@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • کیان
    کاربر فعال
    • May 2012
    • 634

    #631
    دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت.
    با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ،
    دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

    بعد از ظهر كه شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
    ... مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد.
    تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود.

    با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید،

    با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود،
    ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد، او می ایستاد، به آسمان نگاه می كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می شد.

    زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید : " چكار می كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟"
    دخترك پاسخ داد: " من سعی می كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می گیرد."
    علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

    نظر

    • کیان
      کاربر فعال
      • May 2012
      • 634

      #632
      جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،

      بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.

      جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،

      پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،

      جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،

      پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند

      پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

      جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

      افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

      پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!
      علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

      نظر

      • کیان
        کاربر فعال
        • May 2012
        • 634

        #633
        میرزا حبیب الله شیرازی متخلص به قاآنی از شاعران بزرگ دربار فتحعلیشاه و دربار محمدشاه با لقب «حسانالعجم» و اوایل سلطنت ناصرالدین شاه بود.او شاید اولین شاعر ایرانی است که به زبان فرانسه تسلط داشت و در ریاضیات، کلام، حکمت و منطق نیز استادی مسلم به شمار میرفت163 سال پیش از این او چکامه بلند و غرّایی در مدح و ثنای امیر کبیر سروده و در وصف امیر، او را جانشین وزیر ظالم قبلی یعنی حاج میرزا آقاسی نامیده بود:«به جای ظالمی شقی، نشسته عالمی تقی/ که مؤمنان متقی کنند افتخارها.»ولی برخلاف مخدومان سابق، امیر کبیر که نه خریدار الفاظ پر طمطراق و تهی از معنی بود و نه معتاد به تملّق گوییهای خادمان، چنان برآشفت که در جا مستمری وی را قطع کرد و گفت: تو که تا دیروز مدح میرزا آقاسی می گفتی و امروز که او نیست ، ظالم شقی اش می خوانی و این بار مدح من می گویی!او حاجی میرزا آقاسی را پیشتر "قلب گیتی"، "انسان کامل" و "خواجه دو جهان" خوانده بود!در پی قطع مقرری شاعر متملق ، اعتضاد السلطنه وساطت کرد تا بلکه امیر کبیر او را ببخشد. امیرکبیر نیز از دیگر تخصص های قاآنی جویا شد و وقتی دانست که او به زبان فرانسه تسلط دارد، برقراری حقوق قاآنی را مشروط به ترجمه کتابی در زمینه فلاحت (کشاورزی) از زبان فرانسه به زبان فارسی کرد.تاریخ گواهی می دهد قاآنی ، پس از مغضوب و معزول شدن امیر کبیر در اشعارش از او به "خصم خانگی"و «اهرمن خو و بد گوهر» یاد کرد.

        راستی امروز آیا نسل "قاآنی" ها ، برافتاده یا آن که به اسم و رسم های جدید ، همچنان راه مرشد دوران قجرشان را ادامه می دهند؟! قضاوت با مردم و البته با تاریخ است کما این که درباره قاآنی هم قضاوت کرده است.
        علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

        نظر

        • کیان
          کاربر فعال
          • May 2012
          • 634

          #634
          من 5 ساله که کارم رو تو بانک جهانی (واشنگتن) ول کردم و اومدم ایران

          حالا که شرایط کشور داره سخت تر و سخت تر می شه، حالا که صحبت از جنگ و قحطی و مردنه خیلی ها از من می پرسن که نمی خوای برگردی؟ وقتی بهشون می گم فعلاً نه از این همه بد سلیقگی و مرده دلی حالشون بهم می خوره. اونا می خوان برن.

          بهم می گن، نمی خوان بچشون تو این جهنم بدنیا بیاد. نمی خوان بچه شون تو این هوا استنشاق کنه. می خوان پاشون را که از اینجا بیرون می ذارن احترام داشته باشن و از این حرفا... حرفاشون اینقدر انسانیه که نمی شه باهاشون مخالفت کرد. منم هر جا که تونستم، از هر طریق که می شده سعی کردم کمک کنم اونایی که دوست دارن برن. به نظرم فرقی نمی کنه آدما چی بخوان و بخوان کجا باشند. باید هر طور شده جایی باشند که دوست دارند، با کسی باشند که واقعاً دوستش دارند، تو کاری باشند که واقعاً عاشقشند و هیچ تدبیری تو این حوزه ها نکنند.

          مخصوصا اونایی که زمینه شکوفا شدن استعدادشون اینجا مهیا نیست، حتما باید برن. می دونم خیلی از اونایی که می خواند برن و خیلی از اونایی که اونجاند، اونطرف زندگی خوبی نخواهند داشت. ولی نباید به خاطر این از رفتن منع شان کرد. باید کمکشون کرد برند. فقط امیدوارم اگه اونجا را هم دوست نداشتند حتماً یک کاری براش بکنند. اسیر دست زمونه نشن.


          این مطلب رو می نویسم برای اونایی که مجبورند اینجا باشند و در این حیرت مانده اند که من چرا برگشتم و موندم:

          من تو این "جهنم" بزرگ شدم. ولی می خوام اینجا بمونم. بچه ام هم دوست دارم اینجا بزرگ بشه! اشتباه نکنید، به هیچ وجه آدم ناسیونالیستی نیستم. 7 سالی هم که تو آمریکا بودم شاید 5 بار هم دلتنگ ایران نشدم. تو شیکاگو، نیویورک و واشنگتن بهم خیلی خوش می گذشت و مردمشون را مخصوصا مردم شیکاگو را مثل مردم خودم دوست دارم، اینقدر که ماهند! آمریکا خونه دوم منه حتی اگه دیگه دولتش بهم ویزا نده.

          آمریکا زندگی خیلی راحت، منظم و بی دردسره. برای من ارزش آمریکا، راحتی ش، وال استریتش، هالیوودش، قانونگرایی اش، ...اینا نیست. وقتی من به آمریکا نگاه می کنم، لینکلن را می بینم که دربرابر نصف کشورش ایستاد و گفت برده داری خوب نیست. سینه های صدها هزار سربازی را می بینم که فقط به خاطر این جلوی گلوله سپر شدند که معتقد بودند برده داری باید ملغی بشه. وقتی به آمریکا نگاه می کنم الیس پاول و لوسی برنز و یارانشون رو می بینم که برای اینکه برای زنان آمریکا در ابتدای قرن بیستم حق رای بگیرن تا دم مرگ رفتند. در حالی که در زندان اعتصاب غذا کرده بودند لوله های غذا را به زور به دهانشون بستند و به زور در حلقشون غذا ریختند. به روزا پارکس، دختر سیاه که در مونتگومری آمریکا در سال 1955جلوی راننده سفید پوست که بهش گفت جاش رو تو اتوبوس به یک مسافر سفید بده ایستاد و حاضر نشد اطاعت کنه و سلسله جنبان جنبشی شد که باعث شد خانم کاندالیزا رایس که در بچگی حق نداشت حتی از آبخوری سفید پوست ها آب بخوره بعداً وزیر خارجه آمریکا بشه. وقتی من به آمریکا نگاه می کنم هزاران جوان آمریکایی رو می بینم که در ساحل نورمندی جان خود را از دست دادند تا جهان را از شر فاشیسم نجات دهند. بسیاری از این جوانان می توانستند باشند و از زندگی در آمریکا لذت ببرند. من به مارتین لوتر کینگ فکر می کنم. خیلی ها می توانستند به خاطر فشارها آمریکا را ترک کنند و خیلی ها ترک کردند و بسیاری ماندند، موقعیت و کار خود را از دست دادند ولی جانانه از خوبی، از صداقت و شرافت دفاع کردند و یکی یکی بت های جهل و سیاهی را شکستند تا آمریکا شد آن چیز که الان هست.
          می دونم که خیلی ها سعی کردند و نشده، نذاشتن که بشه! من هنوز به اونجا نرسیدم

          ممکنه زندگی تو بهاری که آمریکا هست الان لذت بخش باشه. ولی من ترجیح میدم جزء کسانی باشم که هنر، جسارت، و امیدشون رو جایی میبرند تا به آمدن بهار جایی که نیست کمک کنند.سیدم.
          اینجا اگه جهنمه، مسئولش منم. اگه هواش آلوده است، من کمتر هوا را آلوده می کنم. اگه اعتماد از بین رفته، من کمتر دروغ می گم. اگه کار کمه، من بیشتر شغل تولید می کنم. اگه آدمای بد زیادند، به اونایی که بهترند کمک می کنم. اگه شرکت خصوصی موفق نیست، من یکیش رو درست می کنم. اگه دولت رادیکاله من معتدل و خردمند می شم، نه اینکه منم همه چیز رو سیاه و سفید ببینم و رادیکال فکر کنم و وقتی رفتم سرکار دوباره همین آش بشه و همین کاسه. درسته که هزاران محدودیت هست ولی کاری که اصغر فرهادی کرد و امثال او می کنند نشان میده چطور می شه تو زمستون یک گل به بار آورد.

          و اگر هزینه ای قراره داده بشه، اگه من که می تونم ندم، کی می خواد بده؟

          من می خواهم بمانم، ولی نمی خواهم بمونم و غر بزنم. می خواهم بمونم و جسارتم را جمع کنم تا کمتر دروغ بگم، می خواهم بمونم و به آدم هایی که کمتر دروغ می گویند کمک کنم. می خوام بمونم و هر ازچند گاهی تو گوش اونایی که دنبال جنگ می رن زمزمه کنم که دخترعموی مادرم که پسر جوونش رو تو جنگ از دست داد، زندگیش رنگ غم گرفت، غمی که هنوز پابرجاست. می خوام بمونم و تو کارم موفق بشم. می خواهم بمانم و به شهرداری کمک کنم کمپین کاهش آلودگی هوا درست کنه. می خواهم بمانم و به کارآفرینان جوان کمک کنم رشد کنند و پولدار شوند. می خواهم بمانم، شاد باشم و شادی کنم. می خواهم بمانم و برای آنهایی که آزادی و زندگی شان را برای یک کلمه حرف خوب تقدیم می کنند، سر تعظیم فرود آورم. می خواهم بمانم و سیاهی لشکر خردمندان و معتدلان باشم.

          می دانم که اینها همه سخت است، ولی چیزی که خیلی از جوان های سرزمینم فراموش کردند اینه که راه درست همیشه راه آسون نیست.

          و این همه نه به خاظر کشوردوستی و حس فداکاری و... است. برای من زندگی اینگونه رضایت بخش تر است. اینهم نباید از نظر دور داشت که در ایران بهتر از هر کجای دنیا می توان پول درآرود.

          می دونم، می خواید بگید سیستم اینقدر خرابه که همه اینا نقش بر آبه! تازه اگرم بشه، با یک گل بهار نمی شه!

          آره با یک گل بهار نمیاد. ولی من می خوام همون یک گل خودم را بپرورونم. درسته با یک گل بهار نمیاد ولی بودن گل، امید بهار را زنده نگه می داره. این سرزمین پر آدم های خوبه که اگه ببینند می شه یک گل پروروند، اوناهم گل خودشون رو می پرورونند. اونوقت یهو چشات را باز می کنی می بینی زمستونم بهاره.

          ممکنه این بهار به عمر من نرسه. ولی جنگیدن براش لذت بخشه. قبل از اینکه نافرمانی روزا پارکس در اول دسامبر 1955 جرقه جنبش حقوق مدنی آمریکا را بزنه، بسیار قبل از او این کار را کرده بودند.

          لیزی جنینگ 1854، هومر پلسی 1892، ایرن مورگان 1946، سارا لوئیس کیز 1955 و کلاودت کالوین در آوریل 1955 کارهایی شبیه روزا پارکس کرده بودند. هیچ کدام از اینان، حتی روزا پارکس که در سال 2005 فوت کرد فرصت این را نداشتند که ببینند روزی یک پسر سیاه که در زمان زندگی آنها حتی حق معاشرت با سفیدپوستان را نداشت، رئیس جمهور آمریکا می شود. ولی جسارتشون و اینکه اسیر زمونه خودشون نبودن زندگی شون را احترام انگیز و رضایت بخش می کنه.

          یادمه وقتی تو بند 209 به زندابانان فشار اوردم که حداقل یک کتاب به من بدند، مرحمت فرموده یک کتاب اوردن به نام "مجموعه شعر زنان تاجیک"! اول خیلی عصبانی شدم. بعد ولی از شعر پر درد زنان تاجیک خوشم آمد. یکیشیون تو مطلع شعرش گفته بود " نوروز است ولی روز من نو نیست" حالا هم نوروزه ولی روز ما نو نیست! نگرانی من از جنگ و بمب و موشک کمتره. بیشتر نگران اینم که آیامردمم اینقدر جسور و بزرگوار شده اند که کمتر دروغ بگویند، راه آسون را به راه درست ترجیح ندند، کمتر سیاه و سپید کنند، کمتر متنفر باشند و بیشتر مدارا کنند و مسئولیت بپذیرند؟ باید از خودم شروع کنم

          روزهای سخت در پیشند، ولی اونایی که امید و عشقشون فراتر از محدودیت ها و سیاهی هاست بالاخره نوروز واقعی را با خودشان میارند



          از یادداشت های اجتماعی مجید زمانی در فیس بوک
          علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

          نظر

          • کیان
            کاربر فعال
            • May 2012
            • 634

            #635
            ،

            شتري در صحرا چرا مي کرد و از خار و خاشاک صحرا غذا مي خورد. کم کم به خاربني رسيد. چون زلف عروسان در هم و چون روي محبوبان تازه و خرم، گردن آز دراز کرد تا از آن بهره اي بگيرد. ديد در ميان آن يک افعي بزرگ حلقه زده، پوزه برداشت و برگشت و از آن غذاي لذيذ چشم پوشيد. خاربن پنداشت که احتراز شتر از زخم سنان وي و اجتنابش از تيزي خارهاست. شتر مطلب را درک کرد و گفت:

            بيم من از اين مهمان پوشيده در درون تست،نه ميزبان آشکار. ترس من از زهر دندان مار است نه از زخم پيکار خار. اگر نه هول مهمان بودي ميزبان را يک لقمه کردمي




            از بهارستان جامی
            علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

            نظر

            • کیان
              کاربر فعال
              • May 2012
              • 634

              #636
              یک روز خانواده ی لاک پشت ها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی مواردآهسته عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشان آماده شوند.

              در نهایت خانواده ی لاک پشت هابرای پیدا کردن یک جای مناسب از خانه بیرون آمدند .در سال دوم سفرشان بالاخره جای مناسبی یافتند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه را تمیز کردند. وقتی سبدپیک نیک را باز کردند، فهمیدند که نمک نیاورده اند.

              جوان ترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. او قبول کرد که به شرطی برودکه هیچ کس تاوقتی او برنگشته چیزی نخورد. خانواده قبول کردند و لاک پشت کوچولو به راهافتاد.سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال.سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگر نمی توانست به گرسنگی ادامه دهد. او اعلام کرد که قصد دارد غذا بخورد. او شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

              در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید و فریادكنان گفت." دیدید می دانستم که منتظر نمی مانید. منم حالا نمی روم نمک بیاورم ."

              نتیجه اخلاقی

              بعضی از ماها زندگیمان صرف انتظار کشیدن برای این می شود که دیگران به تعهداتی که از آنانانتظار داریم، عمل کنند. آنقدر نگران کارهای دیگرانهستیم که خودمان عملا هیچ کاری انجام نمی دهیم.
              علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

              نظر

              • کیان
                کاربر فعال
                • May 2012
                • 634

                #637
                يک پسر کوچک از مادرش پرسيد: چرا گريه ميکني؟
                مادرش گفت: چون من زن هستم. پسر بچه گفت: من نميفهمم.
                مادر گفت: تو هيچگاه نخواهي فهميد.
                بعدها پسر کوچک از پدرش پرسيد که چرا مادر بيدليل گريه ميکند؟
                پدرش تنها توانست به او بگويد: تمام زنان براي «هيچ چيز» گريه ميکنند.
                پسر کوچک بزرگ شد و به يک مرد تبديل شد ولي هنوز نميدانست که چرا زنها بيدليل گريه ميکنند.

                بالاخره سوالش را براي خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را ميداند. او از خدا پرسيد: خدايا، چرا زنان به آساني گريه ميکنند؟

                خدا گفت: زماني که زن را خلق کردم ميخواستم او موجود به خصوصي باشد بنابراين شانههاي او را آنقدر قوي آفريدم تا بار تمام دنيا را به دوش بکشد. و همچنين شانههايش آن قدر نرم باشد که به بقيه آرامش بدهد و من به او توانايي دادم که در جايي که همه از جلو رفتن نااميد شدهاند او تسليم نشود و همچنان پيش برود. به او توانايي نگهداري از خانوادهاش را دادم حتي زماني که مريض يا پير شده است بدون اين که شکايتي بکند. به او عشقي دادهام که در هر شرايطي بچههايش را عاشقانه دوست داشته باشد حتي اگر آنها به او آسيبي برسانند.

                به او توانايي دادم که یارش را دوست داشته باشد و از تقصيرات او بگذرد و هميشه تلاش کند تا جايي در قلب او داشته باشد. به او اين شعور را دادم که درک کند يک مرد خوب هرگز به معشوقش آسيب نميرساند اما گاهي اوقات توانایی ا و را آزمايش ميکند و به او اين توانايي را دادم که تمامي اين مشکلات را حل کرده و با وفاداري کامل در کنار او باقي بماند. و در آخر به او اشکهايي دادم که بريزد. اين اشکها فقط مال اوست در هر زماني که به آنها نياز داشته باشد.

                او به هيچ دليلي نياز ندارد تا توضيح دهد چرا اشک ميريزد. ميبيني زيبايي يک زن در چشمهايش نهفته است. زيرا چشمهاي او دريچه روح اوست و قلب او جايي است که عشق او به ديگران در آن قرار دارد.
                علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                نظر

                • آمن خادمی
                  مدیر
                  • Jan 2011
                  • 5243

                  #638
                  سازمان اطلاعات انگلیس در سال 1995 : خسارتی که مصدق به انگلستان وارد کرد از خسارت هیتلر به انگلستان بیش تر بود

                  سالنامه سازمان اطلاعات انگلیس در سال 1995 درباره اش اینگونه منتشر کرد:
                  "خسارتی که وی به انگلستان وارد کرد از خسارتی که هیتلر در جنگ دوم جهانی به انگلستان وارد کرد بیش تر بود، معترف هستیم که انگلستان در برابر مصدق شکستی بی سابقه را متحمل شد."
                  اولین نفر که با لایحه کاپیتولاسیون در ایران مخالفت کرد.

                  اولین ایرانی فارق التحصیل در دکتری حقوق.

                  امتیاز حق شیلات و کشتیرانی در دریای خزر را از شوروی باز پس گرفت.

                  شخصا در دادگاه لاهه برای احیای حقوق ملت خویش فریاد کشید.

                  جمال عبدالناصر (رهبر بزرگ و فقید ناسیونالیست عربی-اسلامی مصر) به گفته خویش او را الگوی خود قرار داد و کانال سوئز را برای مصر ملی کرد.

                  اولین نفر که حقوق شرعی زنان را به طور علمی در دانشگاه مطرح ساخت.
                  to continue, please follow me on my page

                  نظر

                  • بورس دوست
                    عضو فعال
                    • Mar 2012
                    • 905

                    #639
                    با سلام به همگی و تشکر از سرکار خانم آمن

                    ملی شدن نفت و نخست وزیری
                    در انتخابات مجلس شانزدهم با همه تقلبات و مداخلات شاه و دربار، صندوقهای ساختگی آراء تهران باطل شد. عبدالحسین هژیر وزیر دربار بقتل رسید و در نوبت دوم انتخابات، دکتر مصدق به مجلس راه یافت. پس از کشته شدن نخستوزیر وقت سپهبد حاجیعلی رزمآرا، طرح ملی شدن صنایع نفت به رهبری دکتر مصدق در مجلس تصویب شد. پس از استعفای حسین علاء که بعد از رزمآرا نخست وزیر شده بود، در شور و اشتیاق عمومی دکتر مصدق به نخست وزیری رسید و برنامه خود را اصلاح قانون انتخابات و اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت اعلام کرد. پس از شکایت دولت انگلیس از دولت ایران و طرح این شکایت در شورای امنیت سازمان ملل، دکتر مصدق عازم نیویورک شد و به دفاع از حقوق ایران پرداخت. سپس به دادگاه لاهه رفت و با توضیحاتی که در مورد قرارداد نفت و شیوه انعقاد و تمدید آن داد، دادگاه بینالمللی خود را صالح به رسیدگی به شکایت بریتانیا ندانست و مصدق در احقاق حق ملت ایران به پیروزی دست یافت. در راه بازگشت به ایران به مصر رفت و مورد استقبال پر شکوه ملت مصر قرار گرفت.

                    نظر

                    • کیان
                      کاربر فعال
                      • May 2012
                      • 634

                      #640
                      با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم؛ زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی درافتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را، که بگیر این هر دو آنرا که بهر یک پنجاه دینارت دهم. ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگری هلاک شد. گفتم بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تاخیر کرد و در آندگر تعجیل. ملاح بخندید و گفت آنچه تو گفتی یقین است، دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشانده و زدست آندگر تازیانهای خوردهام در طفلی. گفتم صدق الله من عمل صالحا فلنفسه و من اسا فعلیعا.

                      تا توانی درون کس مخراش
                      کاندرین راه خارها باشد
                      کار درویش مستمند برآر
                      که ترا نیز کارها باشد
                      علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                      نظر

                      • آمن خادمی
                        مدیر
                        • Jan 2011
                        • 5243

                        #641
                        شهرت ظرفیت میخواهد



                        ظاهراً «ايكر» همراه خانواده اش براى خوردن غذا به يك رستوران رفته بود كه در آنجا با يك نوجوان ۱۳ ساله كه دچار نقص عضو بوده روبه رو مى شود، پسرك بيمار به محض ديدن دروازه بان افسانه اى اسپانيا به سراغ او مى رود و مى گويد:
                        ...

                        «آقاى كاسياس ... در روز بازى با پرتغال، تو به اين خاطر موفق شدى پنالتى ها را دريافت كنى كه من و بقيه دوستانم در مدرسه بچه هاى استثنايى، برايت دعا كرديم!»

                        ايكر كاسياس كه به سختى جلوى اشكش را مى گيرد از پسرك تشكر مى كند و نام و آدرس مدرسه را از او مى گيرد و ... فردا ظهر حوالى ظهر، ناگهان «كاسياس بزرگ» وارد مدرسه مذكور مى شود و در ميان بهت وحيرت مسئولان مدرسه - و شادى زايد الوصف شاگردان آن مدرسه - به بچه ها مى گويد:

                        « من آمدم اينجا تا براى دعاهايى كه در حقم كردين كه پنالتى را بگيرم، شخصاً از شما تشكر كنم!»
                        to continue, please follow me on my page

                        نظر

                        • behnam
                          عضو فعال
                          • May 2011
                          • 9603

                          #642
                          داستاني زيبا از لئون تولستوي

                          روزي لئون تولستوي در خياباني راه مي رفت که ناآگاهانه به زني تنه زد. زن بي وقفه شروع به فحش دادن و بد وبيراه گفتن کرد .

                          بعد از مدتي که خوب تولستوي را فحش مالي کرد ،تولستوي کلاهش را از سرش برداشت و ... محترمانه معذرت خواهي کرد و در پايان گفت : مادمازل من لئون تولستوي هستم .

                          زن که بسيار شرمگين شده بود ،عذر خواهي کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفي نکرديد؟ تولستوي در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفي خودتان بوديد که به من مجال اين کار را نداديد
                          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                          (کوروش بزرگ)

                          نظر

                          • کیان
                            کاربر فعال
                            • May 2012
                            • 634

                            #643
                            عربی را پرسیدند که چونی، گفت نه چنانکه خدای تعالی خواهد و نه چنانکه شیطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم.
                            گفتند: چگونه؟
                            گفت: زیرا خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و چنان نیم و شیطان هم مرا کافری خواهد و آنچنان نیز نیم و خود خواهم که شاد و صاحب روزی و توانگر باشم و چنان نیز نیستم.
                            علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                            نظر

                            • کیان
                              کاربر فعال
                              • May 2012
                              • 634

                              #644
                              مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

                              کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…

                              اما………گاو دم نداشت,,,,

                              زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی
                              علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                              نظر

                              • کیان
                                کاربر فعال
                                • May 2012
                                • 634

                                #645
                                با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...

                                ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

                                اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم

                                کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار"

                                قلب کوچکش شکست و رفت

                                نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

                                وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی

                                برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.
                                خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی

                                آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه

                                هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

                                در این لحظه احساس حقارت کردم

                                اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم

                                بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

                                گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو

                                گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو ...

                                آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

                                اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.

                                و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان

                                چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟!

                                به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟
                                علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                                نظر

                                در حال کار...
                                X