@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • behnam
    عضو فعال
    • May 2011
    • 9603

    #241
    لوئیز ردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
    جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی اندااخت و محلش نگذاشت و با حالت بدی سعی کرد او را بیرون کند.
    زن نیازمند درحالی که اصرار میکرد گفت:
    آقا ... شما را به خدا قسم میدهم به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم.
    جان گفت که نسیه نمی دهد.
    مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهد ... خرید این خانم با من.
    خوارو بار فروش گفت : لازم نیست ... خودم می دهم ... لیست خریدت کو؟
    لوئیز گفت : اینجاست ...
    جان گفت : لیست ات را بگذار روی ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر...!
    لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت ...
    همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پائین رفت ...
    خواربار فروش باورش نمی شد ...
    مشتری از سر رضایت خندید ...
    مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد ... کفه ترازو برابر نشد ... آن قدر چیز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند ...
    در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است ...
    کاغذ لیست خرید نبود ... دعای زن بود که نوشته بود :
    " ای خدای عزیزم ... تو از نیاز من باخبری ... خودت آن را برآورده کن "

    فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است .
    دعا بهترین هدیه رایگانی است که میتوان به هر کسی داد و پاداش بسیار برد
    افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
    (کوروش بزرگ)

    نظر

    • arak_bourse
      کاربر فعال
      • Nov 2010
      • 3802

      #242
      ضربه های یک انقلاب خام
      در پایتخت مضطرب سوریه "دمشق"
      نادژدا کروکوا- گزارشگر روس تلویزیون RT (ترجمه پیک نت)





      رسانه های غربی می گویند که تظاهرات در سراسر سوریه گسترده شده است. بیش از یک هزار کشته از اواسط ماه مارس تا کنون گزارش شده است.

      من دو هفته پیش از دمشق بازگشتم. آنچه من دیدم چیزی شبیه یک انقلاب هنوز قطعی نشده بود. وضع حتی در دمشق نیز غیر عادی است. برای رسیدن به قدیمی ترین مسجد دمشق ، شما باید از بازار عبور کنید. در کنار مسجد پلیس مستقر شده است. صبح روز جمعه است. همه مغازه ها تعطیل اند. نه تنها بازار بزرگ دمشق تعطیل است، بلکه همه مغازه های شهر تعطیل اند.

      بندرت در خیابان اتومبیلی عبور می کند. آشکارا شمار آنها به نسبت روزهای دیگر هفته کم است. در گذرگاه ها گروه های پنج تا شش نفره سرباز مسلح بالا و پائین می روند. در مقابل ساختمان های دولت نیز سرباز مستقر شده است. حتی در حوالی ساختمان های دولتی شما می توانید به آسانی مامورانی را در لباس غیر نظامی ببینید که سلاح زیر لباس خود پنهان کرده اند.

      من شاید تنها روزنامه نگار خارجی در دمشق باشم که البته اجازه رسمی هم ندارم و به همین دلیل نیز هر بار که خواسته ام عکسی بگیرم و یا با مردم صحبت کنم پلیس مانع شده است.

      در کوچه های تنگ وضع به گونه ای دیگر است و من می توانم با عجله و سرعت از آنها عبور کرده و حتی با مردم صحبت کنم. راننده تاکسی به شرطی حاضر است مرا تا کنار مسجد بزرگ و قدیمی شهر ببرد که اجازه ورود به مسجد را داشته باشم. اما من نه مسلمانم و نه شبیه آسیائی ها و همین کارم را دشوارتر می کند. البته میدانم که مسیحیان و مسلمانان هزار سال در کنار هم در همین شهر و حتی در حاشیه همین مسجد با هم بدون برخورد زندگی کرده اند. ، اما این دیگر را تحت تاثیر قرار هر کسی در اینجا. مسجد Omayad تا به هر دو مسیحیان و مسلمانان برای 1،000 سال گذشته دیده می شود. سر جان باپتیست استوار در صلح در وسط مسجد

      خارجی ها بندرت در شهر دیده می شوند. حتی در بخش قدیمی شهر که معمولا توریست ها در آنجا پرسه می زدند. آنها بیش از مردم سوریه در اضطراب اند. مردم بصورت پنهان از کانال های تلویزیونی غرب اخبار کشورشان را دنبال می کنند.

      یک بعد از ظهر، در حالیکه بطری های پلاستیکی کوکاکولا در کوچه های باریک بخش قدیمی شهر با وزش باد اینسو و آنسو می شدند، ناگهان صدا پسر بچه های کم سن و سالی بلند شد که پس از یک مسابقه فوتبال به خیابان آمده بودند. سکوت یکباره شکست. از هر طرف فریاد ها بلند شد. مردان به این جمع کم سن و سال پیوسته بودند. هیچ اثری از لبخند بر لب های آنها ندیدم. خواستم از آنها عکس بگیرم، اما چند مرد پیش آمده و مانع شدند. حتی نتوانستم با دوربین کوچک تلفن همراهم عکس بگیرم، دوربینی که پیشتر با آن توانسته بودم از ورودی مسجد قدیمی شهر عکس بگیرم.

      نمی دانم آن مردان تظاهر کننده بودند و یا مامور مخفی. اما هرچه بودند توانستند مانع عکسبرداری من شوند. یکی از زنانی که در میان تظاهر کنندگان بود خواست به من کمک کند که عکس بگیرم اما او نیز چون من ناکام ماند.

      بازی در نقش توریست، کم خطر تر از انجام وظیفه بعنوان یک خبرنگار نیست.

      روز بعد رفتم به مسجد قدیمی و بزرگ شهر. برای رسیدن به آن باید از میله های آهنی که دولت دستور نصب آن را در فاصله ای نسبتا دور از مسجد کار گذاشته عبور کرد. به من گفتند که باید بلیت ورود به مسجد تهیه کنی. پذیرفتم اما خنده دار بود که دفتر فروش بلیت بسته بود. از آنها اجازه خواستم تا لااقل بگذارند تا داخل حیاط مسجد پیش بروم. گفتند وقت نماز است و مسلمانان مشغول عبادت، بعد از نماز اجازه می دهیم. به این وعده خودشان عمل کردند. چند زن به همراه فرزندانشان در حیاط مسجد جمع بودند.

      زنها کنار یک پله نشسته بودند و من را در کنار خودشان جای دادند. زن جوانی به من نزدیک شد. حجاب سیاه و سفید داشت. من را به دلیل سفر به سوریه و سماجتی که برای ورود به مسجد از خود نشان داده بودم شجاع خواند. پرسید "میدانی چه خطری را پذیرفته ای؟"

      نگاهش کردم و او اضافه کرد: تا حالا 800 نفر کشته شده اند. عده زیادی اعدام شده اند. میدانی که بعد از نماز ممکن است تظاهرات شروع شود و تو هم دستگیر شوی؟ ماموران سرویس مخفی را در میدان روبروی مسجد دیدی؟

      تعداد آنها که هنوز از داخل مسجد سرگرم نماز و نیایش اند، چندان زیاد بنظر نمی رسد. مردم وحشت دارند، اما وقتی تظاهرات شروع می شود از هر طرف جمعیت سرازیر می شود.

      همان زن می گوید: مردم خواهان آزادی اند. یک انتخابات آزاد. دولت خطر اسرائیل را بهانه کرده و جلوی آزادی را گرفته است.

      من به او یادآوری می کنم که وضع در سوریه بهتر از بسیاری از کشورهای دیگر همسایه است. می گویم که کشورهای دیگر منطقه را هم دیده ام و سوریه را با آنها مقایسه می کنم.

      به او می گویم که دولت زیر فشار است. نیم میلیون فلسطینی در کشور شما پناه گرفته اند. یک میلیون لبنانی در سوریه زندگی می کنند. یک و نیم میلیون عراقی در سوریه پناهنده اند.

      آنچه را می گویم تائید می کند. می گوید همه مردم سوریه اینها را می دانند. اعتراض مردم به اینها نیست. اعتراض به نداشتن آزادی است.

      ما هنوز کنار پله ها سرگرم گفتگو هستیم و زنان دیگری که دور ما جمع شده اند بدقت گوش می کنند که ناگهان فریادها از سمت در خروجی مسجد شروع می شود. تظاهرات شروع شد. زنان به من توصیه کردند که از مسجد بیرون نروم و کنار بچه ها بمانم، و خودشان به سمت خروجی مسجد راه افتادند. زنی که با من صحبت می کرد گفت: باید بروم. من در تظاهرا همیشه با شوهرم هستم.

      چیزی در حال تغییر است. این را به آسانی می توان در سوریه احساس کرد. ماموران مساجد را تحت کنترل گرفته اند، اما وقتی جمعیت به خیابان می رسد، کنترل آن به آسانی کنترل همین جمعیت در مساجد نیست.

      گروه های کوچک برای نماز به مسجد می آیند، اما وقتی تظاهرات شروع می شود، این گروه های کوچک خیلی بزرگ می شوند. مردم از آنها حمایت می کنند و به آنها می پیوندند. من در طول اقامت و سفر به سوریه با خیلی از مردم صحبت کردم. با افرادی که عقاید متفاوت داشتند و عجیب آن بود که با همه تفاوت عقیده ای که باهم دارند در تظاهرات شرکت می کنند.

      پس از غروب آفتاب، دوباره به همان محل که مسجد بزرگ و قدیمی دمشق در آن واقع است بازگشتم. چشمم می دیدی اما خودم باور نمی کردم. همه مغازه باز بودند و خیابان ها پر از مردم. اگر بخواهم در یک جمله آنچه را دیدم بنویسم آن جمله اینست "دمشق زیر ضربه های یک انقلاب خام"

      پنج روز پس از بازگشت از دمشق، رسانه های جهان از تظاهرات عمومی 22 ماه مه گزارش دادند و من در اینجا، دور از دمشق به سوریه و آینده آن می اندیشم. به مردمی از رنگ و نژاد و مذهب مختلف، با لباس ها و پوشش های متفاوت که با هم دوست اند و ایده های مشترکی دارند. اما سرانجام کار به کجا خواهد انجامید؟
      تحلیلگر بازار tahlilgar0@

      نظر

      • Moradad
        عضو فعال
        • Mar 2011
        • 355

        #243
        در تاریخ آمده است ، به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه " شیخ بهائی" رسید پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید :
        در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتی ِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان " ؟

        شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من " اصالت " ارجح است .
        و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که " تربیت " مهم تر است !
        بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .
        فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ وبرقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند وآنجا را روشن کردند !
        درهنگام ِ شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم " تربیت " از " اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهميت " تربیت " است
        شیخ در عین ِ اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!
        شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز وامروز هم مثل دیروز!!! کار ِ آنها اکتسابی است که با تربيت وممارست وتمرین زیاد انجام می شود
        ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .
        لذا شیخ فکورانه به خانه رفت .
        او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد.......
        فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان . . . . . .
        شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز
        می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد که درآن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب
        ............
        واین بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت : شهریارا ! یادت باشد اصالت ِ گربه موش گرفتن است گرچه
        " تربیت " هم بسیار مهم است ولی" اصالت " مهم تر !
        يادت باشد با " تربيت" ميتوان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و
        ” اصالت " خود بر مي گردد و شير ِ نا اهل ونا آرام و درنده مي شود !

        نظر

        • آمن خادمی
          مدیر
          • Jan 2011
          • 5243

          #244
          خواستگار عبارت است از پسری گاگول


          که هنوز دقیقا نفهمیده مجلس خواستگاری با یک جلسه بیزنیس هیچ فرقی نمی کند
          یک طرف دارد پشتوانه مالی و گردش نقدینگی و مهرینگی دیگری را استعلام می گیرد
          آن طرف دارد از گارانتی و خدمات پس از فروش مطمئن می شود.

          ۷

          خواستگار عبارت است از پسری ناتوان که به جای معاشرت طبیعی با دختران نیاز به اجرای الگوریتمهای التقاطی مذهبی، سنتی، صدا سیمایی و حضور یک هشتم کل فامیل و مراجعه به تقویم سعد و نحس و هفت بار استخاره پیدا کرده است

          ۴
          خواستگار عبارت است از پسری دیرفهم که به دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده می رود اما نمی فهمد که همین تجربه در آفتاب و مهتاب است که یک عمر احساس رضایت از زندگی را تضمین می کند
          ۲
          خواستگار عبارت است از پسری بدبخت

          که عاشق می شود،برای رسیدن به عشقش محتاج پول می شود،می گردد که کار پیدا کند،
          کار پیدا می کند،پول کافی جمع می کند،معشوق دیگر پریده،با آن پول به خواستگاری دختری دیگر می رود!
          to continue, please follow me on my page

          نظر

          • آمن خادمی
            مدیر
            • Jan 2011
            • 5243

            #245
            توي قصابي بودم كه يه پيرزن اومد تو و يه گوشه وايستاد .

            يه آقاي خوش تيپي هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج كيلو فيله گوساله بكش عجله دارم .....

            آقاي قصاب شروع كرد به بريدن فيله و جدا كردن اضافههاش ..... همينجور كه داشت كارشو ميكرد رو به پيرزن كرد گفت: چي مِخي نِنه ؟

            پيرزن اومد جلو يك پونصد تومني مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه .....

            قصاب يه نگاهي به پونصد تومني كرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟

            پيرزن يه فكري كرد گفت بده نِنه!

            قصاب اشغال گوشتهاي اون جوون رو ميكند ميذاشت براي پيره زن .....

            اون جووني كه فيله سفارش داده بود همين جور كه با موبايلش بازي ميكرد گفت: اينارو واسه سگت ميخواي مادر؟

            پيرزن نگاهي به جوون كرد گفت: سَگ؟

            جوون گفت اّره ..... سگ من اين فيلهها رو هم با ناز ميخوره ..... سگ شما چجوري اينا رو ميخوره؟

            پيرزن گفت: مُخُوره ديگه نِنه ..... شيكم گشنه سَنگم مُخُوره .....

            جوون گفت نژادش چيه مادر؟ پيرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اينا رو برا بچههام ميخام اّبگوشت بار بيذارم!

            جوونه رنگش عوض شد ..... يه تيكه از گوشتاي فيله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتاي پيرزن .....

            پيرزن بهش گفت: تُو مَگه ايناره بره سَگِت نگرفته بُودي؟

            جوون گفت: چرا

            پيرزن گفت ما غِذاي سَگ نِمُخُوريم نِنه .....

            بعد گوشت فيله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت
            to continue, please follow me on my page

            نظر

            • آمن خادمی
              مدیر
              • Jan 2011
              • 5243

              #246
              حكمت روزگار

              اسمش فلمينگ بود . كشاورز اسكاتلندي فقيري بود. يك روز كه براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد كمكي شنيد كه از باتلاق نزديك خانه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد كه تا كمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و كمك مي خواست. فلمينگ كشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناك نجات داد.

              روز بعد، يك كالسكه تجملاتي در محوطه كوچك كشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از كالسكه بيرون آمد و گفت پدر پسري هست كه فلمينگ نجاتش داد.

              نجيب زاده گفت: مي خواهم ازتوتشكر كنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد.

              كشاورز اسكاتلندي گفت: براي كاري كه انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنهادش رو رد كرد.

              در همون لحظه، پسر كشاورز از در كلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟ كشاورز با غرور جواب داد بله." من پيشنهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآينده مردي ميشه كه ميتونين بهش افتخار كنين" و كشاورز قبول كرد.

              بعدها، پسر فلمينگ كشاورز، از مدرسه پزشكي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان به الكساندر فلمينگ كاشف پني سيلين معروف شد.

              سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد. چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين.

              اسم پسر نجيب زاده چه بود؟وينستون چرچيل
              to continue, please follow me on my page

              نظر

              • ناهید
                عضو فعال
                • Dec 2010
                • 1419

                #247
                معاون مشاركتهای مردمی كمیته امداد امام خمینی(ره) از اجرای طرح صدقه تلفنی با همكاری شركت مخابرات به صورت پایلوت در استان قم خبر داد.


                حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                نظر

                • arak_bourse
                  کاربر فعال
                  • Nov 2010
                  • 3802

                  #248
                  زندگانی دکتر یدالله سحابی
                  این نگاره توسط محمد علی ناظری در تاریخ ۲۰م اردیبهشت، ۱۳۹۰ و در دسته "مشاهیر + مشاهیر تاریخ ایران + مشاهیر سیاست" ارسال شده است.

                  نویسنده : محمد علی ناظری

                  یدالله سحابی (زاده ۱۲۸۴ در سنگلج، تهران – درگذشته ۲۳ فروردین ۱۳۸۱ در تهران) به همراه سید محمود طالقانی و مهدی بازرگان، یکی از مؤسسین نهضت آزادی ایران بود. وی پدر عزتالله سحابی یکی از فعالین سیاسی و عضو سابق نهضت آزادی است.

                  یدالله سحابی در سال ۱۳۱۱ از طریق قبولی در آزمون اعزام محصل به فرانسه رفت و اولین دکترای علوم ایران را با خود به ارمغان آورد. او به همراه دکتر فریدون فرشاد اولین اساتید ایرانی علم زمین شناسی در دانشگاههای ایران بوده است.

                  یدالله سحابی در سال ۱۳۳۳ به همراه یازده استاد دانشگاه تهران به علت اعتراض به قرداد کنسرسیوم نفت، منتظر خدمت شد و به همراه ده استاد دانشگاه شرکت یاد را تاسیس کرد. او در سال ۱۳۴۲ به همراه دیگر سران نهضت آزادی محاکمه شد و به علت کهولت سن به چهار سال زندان محکوم شد که مدتی از محکومیت خود را به همراه مهندس بازرگان در زندان برازجان گذراند. در دولت موقت به نخستوزیری مهدی بازرگان که پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ تشکیل شد، سمت وزیر مشاور را داشت.

                  متن ذیل با کمی تغییر و توضیح، شرح حال دکتر سحابی است به قلم دکتر ابراهیم یزدی که در زمان حیات دکتر سحابی نگاشته شده است.

                  زندگانی دكتر يدالله سحابي | عکس و تصاویر | www.Tarikhema.ir

                  از حضرت علی (ع) روایت شده است که چون از رسول اکرم (ص) از علامت ها و نشانه های مومن پرسیدند، در پاسخ فرمودند: مومن را چهار نشانه است: یکی آنکه قلب خود را از کبر و دشمنی بزداید. دیگر آنکه زبان را از دروغ و غیبت پاک سازد. سوم آنکه عمل خویش را از ریا و سمعه بپردازد و بالاخره
                  چهارم آنکه اندرون از مال حرام و شبهه خالی دارد.

                  کسانی که با فعالیتهای اسلامی، سیاسی و فرهنگی بیش از نیم قرن گذشته ی دکتر یدالله سحابی آشنا هستند و با او از نزدیک محشور بوده اند، اعم از دوست یا دشمن، به وجود و حضور این چهار ویژگی در ایشان شهادت می دهند. چنین اوصافی برای آن ها که در صحنه ی مبارزات سیاسی ایران فعال هستند، اهمیت فراوان دارد. چرا که در مبارزات مردمی بیش از هر چیز نیاز مبرمی به الگوها، اسوه ها و آموزگاران اخلاق سیاسی وجود دارد. یکی از گره های کور و تنگناهای بازدارنده در جامع هی در حال تحول ایران، منش یا کیفیت رفتار بازیگران صحنه ی فعالیت های سیاسی در یک صد سال اخیر است. درحالی که مشکل عمده و اساسی جامعه ایرانی یک استبداد کهن سلطنتی و استیلا و استعمار جدید غربی بوده است، بسیاری از کسانی که پرچمدار مبارزه علیه استبداد و یا استیلای استعمار بوده اند، خود به فرهنگ استبدادزدگی و استیلاجویی مبتلا بوده اند.

                  استبداد یک نظام است و مناسبات سیاسی در نظام استبدادی تنها یک وجه یا یک جزء از این مجموعه است. نظام استبدادی برای حفظ و ادامه ی سلطه ی خود، مناسبات فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی هماهنگ با بعد سیاسی استبداد را به وجود می آورد. به عنوان مثال، پایه و اساس یک نظام استبدادی بر نفی حق مردم در تعیین سرنوشت خودشان است.

                  حاکمیت مردم در تعارض بنیادی با نظام استبدادی قرار دارد. برای آن که مردم سلطه ی استبدادی را بپذیرند، استبداد در بعد فرهنگی به نفی ارزش انسان می پردازد و آرام آرام مردم باور می کنند که کسی نیستند و فاقد ارزش و کرامت هستند. برخورد نظام های استبدادی با حق حاکمیت مردم، نگرشی ابلیسی است. ابلیس لعین حاضر به قبول کرامت انسان نشد و به او سجده نکرد. جوهر نظام های استبدادی، نگرشی ابلیسی به انسان ها است. اما این سکه دو رو دارد. یک روی دیگرش این است که انسا نها بر اثر سلطه ی متمادی استبداد باور می کنند که فاقد حق، ارزش و کرامت هستند. به این ترتیب سلطه ی درازمدت استبداد سلطنتی بر کشور ما موجب پیدایش منش نا بهنجار خاصی در ما ایرانی ها شده است: منش شاهانه.

                  ما از یک طرف ضداستبداد هستیم، چرا که سال ها دچار استبداد بوده ایم، رنج کشیده ایم و ظلم و ستم استبداد را با پوست و گوشت و استخوان خود لمس کرده ایم و می کنیم. اما از جهت دیگر همه ی ما ایرانی ها استعداد شاه شدن را نیز داریم. در درون هر یک از ما یک شاه کوچولو نشسته است که حضور سنگین خود را در تمام رفتارهای فردی و اجتماعی ما نشان می دهد و همین نوع من شاه است که مانع عمده و اصلی بر سر راه همکاری های جمعی است. در فرهنگ استبدادی، تملق و گزافه گویی جایگاه خاص خود را دارد:

                  هر عیب که سلطان بپسندد هنر است.

                  چهار کرسی فلک زیر پا نهد تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند.

                  مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است.

                  شاید در ادبیات هیچ ملتی به انداز هی ایران با تملق و گزافه گویی در مدح معشوق و معبود و سلطان مورد علاقه و حاکم مسلط شعر سروده نشده باشد. در جامعه ی استبدادی دو روی سکه رایج است. یک طرف سکه دوریی، تملق و گزافه گویی است و طرف دیگر آن تفتین، دروغ گویی، دو به هم زنی، سخن چینی و توطئه علیه یک دیگر است. در جامعه ی استبدادی، همه ی مردم نقاب بر چهره دارند و کسی بی نقاب دیده نمی شود. در جامعه ی استبدادی مردمان مذبذب، دودل، باری به هر جهت، بیکاره و بی عار هستند.

                  زندگانی دكتر يدالله سحابي | عکس و تصاویر | www.Tarikhema.ir

                  نظام استبدادی احساس تعلق اجتماعی را از مردم می گیرد. چنین نظامی نمی خواهد مردم نسبت به جامعه ی خود احساس تعلق کنند. احساس تعلق اجتماعی مردم در تضاد بنیادی با سلطه ی استبدادی است. فقدان احساس تعلق و استمرار سرکوب هر نوع منش آزاداندیشی و آزاد یخواهی مردم را نسبت به وظایف اجتماعی بی تفاوت و بی علاقه میکند. این ویژگی های فرهنگی، در بسیاری، اگر نگوئیم در تمام فعالیت های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ما بروز و ظهور دارد و از عوامل اصلی بازدارنده تساهل و تسامح سیاسی و همکاری های جمعی است. بسیاری و یا شاید کلیه ی احزاب سیاسی ایران دچار تفرقه و انشعاب شده اند. برخی از علل ناکامی احزاب سیاسی در ایران بیرون و مربوط به رفتار سلطه ی استبدادی وسرکوب حرکت های مردمی است.

                  حکومت های استبدادی آبشان با حرکت های مردمی بخصوص حرکت های مردمی سامان یافته و متشکل به یک جوی نمی رود. اما ناکامی احزاب سیاسی علل درونی نیز دارد. در راس این علل همان ویژگیهای برجای مانده از استبداد در ذهن و شخصیت ماست. به دلیل فرهنگ استبدادی، ما ایرانی ها به سرعت به دو دسته و گروه سلطه گر وسلطه پذیر تقسیم می شویم. وقتی با انگیزه های خوب و متعالی و ذوق و شوق و عشق به سرافرازی و رهایی به دور هم جمع می شویم تا با همکاری جمعی شرایط نامساعد و نامطلوب سیاسی و اجتماعی را بر هم زنیم و طرحی نو دراندازیم، ناگهان در حزب و گروه دو دسته پدید می آیند؛

                  گروهی، تمام امکانات فراهم شده را تحت کنترل خود در می آورند و سلطه گر می شوند و اکثریت هم، بر اساس روحیه ی اطاعت و انقیاد، سلطه پذیز می شوند و حزب به زودی به بن بست، انشعاب و تلاشی می رسد. دو دوزه بازی کردن، خودخواهی و خود محوری، منیت ها و انانیت ها، از آفات کشنده ی فعالیت های جمعی است. مبارزه سیاسی دراز مدت و حل اساسی مشکلات ملی، بدون سازمان دهی نیروهای مردمی امکان پذیر نیست. مبارزه ی سیاسی هنگامی ریشه دار و عمیق می گردد که دسته جمعی و گروهی باشد و نه تک سواری و تکنوازی. چگونه می توانیم بر این ویژگی های نابهنجار در الگوی های رفتاری خود غلبه پیدا کنیم و آرام آرام آن را به روحیه ای سرشار از همکارهای جمعی تبدیل نماییم؟

                  هر راهی که انتخاب شود و هر راه حلی که ارائه گردد، در راس همه آ نها ارائه ی الگو و اسوه است و با حرف و شعر و سخنوری، نیست و نمی شود.
                  از میان مبارزین ضداستبداد و ضداستعمار ایران در طی بیش از ۵٠ سال گذ شته، حداقل از ١٣٢٠ تا به امروز، دکتر سحابی یک الگو و یک نمونه ی بارز از این نوع الگوها است. خداوند کریم در قرآن مجید (سوره نحل آیه ٨٩ ) می فرماید:

                  و یوم نبعث فی کل امه شهیدا علیهم من انفسهم و جئنابک شهیدا علی هؤلاء و نزلنا علیک الکتاب تبیانا لکل شئ و هدی و رحمه و بشری للمسلمین

                  و روزی باشد که از هر امتی شاهدی از خودشان بر آنان برانگیزیم و تو را بیاورند که تا بر آنان شهادت دهی و ما قرآن را که بیان کننده هر چیزی است و هدایت و رحمت و بشارت برای تسلیم شدگان به حق است، بر تو نازل کرده ایم.

                  سحابی از تبار و قبیله ی این گواهان و حجتها است. آن هایی که برخاسته از میان همین مردم بودند و هستند، ولی عاری از رسوبات استبدادی.
                  فعالیت و مبارزه سیاسی گروهی و جمعی قبل از هر چیز نیاز به اخلاق سیاسی دارد. کار سیاسی جمعی نیاز به آموزش دارد و در راس هر آموزشی و قبل و بیش از هر چیز، آموزش اخلاق سیاسی ضرورت دارد. اخلاق سیاسی در کار جمعی چیزی نیست که با آئین نامه و اساسنامه به وجود آید. در سلوک جمعی تدوین و تبیین شفاف مناسبات درون گروهی اجتناب ناپذیر است. اما اخلاق سیاسی چیزی فراتر از مقررات و نظام نامه های حزبی است.

                  اخلاق سیاسی متاثر و منبعث از منش و سلوک رهبران و فعالان اصلی یک جریان سیاسی است. «الناس علی دین ملوکهم» بیان یک واقعیت اجتماعی است ، مردم اصولا دانسته یا ندانسته از رهبران جامعه الگو می گیرند.در واقع اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی طبیعی است که برآورند غلامانش آن درخت از بیخ.

                  از اولین روزهایی که در سا لهای ١٣٢۶ به بعد با دکتر سحابی در جلسات انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و جلسات نماز جماعت و تفسیر قرآن مرحوم طالقانی شب های جمعه مسجد هدایت و یا در سایر گردهمایی های این گروه و جریان آشنا شدم، چه در فعالیتهای قبل از کودتای ننگین ٢٨ مرداد ١٣٣٢ ، چه در طول مبارزات و مقاومتهای هشت ساله در نهضت مقاومت ملی ( ١٣۴٠-١٣٣٢ )، چه در سال های بعد و بخصوص در جریان انقلاب اسلامی، که عضو شورای انقلاب بودم، چه در نهضت آزادی ایران و چه در مجلس شورای اسلامی ( ١٣۵٩-١٣۶٣ ) همیشه وی را یک الگو، اسوه، و معلم اخلاق سیاسی و سلوک اجتماعی یافتم.

                  زندگانی دكتر يدالله سحابي | عکس و تصاویر | www.Tarikhema.ir

                  د کتر سحابی عضو مؤسس نهضت آزادی ایران و از بدو تاسیس تاکنون، عضو منتخب شورای مرکزی نهضت بوده است. حرکت گروهی علی الاصول ضابطه مند و سامان یافته است. در این نوع حرکت ها، فرایند تصمیم گیری سالم و بالنده باید دموکراتیک باشد. ما نمی توانیم خواستار جامعه ی مدنی قانونمند باشیم، اما در درون خودمان، در حزب و گروهمان قانونمند نباشیم. قانونمند بودن به این معنا است که هیچکس حق وتو ندارد و دارای هیچ حق ویژه ای نیست، جز آنچه بر طبق قراردادی توافق شده و وظیفه و مسئولیتی تفویض شده باشد. در طول سال ها فعالیت در نهضت آزادی، هرگز ندیدم دکتر سحابی، مهندس بازرگان یا آیت الّله طالقانی، علی رغم سن و تجربه و علم، حق ویژ های برای خود قایل باشند. در شورای مرکزی، اعضا هر کدام فقط یک رای داشتند و دارند. آموزگار اخلاق سیاسی یعنی همین، که این بزرگان در کنار اعضای جوان و جدید که بعضی از آنها همسن نوه های دکتر سحابی هستند، می نشینند، آزادانه در بحث ها شرکت و اظهار نظر می نمایند و سپس رای گرفته می شود و هر چه را اکثریت رای داد همه و جلوتر از همه ما، دکتر سحابی تابع و اجرا کننده ی آن تصمیم است. به کرات اتفاق افتاده است که دکتر سحابی پیشنهادی را مطرح کرده است و بر آن اصرار ورزیده است، اما بعد از شور کافی، اکثریت آن نظر را نپذیرفت و رای نداد. هرگز ندیدم دکتر سحابی به این دلیل عکس العمل های نابهنجار و ناراحت کننده از خود نشان بدهد.

                  برای آن که در این گفتار دقیقتر باشم، لازم است یک مورد را نام ببرم: هنگامی که در مجلس اول، بحث لایحه ی اراضی شهری بود، دفتر سیاسی نهضت نیز مسئله را مورد بررسی قرار داد. مهندس صباغیان، که عضو کمسیون مسکن و شهرسازی مجلس بود، طرحی را برای انتشار از طرف نهضت آزادی تهیه کرد. این طرح در دفتر سیاسی نهضت مورد بررسی قرار گرفت و بعد از بحث های فراوان، در نهایت به تصویب رسید. دکتر سحابی با این تحلیل مخالفت کرد و به آن رای نداد. وقتی تحلیل نهایی خوانده و تصویب شد، دکتر سحابی با ناراحتی اظهار داشت که طرح و تحلیل را مغایر با باورهای دینی اش می داند، بنابراین نمی تواند حتی به عنوان یک نهضتی آن را تایید کند. طرز گفتار و رفتار دکتر آن چنان بود که هیچ یک از اعضای دفتر سیاسی کمترین احساس این را نداشت که دکتر سحابی چون در اقلیت مانده ناراحت است. همه می دانستیم که دغدغه ی او واقعا غیرشخصی و برخاسته از احساس مغایرت و تضاد با اعتقادات دینی اش است.

                  دکتر سحابی همیشه بیش از بسیاری از اعضای نهضت و همکاران سیاسی اجتماعی و فرهنگی اش متشرع و عامل بوده و هست. وقتی او این احساس ناراحتی خود را با صراحت و صداقت بیان کرد، یکی از اعضای دفتر، شاید مرحوم مهندس بازرگان، پیشنهاد کرد که دکتر سحابی نظرش را در مورد تحلیل تصویب شده بنویسد تا به ضمیمه ی بیانیه ی تحلیلی، با امضای خودش منتشر گردد. این پیشنهاد به اتفاق آراء تصویب شد، اما بعدا دکتر سحابی آن را مغایر با موازین کار جمعی و خلاف مصلحت نهضت دانست و از دفتر سیاسی، تجدید نظر در آن تصمیم را خواستار شد. بدین صورت آن تحلیل بدون نظر دکتر سحابی منتشر شد. دکتر سحابی در جلسات و گردهمایی های حزبی و انجمن های اسلامی و غیر آن، همیشه سر ساعت تعیین شده حضور پیدا می کرد و به ندرت تاخیر دارد. حتی در زمان پیری و کهولت و برخی از مشکلات جسمی، حرکت و فعالیت او را کند کرده و کاهش داده بود، وقتی می پذیرد در جلسه ای حاضر شود، عمدتا و اکثرا سر ساعت حاضر می شد. حضورش در جلسات، فقط یک حضور فیزیکی نیست که در جمع باشد، اما غائب از جمع، بلکه با دقت و هوشیاری گفتگوها را گوش می کرد، در بحث ها شرکت می کرد و با صراحت و درایت نظر می داد.

                  در تمام دوران های مختلف، در فعالیت های گوناگون، همیشه شاهد این بوده ام که هر گاه مسوولیتی را پذیرفته است، با دقت و امانت و شجاعت و بعضا با وسواس آن را پی گیری می کند. کار گروهی یعنی هر کس باید مسوولیتی را بپذیرد و انجام بدهد. اگر کسی مسوولیتی را پذیرفت و انجام هستیم. بسیاری از ما ایرانی ها « آقای فردا، ان شاءالّله » هستیم انجام هر کاری را به فردا موکول می کنیم. اگر کسی مسئولیتی را پذیرفت و انجام نداد نه تنها کار پیش نمی رود، بلکه مختل می گردد. اعراب هم مثل ما هستند. از این افراد « رجل انشاءالّلة » زیاد دارند. اما دکتر سحابی اینطور نیست. او تابع قاعده می شود در انجام وظیفه ای که قبول کرده است آن قدر اهتمام ورزد که گاه شب خوابش نبرد. در مبارزه ها و فعالیت های سیاسی، ضمن حفظ متانت و آرامش، سخت کوش و شجاع است.

                  زندگانی دكتر يدالله سحابي | عکس و تصاویر | www.Tarikhema.ir

                  بعد از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ ، دکتر سحابی به همراه مهندس بازرگان و دوستانشان، مبارزه علیه دولت کودتایی شاه -زاهدی – و مقاومت در برابر تهاجمات جدید استبداد داخلی و استعمار خارجی و غیره، در نهضت مقاومت ملی « راه مصدق » را ادامه دادند. کمیسیون انتشارات نهضت، مسوول انتشار نشریه ی زیرزمینی بیانیه های نهضت بود. اعضای این کمسیون عبارت بودند از مهندس بازرگان (رئیس و رابط کمسیون با شورای مرکزی) مهندس عزت الّله سحابی و ابراهیم یزدی (قسمت فنی، یعنی ماشین نویسی مطالب و چاپخانه زیر نظر ابراهیم یزدی بود). در اسفند ١٣٣٣ ، بعد از ازدواج، به شیراز رفتم. وقتی در ١٣ فروردین ١٣٣۴ به تهران برگشتم، مطلع شدم که مهندس سحابی و برادران عسگری ( که کارهای فنی را انجام می دادند و چاپخانه مخفی در منزل آن ها بود) دستگیر شده اند و به دنبال آن ها، مهندس بازرگان نیز بازداشت شد. در آن زمان رسم مبارزها این بود که وقتی چنین حادثه ای رخ می داد و اعضای یک شبکه دستگیر می شدند، بقیه شتاب حرکت را کاهش می دادند. فعالان برجسته و شناخته شده فرار می کردند و مخفی می شدند تا آب از آسیاب بیفتد و دوباره آفتابی شوند. اما دکتر سحابی چنین نبود. هنگامی که من(ابراهیم یزدی) همراه همسرم، علی رغم بازداشت برادران عسگری به منزل آن ها و به دیدن مادر و خواهر آ نها رفتیم، چون منزل تحت نظر و محاصره ی نیروهای حکومت نظامی بود، ما را دستگیر کردند و به مقر فرمانداری نظامی درشهربانی کل کشور بردند اما نمی دانستند و نتوانستند به رابطه ی تشکیلاتی من با نهضت مقاومت و مسوولیتم پی ببرند. بنابراین بعد از چند ساعت بازجویی، آخر شب آزادمان کردند. روز بعد، من(ابراهیم یزدی) به دیدن دکتر سحابی رفتم و بعد از گزارش وضعیت، با هم به چاره جوئی نشستیم. به پیشنهاد و به همراه دکتر سحابی به بازار بین الحرمین که اکثرا لوازم التحریر فروش های عمده در آن جا بودند، و به حجره مرحوم تحریریان، که از بازاریان فعال و خوشنام و خیر بود رفتیم و به عنوان یک آموزشگاه شبانه در شیراز، دو دستگاه پلی کپی “گستتنر” جدید خریدیم و بلافاصله آن ها را در خانه های امن دیگری به راه انداختیم و در ظرف کمتر از یک هفته، نشریه ای را که ضمن چاپ و جابه جائی آن از چاپخانه لو رفته بود، مجددا چاپ و منتشر ساختیم و به این ترتیب به ایادی دولت نشان دادیم که گروه بازداشت شده، کل شبکه ی تولید و توزیع نشریات نهضت مقاومت نیست و همین امر سبب کاهش فشار بر دوستان زندانی ما شد.

                  این کار بدون اقدام سریع و شجاعانه ی دکتر سحابی در آن شرایط نامساعد امکان نداشت. در آن دوران سیاه خفقان، نهضت مقاومت ملی برای شکستن جو ترس و ارعاب، مردم را به تجمع و تظاهرات سیاسی، در فرصتها و بهانه های مختلف، دعوت می کرد. در آن ایام، ما جوانان آن روز، این تجربه را داشتیم که گاهی برخی از رجال و برجستگان و نام آوران، اگرچه در جلسات تصمیم گیری رای به انجام برنامه ای می دادند، اما به هنگام عمل، خود حضور پیدا نمی کردند و این امر اثر بسیار بدی در روحیه ی جوان ها برجای می گذاشت. اما دکتر سحابی چنین نبود. نه تنها حضور می یافت، بلکه قبل از همه حاضر می شد و شجاعانه حضور خود را نشان می داد، بطوری که به همه دل و جرات می داد. آرامش او در لحظات خطر و تهدید، برای آن ها که از نزدیک همراه او در صحنه بودند، آموزنده بود.

                  در جریان محاکمه سران نهضت آزادی در دادگاههای نظامی در سال های ١٣۴١ به بعد، دکتر سحابی از جمله متهمین اصلی پرونده بود. او در جریان محاکمه آرام و کم حرف بود، اما در چند مورد که سخن گفت، همراه با صلابت و صراحت و قاطعیت بود. نمونه آن، سخنان دکتر سحابی در ٢٩ اسفند به مناسبت سالروز تصویب طرح ملی شدن صنایع نفت در مجلس شورای ملی در دادگاه نظامی بود. من نظیر همین شجاعت و صراحت را بارها بعد از انقلاب اسلامی در ابعاد دیگری، در برخورد با مسائل جاری، از دکتر سحابی دیدم. آن جائی که پای مصالح ملی کشور در سطح کلان به میان می آمد، دکتر سحابی از بیان موضع و نظر خود، حتی اگر مخالف با نظر رهبر فقید انقلاب هم بود تردیدی به خود راه نمی داد. در یک یا دو مورد من شخصا ناظر این شجاعت و صراحت دکتر سحابی در گفتگو با امام بودم.

                  زندگانی دكتر يدالله سحابي | عکس و تصاویر | www.Tarikhema.ir

                  دکتر سحابی در عین حال طبعی روان، زیبا و زیباپسند داشت. هنگام تبعید به برازجان این روحیه ی شاد و سرزنده ی او در تزئین حمام قلعه ی برازجان بروز پیدا می کند. یکی از هم بندهای زندانی های نهضت آزادی ایران ، محمد علی عمویی در خاطرات خود، بنام “درد زمانه” از آن ایام چنین یاد کرده است:

                  اوایل آبان چهل و چهار بود که پاسبانی خبر داد که تعدادی زندانی سیاسی به برازجان انتقال یافته اند و هم اکنون در انتظار اتمام بازرسی و تعیین بندشان هستند. کی منش را که در آن زمان نماینده ی ما برای ارتباط با زندانی ها بود، برای آگاهی از هویت و کم و کیفیت تازه واردها مامور کردیم. دقایقی بعد به بند بازگشت و خبر آورد که میهمانان شماری از اعضای نهضت آزادی هستند که مهندس بازرگان و دکتر سحابی نیز جزء آنهایند. این گروه عبارتند ازآقایان: مهندس بازرگان، دکتر یدالّله سحابی، احمد علی بابائی، دکتر عباس شیبانی، ابوالفضل حکیمی، دکتر حسین عالی، سید محمد مهدی جعفری، بسته نگار، مصطفی مفیدی، مجتبی مفیدی، مهدی خمسی، شاملو، قالیچه چیان.

                  از کی منش خواستیم به استقبالشان رود، خوش آمد بگوید و ترتیبی بدهد تا برای حمل وسایل آن ها به یاری شان برویم. کی منش به حیاط شهربانی رفت و پس از مدت کوتاهی همراه با مهندس بازرگان و دکتر سحابی به بند بازگشت. پس از خوش آمد گویی و معارفه، آقایان را دعوت به نشستن کردیم اما معلوم شد آنها فقط به منظور دیدن محل زندگی احتمالی و ارزیابی گنجایش آن، وضع عمومی و زندانیان ساکن آن بند به آن جا آمده اند. آن ها پس از سنگین و سبک کردن آن چه مورد نظرشان بود برای مشاوره با دیگر دوستان خویش به حیاط شهربانی بازگشتند.

                  سر زندگی بازرگان و حسن خلق دکتر سحابی چشم گیر هست. در مجموع فضای دوستانه خوشایندی بر تبعیدگاه حکومت می کند. برخورد گرم و بی شائبه روزهای نخستین، پایه گذار مناسباتی دوستانه و بی غل و غش شد. هر گروه زندگی خودش را داشت. …نهضتی ها افرادی درست، صادق و در دوستی قابل اعتمادند. …شیبانی قدری خشک و رسمی اما صمیمی و بامحبت است. علی بابائی، مهندس سحابی و حکیمی افرادی سنگین و موقرند و در مهربانی و حفظ مناسبات دوستانه بین دو گروه کوشا هستند. دکتر سحابی مایل است نظیر آبنمایی که در حیاط بند است، حوض کوچک و کم عمقی در سربینه ی حمام دژ ساخته شود. پیشنهادش را با دوستمان ذوالقدر در میان می گذارد. می خواهد به جای سیمان در آن حوض کاشی سفید بکار رود … دکتر سحابی تامین کاشی و دیگر مصالح لازم را تقبل کرد و هوشنگ قربان نژاد را نیز راضی کرد تا دستیاری ذوالقدر را بپذیرد … دکتر می خواست یادگاری در آن حمام به جای گذارد و دوستان ما از پذیرش خواهش او گریزی نداشتند. حوض ساخته شد و دکتر « با رضایت از ذوالقدر و قربان نژاد سپاسگزار.

                  هوا چندان گرم نشده بود که دکتر سخنرانی هائی را به مدت ده، پانزده شب ایراد کرد. (چندین چاپ). گرماسنج به سرعت به آستانه چهل رسید و این امر نگرانی هایی را موجب شد. گرم تر شدن هوا و بالا رفتن میزان رطوبت، هرچند برای همه ناراحت کننده بود، اما برای شخصی چون دکتر سحابی می توانست خطرناک باشد خوشبختانه کار به جاهای باریک نمی کشد. نیمه ی خرداد که خبر انتقال به تهران ابلاغ می شود از جمع زندانیان سیاسی، انتقال شامل اعضای حزب توده ایران و نهضت آزادی هست.

                  در سال ١٣۴٧ خلیل پسرم تازه دبستان را تمام کرده بود. در آن هنگام، وضع پرونده ی فعالیت های سیاسی من در خارج از کشور طوری بود که نمی توانستم به ایران برگردم. از طرفی، همسرم و من اصرار و علاقه داشتیم که خلیل، حتما مدتی را در ایران بگذراند و با فرهنگ و ادب سرشار و غنی ایرانی از نزدیک آشنا شود. بنابراین تصمیم گرفتیم او را برای دوره ی اول دبیرستان به ایران بفرستیم. در تابستان آن سال خلیل به اتفاق مادرش به ایران آمد و با مشورت دوستان، در دبیرستان کمال که به همت روشنفکران دینی در نارمک ساخته شده بود و زیر نظر دکتر سحابی اداره می شد، ثبت نام کرد. چند ماه بعد از شروع کلا سها، به دلیل جو سیاسی ایران، بنا به اصرار و نظر دوستان سیاسی و ترس از اینکه ساواک خلیل را تحت فشار قرار بدهد تا مرا مجبور به بازگشت به ایران بنماید، همسرم مجبور شد با خلیل به آمریکا برگردد. اما همان چند ماهی که خلیل در دبیرستان کمال بود، طرز برخورد عاطفی و روان شناختی دکتر سحابی با او، نظیر سایر دانش آموزان آن چنان بر روحیه ی او اثرات عمیقی برجای گذاشته است، که حتی بعد از سی سال از آن زمان، خلیل که امروز خود استاد دانشگاه است، آن روزها را از یاد نمی برد و شیوه ی برخورد دکتر سحابی با دانش آموزان، الگو و سرمشقی برای خلیل در فعالیت های دانشگاهی اش می باشد.

                  زندگانی دكتر يدالله سحابي | عکس و تصاویر | www.Tarikhema.ir

                  دکتر سحابی از جمله ی افراد نادری است که در عرفان عملی صاحب مقام و موضع است. تواضع و ادب او در برخورد با دیگران، حتی با دشمنان، همیشه مخاطبان را تحت تاثیر خود قرار می دهد. در مجلس اول، دکتر سحابی به عنوان رئیس سنی انتخاب شد و وظیفه ی خود را با دقت و بی طرفی کامل انجام داد. جالب آن که وقتی اعتبار نام هی خود ایشان مطرح شد و مخبر شعبه اعلام داشت پرونده انتتخاباتی آقای یدالّله سحابی در شعبه پنج مورد بررسی قرار گرفت و به اتفاق آراء تصویب شد با آن که هیچ یک از نمایندگان حاضر در مجلس مخالفتی ابراز نکردند و همه با سکوت خود رای شعبه پنج را تایید کردند، اما دکتر سحابی به عنوان رئیس سنی مجلس از اینکه خود اعلام کننده ی تصویب اعتبار نامه ی خود باشد، دریغ ورزید و از اداء جمله خودداری کرد. منشی جلسه چند بار اعلام داشت اعتبار نامه آقای یدالّله سحابی مطرح است « اعتبار نامه ی آقای یدالّله سحابی تصویب شد » و هر بار نمایندگان با سکوت خود، آن را تصویب کردند ولی دکتر سحابی خود زبان به تایید اعتبارنامه ی خود نگشود تا آن که منشی جلسه این وظیفه را انجام داد.

                  بعد از وقایع سال ۶٠ و درگیری های درونی و بالا رفتن تنش های سیاسی، جو مجلس به شدت منقلب و ناآرام بود، عده ای جوان و جویای نام، به هر شکلی و با هرقیمتی، انقلابی نمایی می کردند و بروز و ظهور این انقلابی نمایی، در برخورد بی ادبانه و موهن آ نها با نمایندگان اقلیت در مجلس بود. در این میان نمایندگان عضو نهضت آزادی در مجلس (دکتر سحابی، مهندس بازرگان، دکتر صدر حاج سید جوادی، مهندس صباغیان و ابراهیم یزدی) بیش از همه تحت فشار بودیم. بزرگانی در مجلس نیز غیرمستقیم و مستقیم به این جو، دانسته دامن می زدند و جوا نها را تحریک می کردند، روزهای سختی برای همه ی ما بود. صبح ها، وقتی ما به مجلس می آمدیم، در اطراف در ورودی، در داخل پارکینگ و در کوچه، محافظان وکلای اکثریت و برخی دیگر از پاسداران بدور ما جمع می شدند و با فریادهای مرگ خواهی با ما روبرو می شدند. هر زمان که دکتر سحابی و یا مهندس بازرگان وارد می شدند، دور آن ها را می گرفتند و شعارهای مرگ خواهی سر می دادند. آرامش و متانت این بزرگان برای ما سر مشق و نمونه بود. هرگز دیده نشد که دکتر سحابی و یا مهندس بازرگان در برخورد با این گستاخی ها از جاده ی ادب و عفاف خارج شوند. هنگامی که برنامه ی هویت از صدا و سیمای جمهوری اسلامی پخش شد و جریانهای ملی و جریان های ملی و ملی مذهبی، خصوصا نهضت آزادی ایران، مورد حمله ناجوانمردانه قرار گرفت، دکتر سحابی که بیش از دو سوم از عمر خود را در راه آزادی ملت و آبادی کشور صرف کرده است سخت ملول و آزرده خاطر شد.

                  زندگانی دكتر يدالله سحابي | عکس و تصاویر | www.Tarikhema.ir

                  دکتر سحابی از این که بعد از گذشت ١٧- ١٨ سال از انقلاب هنوز کج سلیقه گی ها و تعصب های گروهی به کار تخریبی خود ادامه می دهند ناراحت بود و آن برنامه را مضر به حال آرامش سیاسی و مخل تفاهم های اجتماعی می دانست و نمی توانست در برابر آن بی تفاوت باشد. بنابراین مصمم شد که واکنشی نشان بدهد. فکر کرده بود که مستقیما نامه ای خصوصی به مقام رهبری، که مسوولیت قانونی رادیو و تلویزیون را بر عهده دارند، بنویسد. اما مشکل این بود که چه عنوانی را بکار ببرد. دکتر سحابی می خواست با مقام رهبری نه به صفت رهبری، بلکه با آن اسم و عنوانی که در یکی از سفرهای حج با هم همسفر بودند و در کنار هم تجربه سیر و سلوک خاص حج را داشتند بنویسد، اما آن را مفید و موثر نمی دید. بعد از مشورت قرار شد توسط آقای محمد جواد حجتی کرمانی پیغامی برای ایشان بدهند. از من خواستند که ترتیبی برای این کار بدهم. آقای حجتی کرمانی با اشتیاق از پیشنهاد دیدار با دکتر سحابی استقبال کرد. گفتگوها در این دیدار، صمیمانه و با اخلاص بود. دکتر سحابی نظرش را برای آقای حجتی کرمانی توضیح داد. او پیشنهاد کرد نامه ای نوشته شود، اما دکتر سحابی استدلال کرد که اگر من با آن همسفر حج ام با همان زبان دوستانه ی آن سفرسخن بگویم، شاید موثر نباشد و نادیده گرفته شود، پس بهتر است پیام شفاهی مرا برسانید، شاید موثر باشد. اما تردید دارم که آقای حجتی کرمانی در انتقال پیام موفق بوده است، زیرا هیچ واکنش و جوابی مشاهده نشد.

                  بسیاری از شخصیت های سیاسی ایران، حتی آن ها که سال های دراز در جبهه ی ملت علیه استبداد و یا استیلای خارجی مبارزه می کرده اند، عموما عاقبت بخیر نبوده اند. کم هستند آن هایی که تا آخرین لحظات زندگی مقاوم و سرسخت، به آرمان ها (نظیر دکتر فاطمی) وفادار مانده باشند. مهندس بازرگان و دکتر سحابی از جمله ی نوادر دوران معاصر هستند که در هیچ زمان و لحظه ای با زور و زر و تزویر مماشات نکردند. بسیاری از همطرازان دکتر سحابی در سلوک اجتماعی خود، آن چنان بودند که مسلمانت به زم زم شوید و هندو بسوزاند. هم در زمان دولت ملی دکتر مصدق صاحب وجهه و احترام بودند و هم بعد از ٢٨ مرداد، سناتور انتصابی شدند و هم بعد از انقلاب صاحب اسم و رسمی گردیدند. اما دکتر سحابی به خاطر تعهد تزلزل ناپذیرش به آرمان های ملی و مردمی، عمق ایمان و تقوایش به خداوند و دینداری اش، و صراحت و صداقت و شجاعتش، هم در آن دوران و هم در این دوران مورد بغض، حسادت، کینه و یا بی مهری و سر سنگینی بوده است و می باشد. اما در جامعه ای که رویه و منش و بینش سیاسی و اجتماعی بسیاری از مردم، دو دوزه بازی کردن، ابن الوقت بودن، هم از آخور و از توبره خوردن است، و بسیاری هم خواسته یا ناخواسته نقاب بر چهره زده اند، تحولات سیاسی و اجتماعی بیش از هر زمان به الگو و اسوه نیاز دارد. در چنین شرایطی اولین وظیفه مبارزان سیاسی این است که بیش از هر زمان معلم اخلاق سیاسی باشند .
                  تحلیلگر بازار tahlilgar0@

                  نظر

                  • ناهید
                    عضو فعال
                    • Dec 2010
                    • 1419

                    #249
                    ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
                    معشوق همین جاست بیایید بیایید
                    معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
                    در بادیه سرگشته شما در چه هوایید


                    آوردهاند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج ميرفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت .

                    چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه ميگردد و چیزى ميجوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت

                    عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان ميدارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم ! مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان ميکنم.

                    عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.

                    عبد الجبار با خود گفت : اگر حج ميخواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد.

                    هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و ميآمد.

                    چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را ميجویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !

                    عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.

                    در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مينویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمىگردد که :

                    (( انا لا نضیع اجر من احسن عملا ))
                    حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                    خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                    خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                    نظر

                    • samin
                      عضو عادی
                      • Jan 2011
                      • 130

                      #250
                      برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست.لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش
                      را با آن بشکافی .پرهایش رابزن...خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به
                      اعماق دره ها پرت کند .
                      ****************************************
                      هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود ، دری دیگر باز می شود ولی ما
                      اغلب چنان به دربسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمی بینیم. ((هلن کلر ))
                      ****************************************
                      برای پخته شدن کافیست که هنگام عصبانیت از کوره درنروید .
                      ****************************************
                      همیشه بهترین راه را برای پیمودن می بینیم اما فقط راهی را می پیماییم که به آن
                      عادت کرده ایم. ((پائولو کوئلیو))
                      ****************************************
                      اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان تو را
                      غافلگیر کند، درست مانند آغاز.
                      ****************************************
                      هیچ کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد و هیچ کس آنقدر ثروتمند
                      نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد.
                      ****************************************
                      بمان تا کاری کنی نه کاری کنیم تا بمانیم. دکتر شریعتی
                      ****************************************
                      آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق می گردد، ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور می کند.
                      ****************************************
                      تاریخ یک ماشین خودکار و بی راننده نیست و به تنهایی استقلال ندارد، بلکه تاریخ
                      همان خواهد شد که ما می خواهیم. ((ژان پل سارتر))
                      ****************************************
                      بهترین اشخاص، کسانى هستند که اگر از آن ها تعریف کردید، خجل شوند و اگر بد
                      گفتید، سکوت کنند.((جبران خلیل جبران))
                      ****************************************
                      مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست ,هزینه است!!!!
                      ****************************************
                      در زندگی از تصور مصیبت های بیشماری رنج بردم که هرگز اتفاق نیفتادند .
                      ****************************************
                      ساده ترین کار جهان این است که خود باشی و دشوارترین کارجهان این است که کسی
                      باشی که دیگران می خواهند.
                      ****************************************
                      به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                      نظر

                      • samin
                        عضو عادی
                        • Jan 2011
                        • 130

                        #251
                        ما اشتباه نمی کنیم صرفا می آموزیم
                        «ویلسون شف»

                        از اشباهات درس بیاموزیم

                        داستان معروفی از تام واتسون، بنیان گذار شرکت « آی . بی . ام » نقل می کنند که یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد. این کارمند به دفتر واتسون احضار شد و پس از ورود گفت:« تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.»تام واتسون گفت:«شوخی میکني ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم.»
                        به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                        نظر

                        • samin
                          عضو عادی
                          • Jan 2011
                          • 130

                          #252
                          مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
                          جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم،
                          برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
                          یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
                          __________________________________________________ _________________
                          مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها
                          آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
                          یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
                          __________________________________________________ _________________
                          مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند
                          تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
                          یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ...
                          __________________________________________________ _________________
                          مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .
                          به فکر فرو رفت ...
                          باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
                          ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد :
                          از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می
                          داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
                          او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
                          وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با
                          اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!
                          سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا
                          کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک
                          سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...
                          __________________________________________________ _________________
                          حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد
                          کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!
                          اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
                          او الان یک بازیگر است. همانند بقيه مردم!
                          ****************************************
                          به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                          نظر

                          • samin
                            عضو عادی
                            • Jan 2011
                            • 130

                            #253
                            عزیزترین بخش زندگیت

                            بچه ای نزد شیوانا رفت(در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."
                            شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
                            شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بتاعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

                            شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهنمعبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظماو را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
                            شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفتهای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیمگرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفتهاست که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی بهجای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "
                            زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاهدرحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود!
                            می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
                            ***************
                            هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...
                            در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است.
                            و تنها یک گناه و آن جهل است.
                            عارف بزرگ- مولانا
                            ****************************************
                            به جهان خرم از انم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست:x

                            نظر

                            • Moradad
                              عضو فعال
                              • Mar 2011
                              • 355

                              #254
                              انشا: فوايد گاو را بنويسيد.

                              با سلام خدمت معلم عزيزم و عرض تشکر از زحمات بي دريغ
                              اولياء و مربيان مدرسه که در تربيت ما بسيار زحمت ميکشند و اگر آنها
                              نبودند معلوم نبود ما الان چه بوديم.

                              اکنون قلم به دست ميگيرم و انشاي خود را آغاز ميکنم.

                              البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگريم در ميابيم که گاو بودن فوايد زيادي دارد. من ديشب خيلي در اين مورد فکر کردم و به اين نتيجه رسيدم که مهمترين فايده ي گاو بودن
                              اين است که آدم ديگر آدم نيست، بلکه گاو است.
                              بياييد يک لحظه فکر کنيم که ما گاويم. ببينيم چقدر گاو بودن فايده دارد. مثلا در مورد همين ازدواج که اين همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته و... درست ميکنند.

                              هيچ گاو مادري نگران ترشيده شدن گوساله اش نيست. همچنين ناراحت نيست اگر فردا پسرش زن بگيرد، عروسش پسرش را از چنگش در مي آورد.

                              وقتي گاوي که پدر خانواده است ميخواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهيزيه اش نيست. نگران نيست که بين فاميل و همسايه آبرو دارند. مجبور نيست به خاطر اين که پول جهاز دخترش را تهيه نمايد، براي صاحبش زمين اضافه شخم بزند يا بدتر از آن پاچه خواري کند.

                              گوساله هاي ماده مجبور نيستند که با هزار دوز و کلک دل گوساله هاي نر را به دست بياورند تا به خواستگاريشان بيايند، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاري آنها بروند.

                              از طرفي هيچ گوساله ماده اي نميگويد که فعلا قصد ازدواج ندارد و ميخواهد ادامه تحصيل دهد. تازه وقتي هم که عروسي ميکنند اينهمه بيا برو،بعله برون، خواستگاري، مهريه، نامزدي، زير
                              لفظي، حنا بندان، عروسي، پاتختي، روتختي، زير تختي، ماه عسل، ماه..زهر، طلاق و طلاق کشي و... ندارند.

                              گاوها حيوانات نجيب و سر به زيري هستند.آنها چشمهاي سياه و درشت و خوشگلي دارند..

                              هيچ گاوي نگران کرايه خانه اش نيست. نگران نيست نکند از کار اخراجش کنند.

                              گاوها آنقدر عاقلند که ميدانند بهترين سالهاي عمرشان را نبايد پشت کنکور بگذرانند.

                              گاوها بخاطر چشم و همچشمي دماغشان را عمل نمي کنند. شما تا حالا ديده ايد گاوي دماغش را چسب بزند؟ شما تا حالا ديده ايد گاوي خط چشم بکشد؟

                              گاوها حيوانات مفيدي هستند و انگل جامعه نيستند. شما تا کنون يک گاو معتاد ديده ايد؟

                              گاوي ديده ايد که سر کوچه بايستد و مزاحم ناموس مردم شود؟ آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند.

                              ما از شير، گوشت، پوست، حتي روده و معده ي گاو استفاده ميکنيم.

                              تا حالا شما گاو بيکار ديده ايد؟ آيا ديده ايد گاوي زيرآب گاو ديگري را پيش صاحبش بزند؟

                              تا حالا ديده ايد گاوي غيبت گاو ديگري را بکند؟

                              آيا تا بحال ديده ايد گاوي زنش را کتک بزند يا گاو ماده اي شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟ و مثلا بگويد از آقاي فلاني ياد بگير. آخر توهم گاوي؟! فلاني گاو است بين گاوها..

                              تازه گاوها نياز به ماشين ندارند تا بابت ماشين 12 ميليون پول بدهند و با هزار پارتي بازي ماشينشان را تحويل بگيرند و آخرش هم وسط جاده يه هويي ماشينشان آتش بگيرد.

                              هيچ گاوي آنقدر گاو نيست که قلب ديگري را بشکند.

                              ديده ايد گاو نري به خاطر به دست آوردن ثروت پدر گاو ماده به او بگويد: عاشقت هستم"!! سرت سر شير است و دمت دم پلنگ !!

                              ديده ايد گاو پدري دخترش را کتک بزند!؟

                              گاو ها در جامعه شان فقر ندارند. گاوها اختلاف طبقاتي ندارند. دخترانشان به خاطر وضع بد خانواده خود فروشي نميکنند.

                              آنها شرمنده زن و بچه شان نميشوند. رويشان را با سيلي سرخ نگه نميدارند.
                              هيچ گاوي غصه ي گاوهاي ديگر را نميخورد.

                              هيچ گاوي غمباد نميگيرد. هيچ گاوي رشوه نميگيرد. هيچ گاوي اختلاس نميکند.
                              هيچ گاوي آبروي ديگري را نميريزد.

                              هيچ گاوي خيانت نميکند. هيچ گاوي دل گاو ديگري را نميشکند. هيچ گاوي دروغ نميگويد.

                              هيچ گاوي آنقدر علف نميخورد که از فرط پرخوري مجبور شود روي آن همه علف يک آفتابه عرق سگي بخورد و بعدش راه بيفتد توي کوچه خيابان در حالي که گاو طويله کناريشان از گرسنگي شير نداشته باشد تا به گوساله اش غذا بدهد.

                              اگر بخواهم در مورد فوايد گاو بودن بگويم، ديگر زنگ انشاء ميخورد و نوبت بقيه نمي شود که انشايشان را بخوانند.

                              اما به نظر من مهمترين فايده گاو بودن اين است که ديگر آدم نيستند...

                              لباس ما از گاو است، غذايمان از گاو، شير و پنير و کره و خامه و.... همه از گاو است.

                              ولي... هيچ گاوي

                              نگفت: من
                              گفت :ما

                              نظر

                              • آمن خادمی
                                مدیر
                                • Jan 2011
                                • 5243

                                #255
                                جوان ثروتمند و پند عارف

                                جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
                                عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
                                گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
                                بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
                                گفت: خودم را می بینم !
                                عارف گفت: ....

                                دیگر دیگران را نمی بینی !
                                آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
                                اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
                                این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
                                وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
                                اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
                                تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
                                تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری
                                to continue, please follow me on my page

                                نظر

                                در حال کار...
                                X