده و صاحب خانه اي در زادگاهش شده است. اين خبر براي 10/3/90 ميباشد.... خوب خدا را شكر مشكل بابا عبدالله ان شاءالله كه رفع شده ولي به راستي چقدر با با عبدالله ديگر در سطح كشور داريم كه يكي از انها رسانه اي شده ؟؟؟ بياييد اگر از اين افراد سراغ داريم آن ها را هم رسانه اي كنيم شايد مشكل آنها هم حل شود. ولي حكايت همچنان باقي است
                      تحلیلگر بازار tahlilgar0@

                      نظر

                      • behnam
                        عضو فعال
                        • May 2011
                        • 9603

                        #236
                        موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بستهای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لبهایش را لیسید و با خود گفت :«کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که میرسید، می گفت: «توی مزرعه یک تله موش آوردهاند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .». مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد». میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط میتوانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب میدانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیدهام یک گاوی توی تله موش بیفتد!» او این را گفت و زیر لب خندهای کرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
                        در نیمههای همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود بلکه مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت. وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست. مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد میکردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .روزها میگذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بستهای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

                        شرح حکایت:

                        به مسائل سطحی نگاه نکنید. شاید مسائلی که در نگاه اول، بی ارتباط با یکدیگر به نظر می رسند، به هم مربوط باشند. نگاه عمیق و سیستماتیک به مسائل و تفکر دقیق در مورد آنها، میتواند به مدیران کمک کند تا ریشه مسائل و مشکلات را بهتر و درست تر شناسایی کنند و بتوانند راه حل های مناسبی برای حل آنها بیابند.
                        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                        (کوروش بزرگ)

                        نظر

                        • مصطفي
                          عضو فعال
                          • Jan 2010
                          • 274

                          #237
                          افسانه ی شکل گیری جنگل رقصان


                          اين جنگل خارق العاده يك پارك ملي است كه در درياي بالتيك قرار دارد . اين جنگل يك پديده طبيعي منحصر به فرد است. در اين جنگل تنه درختان طوري در خود پيچيده اند كه گويي در حال رقص اند. حتي بعضي از تنه ها به شكل حلقوي در خود پيچيده اند. مردم اين منطقه باورهايي دارند. يكي از آنها اين است كه هر كس آرزويي بكند و از داخل يكي از اين حلقه ها رد شود آرزويش برآورده مي شود. باور ديگر مي گويد اين حلقه ها مرزهاي حريم هاي داراي انرژي مثبت و منفي هستند يعني در يك سمت اين حلقه ها انرژي مثبت در فضا جاريست و در سمت ديگر انرژي منفي و اگر شخصي از سمت داراي انرژي منفي وارد حلقه شده و از سمت ديگر خارج شود يك سال به عمرش اضافه مي شود.



                          علت اصلي شكل گيري عجيب درختان اين جنگل هنوز ناشناخته است اما فرضيه هايي در اين زمينه وجود دارد مثل فشار باد، حشرات يا بيدهايي كه به مدت 5 تا 20 سال شاخه هاي كوچك درختان را مورد حمله قرار داده اند، جوانه هاي آسيب رسان و حتي جريان سركش انرژي.



                          براي اين شكل گيري عجيب درختان اين منطقه افسانه اي وجود دارد . بارتي شاهزاده آلماني كه براي شكار به اين منطقه آمده بود در حال تعقيب يك گوزن كوچك بود كه آواز عجيبي شنيد. او به محل صدا رفت و دختري را در حال نواختن چنگ ديد. اسم اين دخترمسيحي پراديسلاوا بود. شاهزاده به پراديسلاوا پيشنهاد ازدواج داد ولي او پاسخ داد كه فقط با يك مرد همكيش خود ازدواج مي كند. بارتي هم پذيرفت كه مسيحي شود به شرط اينكه دختر بتواند ثابت كند كه خداي نامريي كه به او اعتقاد دارد قدرتمندتر از درختان اين ناحيه است. پراديسلاوا شروع به نواختن كرد تمام پرندگان خاموش شدند و درختان شروع به رقصيدن كردند. در اين هنگام شاهزاده بازوبندش را از دستش بيرون آورد و آن را به نامزدش داد. و بدينسان در سالهاي دور در اين منطقه جنگلي رقصان شكل گرفت.



                          در حقيقت اين جنگل در سال 1961 براي حفاظت و جلوگيري از تخريب ويژگيهاي منحصر به فرد Curonian Spit -زمين شني كه سطح آن پوشيده از لايه نازكي از خاك كه در طول دهه ها شكل گرفته- ايجاد شده است.





                          :)

                          نظر

                          • behnam
                            عضو فعال
                            • May 2011
                            • 9603

                            #238
                            روزی مردی خواب عجیبی دید، اون دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هائی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند، وآنها را داخل جعبه می گذارند.
                            مرد از فرشته ای پرسید، شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد،گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
                            مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هائی به زمین می فرستند.
                            مرد پرسید: شما ها چکار می کنید؟
                            یکی از فرشتگان با عجله گفت:این جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان می فرستیم .
                            مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته ای بیکار نشسته است
                            مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
                            فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
                            مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
                            فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر
                            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                            (کوروش بزرگ)

                            نظر

                            • behnam
                              عضو فعال
                              • May 2011
                              • 9603

                              #239
                              پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
                              پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
                              پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
                              پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

                              پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
                              پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
                              بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
                              پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
                              بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

                              بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
                              پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
                              مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
                              پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
                              مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
                              و معامله به این ترتیب انجام می شود

                              نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
                              چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید
                              افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                              (کوروش بزرگ)

                              نظر

                              • آمن خادمی
                                مدیر
                                • Jan 2011
                                • 5243

                                #240
                                پیرما گفت :غمگین نباش ،رهایش کن مانند بومرنگ ،اگر لایق تو بود باز می گردد و اگر نه چه فرقی می کند که در دریا فرود بیاید یا در مرداب
                                to continue, please follow me on my page

                                نظر

                                در حال کار...
                                X