@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • behnam
    عضو فعال
    • May 2011
    • 9603

    #616
    بهلول و داروغه


    آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند
    بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد .
    داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی . بهلول گفت حیف که الساعه کار
    خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم .
    داروغه گفت حاضري بري و فوري کارت را انجام بدهی و برگردي ؟
    بهلول گفت بلی . پس همین جا منتظر من باش فوري می آیم . بهلول رفت و دیگر برنگشت . داروغه
    پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این
    قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود .
    افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
    (کوروش بزرگ)

    نظر

    • kh25
      عضو فعال
      • Jan 2011
      • 694

      #617
      پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است.
      این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند.
      درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟»
      کشاورز که ترسیده بود گفت: «سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.»
      گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخههای زیر پایمان را ببریم

      نظر

      • ماهور
        عضو فعال
        • Feb 2011
        • 1239

        #618
        روزی اینشتین به چارلی چاپلین گفت :
        می دانی آنچه که باعث شهرت تو شده چیست؟
        "این است که تو حرفی نمی زنی ولی همه حرف تو را می فهمند"!
        چارلی هم با خنده می گوید :
        ... تو هم می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟
        "این است که تو با این که حرف می زنی، هیچ کس حرفهایت را نمی فهمد"!
        چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
        گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

        نظر

        • آمن خادمی
          مدیر
          • Jan 2011
          • 5243

          #619
          داستانی بود که (به نام خدا ) نداشت

          باشکوه تر از آن بود که در اول داستان به نام خدا بنویسد و حرف خود را بزند.داستان زندگی اش خدا بود.آن زمان که در محافل با دمپایی لاستیکی و شلوار پاچه ورمالیده و کت پدرش حاضر می شد،سادگی بی حصر خدا را می دیدی و بعدِ دیدارِ وی می توانستی قسم بخوری که تا 40 روز نمازت قبول شده است.اصلا سخنانش نماز بود چون خدا را بهتر از آن زمانی که لب به سخن می گشودنمی توانستی صدا بزن...ی و نیایشش کنی.
          از خدا نمی گفت ولی جز خدا نمی گفت.
          زندگی می کرد بی آنکه از خدا توقعی داشته باشد و می گفت :
          ( وقتی عالم محضر خداست دعایم به چه دردش می خورد.همین طوری می خواهدم و از او بخواهم جور دیگرم کن ؟!؟! )
          هیچوقت خدا را به حدی کوچک نمی کرد که خود را بندهء او بداند.می گفت:
          من کجا و بندگی او.
          خالق آسمانها ، زمین ، دیده ها ، نادیده ها و… و من ؟!؟!
          حج نرفت و می گفت من لیاقتش را ندارم در صورتی که همهء امکانات رایگان رفتنش فراهم بود .اگر اهل دنیا بود می توانست حاجی شود و اعتباری برای خودش جمع کند.
          به گمانم طواف دل کرده بود.
          آیت الله ی بود
          to continue, please follow me on my page

          نظر

          • آمن خادمی
            مدیر
            • Jan 2011
            • 5243

            #620
            به قـــولِ پروفسور حسابی:
            یکی از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
            پروفسور جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند...
            to continue, please follow me on my page

            نظر

            • آمن خادمی
              مدیر
              • Jan 2011
              • 5243

              #621
              فرعون و شیطان

              فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
              روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
              فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
              فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
              شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
              بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
              پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
              شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
              to continue, please follow me on my page

              نظر

              • behnam
                عضو فعال
                • May 2011
                • 9603

                #622
                ماجرای جراح و تعمیرکار

                روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
                تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم!
                حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

                جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!
                افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                (کوروش بزرگ)

                نظر

                • کیان
                  کاربر فعال
                  • May 2012
                  • 634

                  #623
                  «طنز و شوخطبعی بهترین ابزار ساقط کردن دیکتاتوری است»

                  رهبر جنبش دانشجویان صربستان در زمان میلوشویچ که یکی از پایههای سقوط این دیکتاتور به حساب میآید، میگوید که باید با استفاده از طنز و کارتون، ترس مردم را از حکومت از میان برد و همچنین از طنز به عنوان ابزاری کم هزینه برای مقابله با قدرت و شکستن بت مقامهای سیاسی و کشوری استفاده کرد. به اعتقاد پوپوویچ، مسخره کردن سیاسیون جدی، تعادلشان را به هم میزند و اشتباهات زیادی بعد از آن مرتکب میشوند...

                  سرج پوپوویچ، یکی از کسانی است که بسیاری از فعالان مصری موثر در انقلاب۲۰۱۱ این کشور را آموزش داده بود. فعالانی که بسیج اجتماعیشان در میدان التحریر یکی از بزرگترین تحولات شمال آفریقا و خاورمیانه را رقم زد.

                  پوپوویچ در روزهای اخیر جلسات زیادی را با نهادهای مختلف در پایتخت آمریکا برگزار کرده...از اتاقهای فکر تا اتاقهای وزارت خارجه... او اینکه با دقت به سرنوشت انقلابهای بهار عربی مینگرد. او میگوید که بعد از کنار زدن دیکتاتوری، مهمترین وظیفه، ایجاد مانع بر سر کودتایی است که نیروهای مسلح را بر سرنوشت مردم حاکم کند.

                  این فعال معتقد است که ساقط کردن دیکتاتور تنها چاره نیست و یک سال پیش در باره وضعیت مصر پیشبینی کرده بود که مبارزان به این نکته خواهند رسید که براندازی مبارک همه ماجرا نبوده است. پوپوویچ همچنین معتقد است که تغییر اجتماعی را نمیتوان صادر کرد، اما میتوان دانشش را منتقل نمود.

                  دیروز در نخستین نشست خودنویس با این آموزگار «مبارزه بدون خشونت»، از او در باره تاثیر طنز در مبارزه با دیکتاتوری پرسیدم:

                  سرج میگوید که بدون نظم و دیسیپلین نمیتوان مبارزه کرد، و در عین حال نداشتن هدف و برنامه بزرگترین آفت یک جنبش محسوب میشود. پوپوویچ در دستورالعمل معروفش در باره مبارزه بدون خشونت در باره بهرهگیری از شوخی مینویسد: «قبل از آنکه مورد ترسناکی پیش بیاید سعی کنید جلو غافلگیرشدن خود را بگیرید. برایاین کار به بررسی مشکالت روانی و عاطفیبپردازید که ممکن است در نتیجه وضع ترسناک پیش بیاید. مردم اگر بدانند که هنگام وقوع واقعهای ترسناک چه انتظاری از آنان میرود کمتر میترسند. شوخی و خنده نیز راه مؤثری برای کاهش ترس در گروه است.»

                  خودنویس: سرج؛ از طنز و شوخطبعی، کارتون و کمدی برای ساقط کردن حکومت چگونه استفاده میشود کرد؟

                  پوپوویچ: الان استفاده از شوخطبعی رشد فزایندهای در فعالیتهای سیاسی وجود دارد و در گذشته، این ایده اشتباه وجود داشت که انقلابیها باید جدی باشند. الان [در] انقلابهای مدرن گاهی همه شاد هستند و انگار از یک مهمانی برگشتهاند.

                  سه کارکرد برای استفاده از طنز در مبارزه وجود دارد:

                  نخست، از بین بردن ترس از طریق کارتون و طنز و جوک. کمتر شدن ترس به واسطه حضور همین طنز و شوخطبعی یک نشانه مثبت است.

                  دوم، طِنز میتواند هزینه زیادی نداشته باشد و شما دارید قدرت را مسخره میکنید اما اتفاقی برایتان نمیافتد و این کمک میکند که مردم به شما بپیوندند.

                  سوم، طنز اثرات جانبی هم روی ساختار، مقامها و کسانی که در قدرت هستند دارد. کسانی که وقت زیادی را در قدرت و جلوی دوربین سپری میکنند و آنها را در روزنامهها و تلویزیون روی جلد مجلات میبینی خودشان را خیلی جدی میگیرند و باورشان میشود چهرهای که مطبوعات از آنها ساخته واقعیت دارد. وقتی مسخرهشان میکنی، تعادلشان را از دست میدهند و اشتباهات احمقانهای میکنند. به عنوان مثال ببینید در روسیه وقتی پلیس اعتراضات با استفاده از «اسباب بازی» را هم ممنوع کرده. این گروه تقاضای راهپیامیی ۱۰۰ سرباز «لگو» را کردند و پلیس به این دلیل که این سربازها شهروند روسیه نبودند اجازه تجمع نداد. همین باعث خنده شد.

                  خودنویس: حد و مرز طنز را کجا میبینی؟

                  پوپوویچ: ما گاهی از یک طرف جوک درست میکنید که از واقعیت فرار کنید، اما طنز میسازید که رژیم را مسخره کنید...باید یادتان باشد که طنز و شوخی میتواند برای خیلیها سو تفاهم ایجاد کند، اما حتما توجهتان به ترکیب میانی جمعیتتان باشد، چون میخواهید این گروه را پشت سر خودتان داشته باشید.


                  رهبر جنبش دانشجویان صربستان
                  علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                  نظر

                  • آمن خادمی
                    مدیر
                    • Jan 2011
                    • 5243

                    #624
                    مدیریت صحیح

                    در یكی از دانشگاههای تورنتو (کانادا) مد شده بود دخترها وقتی میرفتند توی دستشویی، بعد از آرایش کردن آینه را میبوسیدن تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بمونه. مستخدم بی چاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. برای همین، موضوع را با رئیس دانشگاه در میان گذاشت. فردای آن روز رئیس دانشگاه تمام دخترها را جمع كرد جلوی دستشویی و گفت: کسانی که این کار را میکنند خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت میکنند. حالا برای این که شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چه قدر سخته، مستخدم یک بار جلوی شما آینه را پاک میکنه.
                    مستخدم هم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد توی آب توالت فرنگی، وقتی دستمال خیس شد، شروع کرد به پاک کردن آینه و از اون به بعد دیگه هیچ کس آینه رو نبوسید
                    to continue, please follow me on my page

                    نظر

                    • kh25
                      عضو فعال
                      • Jan 2011
                      • 694

                      #625

                      ادعای مرد فاسق !

                      .
                      مسافري در شهر بلخ جماعتي را ديد كه مردي زنده را در تابوت انداخته و به سوي گورستان ميبرند و آن بيچاره مرتب داد و فرياد ميزند و خدا و پيغمبررا به شهادت ميگيرد كه والله، بالله من زندهام! چطور ميخواهيد مرا به خاك بسپاريد؟
                      اما چند ملا كه پشت سر تابوت هستند، بي توجه به حال و احوال او رو به مردم كرده وميگويند: پدرسوخته ي ملعون دروغ ميگويد. مُرده.
                      ...مسافر حيرت زده حكايت را پرسيد. گفتند: اين مرد فاسق و تاجري ثروتمند وبدون وارث است. چند مدت پيش كه به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضي بلخ شهادت دادند كه ُمرده و قاضي نيز به مرگ او گواهي داد.پس يكي از مقدسين شهر زنش را گرفت و يكي ديگر اموالش را تصاحب كرد. حالابعد از مرگ برگشته و ادعاي حيات مي كند. حال آنكه ادعاي مردي فاسق دربرابر گواهي چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نميافتد. اين است كه به حكم قاضي به قبرستانش ميبريم، زيرا كه دفن ميّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جايزنيست.

                      نظر

                      • salehiar
                        عضو فعال
                        • Nov 2011
                        • 331

                        #626
                        در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.

                        فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:

                        - قیمت جهنم چقدره؟

                        کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!

                        مرد دانا گفت: بله جهنم.

                        کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه

                        مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.

                        کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم

                        مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد:

                        - ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم.

                        اسم ان مرد، کشیش مارتین لوتر بود

                        نظر

                        • کیان
                          کاربر فعال
                          • May 2012
                          • 634

                          #627
                          اگر تکراری بود ببخشید حیفم اومد دوباره نخونیم


                          ماجرای مسجد و ملا و شراب فروش

                          سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد .
                          ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!
                          یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
                          ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
                          اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید.
                          صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست!
                          ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند!
                          قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم سخن هر دو را شنیدم :؟!
                          یک سو مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند!
                          وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد...!
                          علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                          نظر

                          • کیان
                            کاربر فعال
                            • May 2012
                            • 634

                            #628
                            مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...»بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد..


                            .منبع:love3d.mihanblog.com
                            علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                            نظر

                            • کیان
                              کاربر فعال
                              • May 2012
                              • 634

                              #629
                              از مترسکی سوال کردم: ایا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای؟

                              گفت: در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است، پس من از کار خود راضی هستم وهرگز از ان بیزار نمی شوم

                              اندکی اندیشیدم وسپس گفتم: راست میگویی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم

                              گفت: تو اشتباه میکنی، زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر انکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد،

                              جبران خلیل جبران
                              علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                              نظر

                              • آمن خادمی
                                مدیر
                                • Jan 2011
                                • 5243

                                #630
                                خرافات شاهپور دوم و یزدگرد اول/ شاه عباس چرا استعفا می داد؟


                                شاهان صفوی، بیش از عامه مردم به خرافات روی آوردند به طوری که شاه عباس به دلیل اینکه چند روز از سال را نحس می دانست از پادشاهی استعفا داده و شخص دیگری را به جای خود بر تخت می نشاند و پس از این مدت او را از میان برداشت.
                                خرافات در ایران، چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام رواج داشته است. طبق شواهد تاریخی و بررسی های صورت گرفته، در ایران باستان مردم از عقاید و اندیشه های خرافی برکنار نبودند.

                                برخی معتقدند که این عقاید پس از حمله اسکندر به ایران و از سوی یونانیان، در بین مردم راه یافته است. از آثار به دست آمده از زمان شاهپور دوم چنین بر می آید که شاهپور به وسیله غیب گویان با همه ارواح خبیثه و قوای جهنمی سر و کار داشت و راجع به آینده از آنها سؤالاتی می کرد.

                                یزدگرد اول هم اخترشناسان دربار را مأمور یافتن طالع فرزند تازه متولد شده خود می کرد. خسرو دوم نیز برای ساختن سدی بر شط دجله همه غیب گویان و جادوگران و ستاره شناسان را که سیصد و شصت نفر بودند، گرد آورد و با آنان مشورت کرد تا ساعاتی را معین کنند، اما چون عاقبت کار او پس از مشاوره با آنها مطلوب نشد، بسیاری از آنها را به هلاکت رسانید.

                                پس از حمله مغول به ایران و تصرف کشور توسط مغولان بدون فرهنگ و تمدن، رواج باورها و اعتقادات خرافی شدت بی نظیری گرفت. برخی از دانشمندان آن عصر، مجبور به فرار و هجرت از ایران شدند و برخی دیگر در حمله مغولان بدوی قتل عام گردیدند.

                                مردم برای تسکین آلام و دردهای خود، ناچار به سرنوشت محتوم خویش راضی گشته و به انواع افکار خرافی و باورهای انحرافی برای تطبیق خود با حاکمان مغول روی آوردند. حاکمان مغول هم با تکیه بر پیش گویی های شمن و کاهنان و با استفاده از ستاره شناسان، حملات خود به مناطق را توجیه و برنامه ریزی می کردند.

                                در زمان صفویه که اوج قدرت نظامی و اقتصادی و فرهنگی ایران بود، رواج خرافات از دوره های پیشین کمتر نبود. از مشاهدات تاورنیه و شاردن از اوضاع فرهنگی جامعه آن روز، چنین استنباط می شود که شاهان صفوی، بیش از عامه مردم به خرافات روی آوردند به طوری که شاه عباس به دلیل اینکه چند روز از سال را نحس می دانست از پادشاهی استعفا داده و شخص دیگری را به جای خود بر تخت می نشاند و پس از این مدت او را از میان برداشت.

                                ویلیام فرانکلین می نویسد: در این دوره اعتقاد ایرانیان به اجسام سماوی بسیار خرافی بود و بیشتر در بین طبقه متوسط و پائین اجتماع مشاهده می شد. افتادن ستاره ها، خسوف، کسوف، عبور شهاب، و امور دیگری از این قبیل مفاهیمی خاص برای آنها داشت. آنان بر مبنای این عقاید خود، به وجود 9 آسمان اعتقاد داشتند و معتقد بودند اولینشان درست روی سرشان قرار گرفته است. آنها همچنین تصور می کردند که شهاب ها تیرهایی هستند که ملائک آسمان اول به سوی شیطان که قصد ورود به منطقه ایشان را دارد، رها می شوند.

                                باورهای خرافی در دوره قاجاریه به مراتب بدتر از دوره های پیشین بود. اشرف الدین گیلانی(نسیم شمال) در شعر مشهور خویش(رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز) وضع این دوره را به تصویر کشیده است. دعانویسی و رمالی از مشاغل رسمی این دوره به شمار می آمد. تعدادی از این رمالان با دوره گردی و داد زدن در کوچه ها و برخی در خانه ها و دکان ها مشغول به کار می شدند.

                                در این میان افرادی که به کولی مشهور بودند نیز در کنار کارهایی چون فروش اسباب بزک، به فال گیری و پیشگویی و جادو و جنبل می پرداختند. کف دست دیدن، به آئینه نگاه کردن، پیشانی خوانی، فروش مهره گیاه و سرمه هدهد و بلقیس از شگردهای آنان بود.
                                to continue, please follow me on my page

                                نظر

                                در حال کار...
                                X