@@@ حکایت نامه @@@

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • Captain Nemo
    مدیر
    • Dec 2010
    • 2934

    #496
    دکتر علی شريعتی انسانها را به چهار دسته تقسيم کرده است:

    ١ـ آناني که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم نيستند.

    عمده آدمها حضورشان مبتنی به فيزيک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم ميشوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمی دارند.


    ٢ـ آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هم نيستند.

    مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هويتشان را به ازای چيزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصيتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآيند. مرده و زندهشان يکی است.


    ٣ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم هستند.

    آدمهای معتبر و با شخصيت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.


    ٤ـ آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هستند.
    یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
    دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

    شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
    مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

    نظر

    • Captain Nemo
      مدیر
      • Dec 2010
      • 2934

      #497
      یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

      اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

      بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

      خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

      چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.

      چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

      این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.

      جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.

      خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند :

      یک دوست ، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید ، هنوز دوست شماست

      و بر بال دیگرش نوشتند :

      هر عمل از روی خشم ، محکوم به شکست است
      یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
      دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

      شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
      مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

      نظر

      • behnam
        عضو فعال
        • May 2011
        • 9603

        #498
        معنای دوم عشق
        روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند.
        شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند.
        وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟"
        جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."
        شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد.
        عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"
        اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.
        روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست.
        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
        (کوروش بزرگ)

        نظر

        • Moradad
          عضو فعال
          • Mar 2011
          • 355

          #499
          کمی فلسفسه ه ه ه ه

          حشره کش خالی کردم تو اتاقم
          من سر درد گرفتم دارم میمیرم
          پشه هه رو آینه اتاقم وایساده داره شاخکاشو مرتب می کنه!!!

          از هر 2 تا تبلیغ تلیویزیون یکی تبلیغ بانکه ،، ولی مردم هر روز فقیر تر میشند از هر 2 روز هفته یکیش تعطیله اما باز مردم افسرده تر میشند از هر 2 نفر توی خیابون یه نفر لیسانس داره اما باز مردم بیکار تر میشند از هر 2 تا خونه یکیش نوسازه اما مردم باز بی خانمان تر میشند از هر 2 نفر یکی دماغش رو عمل کرده اما باز قیافه ها زیبا نمیشند .....از هر 2 نفر یکی حاجی شده اما باز مردم بی خدا تر میشند !

          دریغا که مردمان کشورمان با نفرت بیـــــــــــــشتری به صحنه بوسیدن دو عاشق نگاه میکنند ،، تا به صحنه اعدام یک جوون!

          اگر فیسبوک در ثریا هم باشد مردمانی از ایران زمین به آن دست پیدا خواهند کرد!

          پول , چرکِ کفِ دستِ !!! دست ما هم آنتی باکتریال

          توی تهران، کل جدول مندلیف رو با یه نفس میکشی تو بدن!

          قدیما یکی چشم میخورد واسش تخممرغ میشکستن، الان یکی تخممرغ میخوره چشمش میزنن!

          اي دخترانی که ملاک انتخابتان خودرو طرف است ! همانا پس از مدتی همچون روغن موتور آن خودرو تعويض می شويد !

          اگر از ابتدای زندگی بشر فیس بوک وجود داشت،الان بیل هم اختراع نشده بود.

          فرقی ندارد که یک گاگول بی سواد باشی یا یک دانشمند…. در هر صورت پشت یک ماشین شاسی بلند آقا مهندس می شوی.

          نمیدونم چرا هر وقت احساس میکنم یه چیزی میخوام اما نمیدونم چیه! میرم دره یخچال و باز میکنم!

          مغز کوچک و دهان بزرگ میل ترکیبی بالایی دارند!

          خدایا.....جایی بهتر از بهشت خلق كن
          برای زیر پای مادرم می خواهم...

          قدیما لامپا رو روشن میذاشتیم میرفتیم مسافرت، دزده فک کنه یکی خونه هست، الان هرجوری حساب میکنیم لامپا رو خاموش کنیم و دزد بزنه به صرفه تره!

          پسره قد فیل رشد کرده و قیافه ی گوریل داره،
          دوست دخترش بهش میگه : جو جو!!

          نظر

          • Captain Nemo
            مدیر
            • Dec 2010
            • 2934

            #500
            زود قضاوت نکنید


            سربازی كه پس از جنگ ,ویتنام میخواست به خانه برگردد ؛ در تماس تلفنی خود از سانفرانسیسكو به والدینش گفت:
            « پدر و مادر عزیزم ؛ جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه باز گردم؛ولی خواهشی از شما دارم.دوستی دارم كه مایلم او را به خانه بیاورم»
            والدین او در پاسخ گفتند:ما با كمال میل مشتاقیم كه اورا ملاقات كنیم.
            پسر ادامه داد: «ولی لازم است موضوعی را در مورد او بدانید. او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد. بنابر این میخواهم اجازه دهید كه او با ما زندگی كند.»
            والدین گفتند: پسر عزیزم شنیدن این موضوع برای ما بسیار تاسف بار است ؛ شاید بتوانیم به او كمك كنیم كه جایی برای زندگی پیدا كند.
            پسر گفت:« نه ؛ من میخواهم او با ما زندگی كند.»
            والدین گفتند: تو متوجه نیستی. فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهدشد.ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و نمیتوانیم اجازه دهیم مشكل فرددیگری زندگی ما را دچار اختلال كند. بهتر است به خانه باز گردی و او رافراموش كنی.دوستت راهی برای ادامه زندگی خواهد یافت.

            در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و والدین او دیگر چیزی نشنیدند.چند روز بعد پلیس سانفرانسیسكو به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلند جان باخته است که مشكوك به خودكشی می باشد.پدر و مادر سراسیمه به سمت سانفرانسیسكو مراجعه كردند وبرای شناسایی جسد به پزشكی قانونی رفتند.آنها فرزند را شناختند و به موضوعی پی بردند كه تصورش را هم نمیكردند.

            فرزند آنها فقط یك دست و یك پا داشت
            یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
            دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

            شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
            مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

            نظر

            • Captain Nemo
              مدیر
              • Dec 2010
              • 2934

              #501
              در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره اتاق بود بشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.

              آنها ساعتها با هم حرف میزدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.

              پنجره رو به یک پارک باز بود و دریاچه زیبایی داشت.

              مرغابیها و قو ها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند.

              درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افقی دور دست دیده میشد.

              همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه میگرفت.

              روزها و هفته ها سپری شدند و تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت شده بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را انجام داد.مرد به آرامی و با درد بسیار .خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد.بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند.ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند رو به رو شد!
              مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستاربا تعجب پاسخ داد:ولی آن مرد کاملا نا بینا بود..........!!!!
              یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
              دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

              شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
              مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

              نظر

              • Captain Nemo
                مدیر
                • Dec 2010
                • 2934

                #502
                روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد……
                که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
                دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
                سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
                دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
                سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
                آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
                زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

                «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»


                فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
                پیرمرد از دختر پرسید :
                - غمگینی؟
                - نه .
                - مطمئنی ؟
                - نه .
                - چرا گریه می کنی ؟
                - دوستام منو دوست ندارن .
                - چرا ؟
                - جون قشنگ نیستم .
                - قبلا اینو به تو گفتن ؟
                - نه .
                - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
                - راست می گی ؟
                - از ته قلبم آره
                دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
                چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
                یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
                دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

                شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
                مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

                نظر

                • Captain Nemo
                  مدیر
                  • Dec 2010
                  • 2934

                  #503
                  پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی میكرد. او میخواست مزرعه سیبزمینیاش را شخم بزند اما این كار خیلی سختی بود. تنها پسرش كه میتوانست به او كمك كند، در زندان بود!

                  پیرمرد نامهای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بكارم. من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من برای كار مزرعه خیلی پیر شدهام. اگر تو اینجا بودی تمام مشكلات من حل میشد. من میدانم كه اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی ... دوستدار تو پدر

                  پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت كرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان كرده ام.

                  صبح روز بعد 12 نفر از مأموران اف.بی.آی و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون اینكه اسلحهای پیدا كنند.

                  پیرمرد بهتزده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقی افتاده و میخواهد چه كند؟

                  پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بكار، این بهترین كاری بود كه از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
                  یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
                  دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

                  شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
                  مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

                  نظر

                  • behnam
                    عضو فعال
                    • May 2011
                    • 9603

                    #504
                    پير عاقل
                    پيرمردي 92 ساله که سر و وضع مرتبي داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 سالهاش به تازگي درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.
                    پس از چند ساعت انتظار در سرسراي خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پيرمرد لبخندي بر لب آورد، همينطور که عصا زنان به طرف آسانسور ميرفت، به او توضيح دادم که اتاقش خيلي کوچک است و به جاي پرده، روي پنجرههايش کاغذ چسبانده شده است
                    پيرمرد درست مثل بچهاي که اسباببازي تازهاي به او داده باشند با شوق و اشتياق فراوان گفت: «خيلي دوستش دارم
                    به او گفتم: ولي شما هنوز اتاقتان را نديدهايد! چند لحظه صبر کنيد الآن مي رسيم
                    او گفت: به ديدن و نديدن ربطي ندارد. «شادي» چيزي است که من از پيش انتخاب کردهام. اين که من اتاق را دوست داشته باشم يا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگي ندارد بلکه به اين بستگي دارد که تصميم بگيرم چگونه به آن نگاه کنم. من پيش خودم تصميم گرفتهام که اتاق را دوست داشته باشم. اين تصميمي است که هر روز صبح که از خواب بيدار مي شوم مي گيرم
                    من دو کار مي توانم بکنم. يکي اين که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمتهاي مختلف بدنم که ديگر خوب کار نمي کنند را بشمارم، يا آن که از جا برخيزم و به خاطر آن قسمتهايي که هنوز درست کار مي کنند شکرگزار باشم. هر روز، هديه اي است که به من داده مي شود و من تا وقتي که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روي روز جديد و تمام خاطرات خوشي که در طول زندگي داشتهام تمرکز خواهم کرد
                    سن زياد مثل يک حساب بانکي است. آنچه را که در طول زندگي ذخيره کرده باشيد ميتوانيد بعداً برداشت کنيد. بدين خاطر، راهنمايي من به تو اين است که هر چه ميتواني شاديهاي زندگي را در حساب بانکي حافظهات ذخيره کني
                    از مشارکت تو، در پر کردن حسابم با خاطرههاي شاد و شيرين تشکر ميکنم. هيچ مي داني که من هنوز هم در حال ذخيره کردن در اين حساب هستم؟
                    افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                    (کوروش بزرگ)

                    نظر

                    • behnam
                      عضو فعال
                      • May 2011
                      • 9603

                      #505
                      روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
                      در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
                      در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
                      او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
                      پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
                      کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
                      همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
                      افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                      (کوروش بزرگ)

                      نظر

                      • behnam
                        عضو فعال
                        • May 2011
                        • 9603

                        #506
                        اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
                        رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
                        پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ...
                        بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
                        پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
                        پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!
                        رییس: «از کجا می دونید؟»
                        پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!
                        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                        (کوروش بزرگ)

                        نظر

                        • آمن خادمی
                          مدیر
                          • Jan 2011
                          • 5243

                          #507
                          سلام بر دوستان عزیزم.....امیدورام تاخیر چند روز مرا پذیرا باشین .....تاپیک انتخابی این هفته "عصر ما و حکایت هایش" هست .....منتظر همه شما هستم .........:):)
                          to continue, please follow me on my page

                          نظر

                          • مسلم
                            عضو فعال
                            • Feb 2011
                            • 1100

                            #508
                            در اصل توسط باركوفسكي پست شده است
                            با ماگمادوف دارم گل يا پوچ بازي مي كنم. در همان دست اول به او مي گويم: ماگمادوف عزيزم شما جفت پوچ هستيد.!!!!!

                            در زمينه هسته اي هم ما جفت پوچ هستيم؟؟؟

                            اين سوالي است كه يك سال بود جواب اش را مي دانستم. فقط به نزديكان گفتم.

                            واقعا متاسفم.


                            در اصل توسط باركوفسكي پست شده است
                            ك. گ.ب ريختند توي كلبه ام و تفنگ كهنه ام را گرفتند.گفتم چگونه با گرگها طرف شوم. ؟

                            گفتند : كجايند گرگها ؟

                            گفتم : نميدانم كي به سراغم خواهند آمد؟

                            براي اطمينان تفنگم را مي خواهم. گفتند : تو جنبه داشتن تفنگ را نداري.!!!

                            گفتم : دارم.

                            گفتند : باركوفسكي تو بايد به گذشته پر از خطايت نگاه كني.!!!

                            گفتم: من فقط يك بار به جاي شكار گرگ ؛ آهويي را كشتم. ببخشيد اشتباه كردم.

                            گفتند: كشتن بز برژنسكي را چه مي گويي؟

                            گفتم: هر انساني خطا كار مي شود ديگه؟

                            گفتند : براي اينكه ياد بگيري كه خطا نكني به شما فرصت مي دهيم. اعتماد سازي كن.!!!

                            كله شقي نكن باركوفسكي!!!

                            فكر نكن ما نمي دانيم هيچي نمي دانيم. ما همواره مواظب تو هستيم. اعتماد سازي كن باركوفسكي!!!

                            كله شقي نكن.!!!

                            ك.گ.ب رفت. و من ماندم و تنهايي .!!!

                            تنهايي چقدر ترسناك است. ديگر همسايه هايم نيز به من اعتماد ندارند. آخر سالهاست كه تفنگ دارم ولي به هيچ كس نگفته بودم.

                            ولاديمير هم جوابم را نمي دهد. ديگر از شير بز هم خبري نيست.!!!

                            ديگر هيچ كس كار نجاري به من سفارش نمي دهم.

                            خداي من از گرسنگي نميرم.

                            آري بايد اعتماد سازي كنم.!!!

                            باید اعتماد سازی کنیم =((

                            نظر

                            • Moradad
                              عضو فعال
                              • Mar 2011
                              • 355

                              #509
                              آمن جان ممنون از اینکه تاپیک را موقتا به اینجا منتقل کردید.

                              امیدوارم که پستها باعث ناراحتی دوستان نشود و هم اینکه از پستهای دوستان استفاده کنیم.

                              نظر

                              • آمن خادمی
                                مدیر
                                • Jan 2011
                                • 5243

                                #510
                                در اصل توسط Moradad پست شده است View Post
                                آمن جان ممنون از اینکه تاپیک را موقتا به اینجا منتقل کردید.

                                امیدوارم که پستها باعث ناراحتی دوستان نشود و هم اینکه از پستهای دوستان استفاده کنیم.
                                خواهش می کنم و ممنون از حضور شما ......
                                to continue, please follow me on my page

                                نظر

                                در حال کار...
                                X