++خاطرات غیر بورسی++

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • آمن خادمی
    مدیر
    • Jan 2011
    • 5243

    #16
    ماجرای سفر به کرمان و دیدن پروژه باغ هنر بم

    یادمه سال 83 که استاد شجریان پروژه باغ هنر بم به خاطر مسائل مالی رو زمین مونده بود و قرار بود با اکیپی از بچه های خبرنگار بریم برای دیدن از این مجموعه...

    من اون زمان علاوه بر خبرگزاری مهر،یک مجله مربوط به انجمن سینمای مستند در می آوردم که دقیق مصادف شده بود با روز تحویل پروژه مصادف شده بود با سفر ما..

    خلاصه یادمه دو روز بدون اینکه از خونه تکون بخورم مطلب نوشتم...نوشتم و نوشتم و بلاخره گفتم صفحه بندی رو این دفعه خودشون انجام بدن

    نبنید روز بد.....
    تابستان بود این سفر و ما رفتیم بلاخره
    بعد از هتل رفتیم سرپروژه "باغ بم"....و بعد از نهار کنفراس مطبوعاتیه خود استاد بود..........من بیچاره به علت بی خوابی دو شب گذشته........تو نشست خوابم برده بود و با صدای یکی از همکارام که گفت....خانم؟؟؟ کجاست .....سوال نداره؟؟(نه اینکه هر نشست مطبوعاتی با سوال های اساسی می ریم ....یک دفعه اینجا ضایع شدم...البته باز هم یه سوال سرهم بندی کردم پرسیدم.......این یکی به خیر گذشت(:|(:|

    تا رفتم اتاقم و خبرو رو برای خبرگزاری خوندم شد ساعت 3:30 این حول و حوش........من از خواب داشتم می مردم...قرار بود ساعت 4 تو لابی هتل باشیم که بریم "ارگ بم"...

    تا 4:30 که منتظر من موندم که هیچی . بعدش هی شروع کردن به زنگ زدن به اتاقم و موبایل...که من بیدار نشدم...=))

    دوستام هم فکر کردن اتفاقی برام افتاده با خدمه هتل اومدن و در رو باز کردن و من رو به زور از خواب بیدار کردن.......نمی دونم چه جوری لباس پوشیدم......چشمام شده بود عین ژاپنی ها ...:d

    بلاخره ساعت 5 بود که رفتیم ارگ بم .......تا آخر سفر سوژه استاد بودیم اساسی
    ........:">
    آخرین ویرایش توسط آمن خادمی؛ 2011/05/23, 00:10.
    to continue, please follow me on my page

    نظر

    • آمن خادمی
      مدیر
      • Jan 2011
      • 5243

      #17
      تاپیک انتخابی این هفته "خاطرات غیربورسی"هست.....منتظر همتون هستم..................<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p
      to continue, please follow me on my page

      نظر

      • محمود شریعت
        عضو فعال
        • Oct 2011
        • 1358

        #18
        اگر دوستان مايلند و حوصله دارند، قصد دارم داستان زندگيمو از زمان ورود به دانشگاه تا الان براتون بگم. يه جورايي شبيه فيلم اوشين ه.:->
        فقط بايد قول بديد خيلي گريه و زاري نكنيد :d
        آخرین ویرایش توسط محمود شریعت؛ 2011/05/28, 12:40.
        . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
        [/RIGHT]
        [/B][/SIZE]

        نظر

        • pani
          عضو فعال
          • Jan 2011
          • 2016

          #19
          در اصل توسط محمود خان پست شده است View Post
          اگر دوستان مايلند و حوصله دارند، قصد دارم داستان زندگيمو از زمان ورود به دانشگاه تا الان براتون بگم. يه جورايي شبيه فيلم اوشين ه.:->
          فقط بايد قول بديد خيلي گريه و زاري نكنيد :d

          تازه میخواستم بگم دوستان از خاطرات جالب و خنده دارشون بگن تا تو این روزها دلمون یکم واشه.

          من خاطرات شنیدنی زیادی خصوصا از دوران بچگیم دارم که اگه بگم از شدت خنده اشک از چشماتون جاری میشه ولی ...

          اگه دوستان ازین دست خاطرات جالبشونو گفتند منم میگم.:d

          نظر

          • محمود شریعت
            عضو فعال
            • Oct 2011
            • 1358

            #20
            در اصل توسط pani پست شده است View Post
            تازه میخواستم بگم دوستان از خاطرات جالب و خنده دارشون بگن تا تو این روزها دلمون یکم واشه.

            من خاطرات شنیدنی زیادی خصوصا از دوران بچگیم دارم که اگه بگم از شدت خنده اشک از چشماتون جاری میشه ولی ...

            اگه دوستان ازین دست خاطرات جالبشونو گفتند منم میگم.:d
            خب قدم اول شما بداريد تا بقيه هم ...
            . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
            [/RIGHT]
            [/B][/SIZE]

            نظر

            • pani
              عضو فعال
              • Jan 2011
              • 2016

              #21
              در اصل توسط محمود خان پست شده است View Post
              خب قدم اول شما بداريد تا بقيه هم ...
              نشد دیگه .خودتون اول پیشنهاد دادید تازه واسه شما درامه واسه من کمدی

              مگه دوستان هم زحمت بکشند و از خاطرات طنزشون برامون بگن .

              نظر

              • آمن خادمی
                مدیر
                • Jan 2011
                • 5243

                #22
                دوستای عزیزم کسی اینجا تعارف نمی کنه....مجلس بی ریاست .....گوش خودتونه ....بفرمایید :d:d:d:d:d;);):->=))
                to continue, please follow me on my page

                نظر

                • سقراط
                  عضو عادی
                  • Nov 2010
                  • 159

                  #23
                  در اصل توسط محمود خان پست شده است View Post
                  اگر دوستان مايلند و حوصله دارند، قصد دارم داستان زندگيمو از زمان ورود به دانشگاه تا الان براتون بگم. يه جورايي شبيه فيلم اوشين ه.:->
                  فقط بايد قول بديد خيلي گريه و زاري نكنيد :d
                  اگه دوستان مایلند و حوصله دارند قصد دارم داستان زندگیمو از زمان تولد تا الان براتون بگم اونم به صورت ثانیه به ثانیه :d:d:d
                  <<جرات دانستن داشته باشيم>>:امانوئل كانت
                  << كسي كه در زندگي چرايي دارد با هرچگونگي كنار ميايد>>:فردريش نيچه
                  روياهاي كوچك نداشته باشيد، چون آنها قدرت حركت دادن قلب انسان را ندارند(يوهان ولفگانگ فان گوته)

                  نظر

                  • behnam
                    عضو فعال
                    • May 2011
                    • 9603

                    #24
                    یک خاطره جالب از دوران مدرسه
                    کلاس اول دبستان از طرف مدرسه برای اردو رفتیم جاجرود یادمه اواسط پاییز بود و هوا تقریبا سرد بود
                    بعد از گردش باید از رودخونه رد میشدیم تا سوار ماشین بشیم و برگردیم طرف تهران
                    موقع عبور از رودخونه چون سنگ زیر پام لیز بود یه دفعه سر خوردم ولی قبل از افتادن داخل آب یکی از دوستام رو که جلوتر از من بود گرفتم که باعث شد این دوستمون با کله بره توی آب و خیس آب شه :d=))بعدشم یه سرمای خفن خورد و چند روز به خاطر مریضی مدرسه نیومد
                    خلاصه اینکه اون روز بچه ها کلی خندیدن ولی معلمم منو دعوا کرد :(
                    راستی الآن بازی شروع میشه من زودتر برم
                    فقط بارسلونا
                    افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                    (کوروش بزرگ)

                    نظر

                    • آمن خادمی
                      مدیر
                      • Jan 2011
                      • 5243

                      #25
                      علی رهبری و بدرقه ناجوانمردانه اش از طرف مسئولان به ظاهر فرهنگی


                      یادم هست سال 84 علی رهبری یکی از بزرگترین رهبرهای ارکستر سمفونیک جهان که در اتریش زندگی می کنه به دعوت وزارت فرهنگ و ارشاد به ایران اومد ...;)

                      اون زمان حرف و حدیث زیاد بود و اینکه ارکستر سمفونیک تهران نمی توانه قطعات سنگین را اجرا کند....بلاخره ایشان آمدند و برای شروع دست گذاشتن بر سمفونی 9 بتهوون که تاکنون در ایران به صورت کامل اجرا نشده بود و بسیار قطعه ای زیبا و سخت بود ....<:-p

                      بلاخره با دوستام و با هیجان فراوان رفتیم برای اولین اجرا که در تالار وحدت برگزار می شد ...
                      تالار مملو از جمعیت....یک قسمت رو اجرا کرد که عالی بود...به وسطای قطعه دوم رسید به جاهای سخت ...(با توجه به اینکه این سمفونی پر از سکوت های طولانی و نت های سفید)....تصور کنید مردم شروع کردن به دست زدن..:D:D

                      بنده خدا اول به رو خودش نیاورد....بازم سر یک میزان دیگه مردم شروع کردن به دست زدن.....آخر سر بنده خدا اجرا را ول کرد و برای مردم توضیح داد که تا من روم را به طرف شما نکردم یعنی قطعه تمام نشده....اینا میزان های سکوت.....جالبه وزیر فرهنگ و ارشاد هم جزو همین مردم بودند که دست می زدند...=))=))=))

                      اون شب بهترین شب بود....فهمیدم که توانایی ما به اندازه کشورهای توسعه یافته است اما یکی باید این باور را در ما به وجود بیاره.........متاسفانه علی رهبری تاب این قانون های قبلیه ای را نیاورد و کشور را ترک کرد و روزنامه کیهان اینگونه بدرقه اش کرد....."الکساندر(اسم اتریشی علی رهبری) در رفت !!!
                      ..........=((=((=((
                      آخرین ویرایش توسط آمن خادمی؛ 2011/05/28, 23:08.
                      to continue, please follow me on my page

                      نظر

                      • Captain Nemo
                        مدیر
                        • Dec 2010
                        • 2933

                        #26
                        من کلاس اول بودم
                        هنوز جنگ نشده بود
                        من آبادان در مدرسه مهرنوش (ارامنه ) درس میخوندم
                        لباسهای همرنگ .....
                        شیر موز های خارجی به عنوان تغذیه .....
                        بچه های مدرسه اکثرا با هم دوست بودند ولی من توی اینها غریبه بودم
                        زنگ تفریح مدام گوشه حیاط مدرسه کز میکردم و تو حال و هوای خودم بودم ....
                        یه بار همینطور که تو حال خودم بودم یهو دیدم یک خانمی با قد بلند و دامن و بلوز سفید
                        و موهای طلایی بالای سرم ایستاده دستی به سرو گوش من کشید و اسمم رو پرسید ...
                        من هم جواب دادم البته این خانم من و پدرم رو میشناخت ..... یادمه من رو به دفتر مدرسه برد و
                        تمام مدت زنگ تفریح اونجا بودم .... بچه های کلاس هم میومدن و از پشت پنجره مدام سرک میکشیدند ...
                        جای شما خالی سر کلاس که اومدم دیدم نگاه همه یه جور دیگه شده و همه مهربان تر شدند باهام
                        خصوصا دخترای کلاسمون ...... آخه کلاس ما مختلط بود ....اون رو مدرسه که تعطیل شد خانم عندلیبی اومد و
                        من را با کاماروی سفیدش تا خونم رسوند هیچ وقت این صحنه را فراموش نمیکنم که مدیر مدرسه چطور با یک بچه
                        کلاس اولی برخورد کرد ....از اون روز جو مدرسه برام خیلی بهتر شد و دیگه صبح ها با زور نمیرفتم مدرسه .....
                        .
                        .
                        .
                        .
                        .
                        چند سال گذشت و جنگ شد و کلا همه چی عوض شد
                        ما هم به شهر دیگری کوچ کرده بودیم
                        دردسرتون ندم سوم دبستان بودم و یه روز که سر کلاس درسم رو خوب جواب ندادم
                        چنان کتکی از معلم کلاسمون خوردم که هنوز که هنوزه یادم نرفته
                        وقتی ظهر رفتم خونه هنوز جای سیلی که توی صورتم خورده بود مونده بود و بابام وقتی دید و فهمید
                        خلاصه بلوایی به پا شد ..... و کار به جاهای باریک کشید و من رو از این مدرسه منتقل کردند
                        و همینطور معلم مربوطه را به یکی از روستاهای اطراف شهر ....
                        این یه خاطره شیرین از بهترین روزهای مدرسه رفتن من بود و دومی هم بدترین در این دوران ...
                        یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
                        دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

                        شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
                        مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

                        نظر

                        • FENCER
                          عضو فعال
                          • Jul 2025
                          • 601

                          #27
                          در اصل توسط آمن پست شده است View Post
                          تاپیک انتخابی این هفته "خاطرات غیربورسی"هست.....منتظر همتون هستم..................<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p


                          همینه همتون 120 کیلو وزن دارین و با 4 متر شکم !!!! >:)

                          یه بارم این تاپیک ورزش منو بیارین اینور دیگه
                          =((
                          شخصیت مرد سرنوشت اوست

                          نظر

                          • behnam
                            عضو فعال
                            • May 2011
                            • 9603

                            #28
                            خاطرات مدرسه
                            باز هم یه خاطره از کلاس اول دبستان
                            یه روز خانم معلم که می خواست بره دفتر مدیر از من خواست چند دقیقه حواسم به بچه ها باشه تا شلوغ نکنن منم که حسابی جوگیر شده بودم با یه غرور خاصی اومدم پای تختهX-(
                            یکی از بچه های کلاس بود که همیشه باهم کل کل داشتیم این دفعه هم با هم بحثمون شد
                            منم که دنبال بهانه برای یه دعوای درست و حسابی بودم رفتم سراغ خط کش چوبی خودم و یه کتک مفصل به پسره زدم:D=))
                            بعد که خانم معلم برگشت پسرک گریان و کتک خورده:-sb-( قضیه رو براش تعریف کرد و در نتیجه منم تنبیه شدم
                            خلاصه این شد که دیگه تا آخر سال من هیچ وقت مبسر کلاس نشدم
                            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                            (کوروش بزرگ)

                            نظر

                            • آمن خادمی
                              مدیر
                              • Jan 2011
                              • 5243

                              #29
                              در اصل توسط fencer پست شده است View Post
                              همینه همتون 120 کیلو وزن دارین و با 4 متر شکم !!!! >:)

                              یه بارم این تاپیک ورزش منو بیارین اینور دیگه
                              =((
                              جناب فینسر حتما نوبت تاپیک شما هم می رسه...........به شرطی که خودتون بالا سرش باشین.......و نرید به قول آقای طیب و یک عرق بید مشک هم برای بچه های سایت نیارید .....:d:d;);)
                              to continue, please follow me on my page

                              نظر

                              • FENCER
                                عضو فعال
                                • Jul 2025
                                • 601

                                #30
                                در اصل توسط آمن پست شده است View Post
                                جناب فینسر حتما نوبت تاپیک شما هم می رسه...........به شرطی که خودتون بالا سرش باشین.......و نرید به قول آقای طیب و یک عرق بید مشک هم برای بچه های سایت نیارید .....:d:d;);)
                                بععععلللهههه حتما" همینجوریه که شما می فرمائین خانوم مدیر !!!!
                                منتها تاپیک بنده یه نموره فرق داره اونم اینکه کلا" اخلاق ورزشکاری می طلبه
                                نه حضور بنده سر تاپیک
                                :d :d :d >:) >:)
                                شخصیت مرد سرنوشت اوست

                                نظر

                                در حال کار...
                                X