++خاطرات غیر بورسی++

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • arak_bourse
    کاربر فعال
    • Nov 2010
    • 3802

    #61
    امپراتور7 عجب كار زرنگي بودي تو. يعني معلم هميشه حواسش نبود. به اين راحتي
    تحلیلگر بازار tahlilgar0@

    نظر

    • محمود شریعت
      عضو فعال
      • Oct 2011
      • 1358

      #62
      ادامه داستان

      قسمت آخر:

      در اون دوران كه از يه طرف طلبكارها بهم فشار مياوردن و از يه طرف به شدت دنبال پول بودم واسه شركت در كلاس بورس، پيدا كردن چك 200 هزار توماني كه مدتها پيش گم كرده بودم نعمت بزرگي بود. اما با رفتم به كلاس هاي آقاي هلالات (با آقا حجت هم كلاسي بوديم. يادم مياد كه پايان دوره، آقا حجت يه جايزه هم گرفت بخاطر اينكه بهترين دانشجو شناخته شدن. جايزه، اشتراك يكساله نرم افزار ره آورد نوين بود) هم باز مشكلاتم تمام نشد و هر دفعه مانع جديدي جلوي راهم سبز ميشد.

      مانع جديد، يعني نداشتن سرمايه براي ورود به بورس، به يكي از بزرگترين دغدغه هايم تبديل شده بود. اما آنقد درر منجلاب بدهكاري فرو رفته بودم كه توان كسب سرمايه اي هر چند اندك نداشتم. مدتي گذشت تا اينكه با هزار زحمت تونستم 300،000 تومان پول جور كنم. اما بخاطر گذشت زمان، چيزي از آن دوره ها به خاطر نداشتم. دوباره شروع كردم به مرور جزوه ها و كتاب هاي تكنيكال. با كلي ترس و لرز 3 سهم پيدا كردم و آن 300 هزار تومان را به سه قسمت تقسيم و با هر قسمت يك سهم خريدم. به فضل و كرم خدا در عرض 3 ماه، اين سهمها 75 درصد بازدهي برايم به ارمغان داشتند كه اين سود دهي باعث جلب توجه اطرافيانم مخصوصا پدرم به بازار بورس شد. كم كم ديگران هم راغب شدن و سرمايه هاي راكدشان را به من دادند تا برايشان سرمايه گذاري كنم. منم بصورت مضاربه اي اين كار را انجام دادم. ميزان سرمايه هاي وارده روز به روز در حال افزايش بود و هست. و اين شد كه بنده به اينجا كه الان هستم رسيدم. در حال حاظر يك شركت فني مهندسي كامپيوتر دارم و يك شركت سرمايه گذاري و همه اينها را فقط و فقط مديون خداي خود هستم كه مرا پرورانيد، هدايت كرد و سبب موفقيتم شد.
      . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
      [/RIGHT]
      [/B][/SIZE]

      نظر

      • rojan
        عضو فعال
        • May 2011
        • 581

        #63
        با سلام

        امسال عید که به تهران امده بودم روزی یک اس ام اس خیلی زیبا و لطیف و عاشقانه برایم امد شماره آشنا نبود هر چی تماس گرفتم خاموش بود خلاصه چندین بار ان پیام را خواندم و مرا به زمان دانشجوییم برد با خودم گفتم :
        وای هنوز من را فراموش نکرده اصلا از کجا فهمیده من برگشتم شماره ام را از کحا پیدا کرده خلاصه با یادآوری آن دوران دو سه ساعتی را خوش بودم ولی وسوسه دانستن اینکه این کیست ارامم نگذاشت بالاخره ساعت 11 و نیم شب تماس گرفتم و جواب داد تا
        امدم بگم سلام دیدم صدای غش غش خنده می آید گفت روژان خوب سر کارت گذاشتم منم نسرین حالا تا کی ایران هستی قرار ی بذار همدیگه را ببینم
        انگار سطل یخ رو تنم ریختند ولی شماره نسرین را سیو کردم که در سفرهای بعدی گولش را نخورم
        آرزوهایت را بر آورده می کند آنکه ابر را می گریاند تا گل را بخنداند

        نظر

        • سقراط
          عضو عادی
          • Nov 2010
          • 159

          #64
          بچه ها من الان دارم میرم کوه.قله مرتفع و خطرناک آزادکوه :)) . از هر دو نفری که به این کوه رفتن یکی شون مرده و اون یکی هم گم شده. :D

          سه روز از دنیای خارج بی خبر خواهم بود. /:)

          از دوستانی که به ارسال اطلاعات با دود به روش سرخپوستها آشنا باشه و ساکن تهران هم باشه استدعا دارم اخبار سیاسی این چند روز رو به من برسونه. :-c =))

          مایه اش یه آتیش پشت بام خونه تون هست. انشاا... از شرمندگی تون در میام
          <<جرات دانستن داشته باشيم>>:امانوئل كانت
          << كسي كه در زندگي چرايي دارد با هرچگونگي كنار ميايد>>:فردريش نيچه
          روياهاي كوچك نداشته باشيد، چون آنها قدرت حركت دادن قلب انسان را ندارند(يوهان ولفگانگ فان گوته)

          نظر

          • بهروز نعیمی
            عضو عادی
            • Apr 2011
            • 68

            #65
            سلام

            خاطره سوم من مربوط به ترم اول دانشگاه در رشته کامپیوتر سال 1382 :

            استادی داشتیم برای درس برنامه نویسی پاسکال که خیلی شوت بود . یک روز به عنوان تمرین گفت برنامه ای بنویسید که 3 عدد را بگیره و تعیین کنه آیا این 3 عدد میتونه اصلاع مثلث باشد یا نه . بعدش گفت به عنوان راهنمایی فقط اینو میگم که جمع دو ضلع باید از ضلع سوم کوچکتر باشه !!! من هم سریع گیر دادم که اشتباه هست و باید جمع دو ضلع از ضلع سوم بزرگتر باشه اما قبول نمی کرد .
            بار اول گفتم استاد این قضیه در کتاب هندسه 1 اول دبیرستان به قضیه نامساوی مثلثی معروف بود و نوشته بود که مجموع دو ضلع باید از ضلع سوم بیشتر باشه . اما باز حرف خودش را می زد .
            بار دوم گفتم استاد این قضیه در کتاب هندسه 1 صفحه 18 گفته شده بود و ..... باز هم قبول نکرد .
            بار سوم گفتم استاد این قضیه یک اسم دیگه هم داره و بهش قضیه حمار ( خر ) هم میگن و اگر خاطرتون باشه صفحه 18 کتاب هندسه 1 عکس یک حیوونی را کشیده بود و بعد یک مثلث کشیده بود و طرف دیگر علف بود که نشون می داد اون حیوون هم میدونه کدوم مسیر کوتاه تره پس اون ضلع کوچکتره =))
            استاد هاج و واج مونده بود و کلاس بعد از مکثی منفجر شد =))

            پایان ترم پایین ترین نمره کلاس را بهم داد ( البته من هم هیچی نخونده بودم ) و 3.5 بهم داد . من هم شب عاشورا دیدمش و حالش را گرفتم ;):d
            [SIZE=4][COLOR=red]
            [/COLOR][/SIZE]

            نظر

            • امپراتور7
              کاربر فعال
              • Mar 2011
              • 1043

              #66
              در اصل توسط arak_bourse پست شده است View Post
              امپراتور7 عجب كار زرنگي بودي تو. يعني معلم هميشه حواسش نبود. به اين راحتي
              اراک جان گفتم که یه بار حواسش نبود رمز رو حفظ کردم از دفعه بعد دیگه رمز رو میدونستم البته بعضی از بچه های مومن و خدا ترس رفتن گزارش دادن معلمم رمزش رو عوض کرد ولی این کیف های رمز دار یکی از بچه ها خوراکش بود یه روز موند کلاس بازم پیدا کردیم (خدایا توبه :(( )
              خاطره از دوران دبستان و دبیرستان زیاد دارم
              که حالا طولانی نشه فقط اشاره میکنم
              گذاشتن میخ زیر صندلی معلم پرورشی=)) ---- اول راهنمایی ---- کسر 1 نمره انظباط که اونم اخر سر یادشون رفته بود همون 20 رو دادن=))
              بستن بازوهای پایین صندلی های کناری به هم (صندلی ها تک نفره بودن) با سیم نامریی و زمین خوردن معلم در هنگام عبور البته این کار من نبود0:-) حرکت دسته جمعی بود دوم دبیرستان
              کشتی گرفتن در کلاس ;;)
              انواع صداها اعم از گرگ گوریل مرغ گوسفند و... (حرکت دسته جمعی)
              برداشتن سوییچ ماشین ناظم مدرسه در زنگ اول و سپس پیدا کردن ان به صورت سوری در زنگ اخر و گرفتن 2 نمره + انظباط :d
              ایجاد شور و نشاط در مدرسه و تهدید بچه هایی که از 20 اسفند به بعد میرفتن مدرسه :d
              و هزاران کار دیگه ذهنم یاری نمیکنه دیگه ابرومونم به حد کافی رفت :">
              به جان خودت بیفت!
              خودت خودت را بساز!
              وگرنه «دیگران» به تو «شکل» میدهند...!

              نظر

              • arak_bourse
                کاربر فعال
                • Nov 2010
                • 3802

                #67
                در اصل توسط محمود شریعت پست شده است View Post
                قسمت آخر:

                در اون دوران كه از يه طرف طلبكارها بهم فشار مياوردن و از يه طرف به شدت دنبال پول بودم واسه شركت در كلاس بورس، پيدا كردن چك 200 هزار توماني كه مدتها پيش گم كرده بودم نعمت بزرگي بود. اما با رفتم به كلاس هاي آقاي هلالات (با آقا حجت هم كلاسي بوديم. يادم مياد كه پايان دوره، آقا حجت يه جايزه هم گرفت بخاطر اينكه بهترين دانشجو شناخته شدن. جايزه، اشتراك يكساله نرم افزار ره آورد نوين بود) هم باز مشكلاتم تمام نشد و هر دفعه مانع جديدي جلوي راهم سبز ميشد.

                مانع جديد، يعني نداشتن سرمايه براي ورود به بورس، به يكي از بزرگترين دغدغه هايم تبديل شده بود. اما آنقد درر منجلاب بدهكاري فرو رفته بودم كه توان كسب سرمايه اي هر چند اندك نداشتم. مدتي گذشت تا اينكه با هزار زحمت تونستم 300،000 تومان پول جور كنم. اما بخاطر گذشت زمان، چيزي از آن دوره ها به خاطر نداشتم. دوباره شروع كردم به مرور جزوه ها و كتاب هاي تكنيكال. با كلي ترس و لرز 3 سهم پيدا كردم و آن 300 هزار تومان را به سه قسمت تقسيم و با هر قسمت يك سهم خريدم. به فضل و كرم خدا در عرض 3 ماه، اين سهمها 75 درصد بازدهي برايم به ارمغان داشتند كه اين سود دهي باعث جلب توجه اطرافيانم مخصوصا پدرم به بازار بورس شد. كم كم ديگران هم راغب شدن و سرمايه هاي راكدشان را به من دادند تا برايشان سرمايه گذاري كنم. منم بصورت مضاربه اي اين كار را انجام دادم. ميزان سرمايه هاي وارده روز به روز در حال افزايش بود و هست. و اين شد كه بنده به اينجا كه الان هستم رسيدم. در حال حاظر يك شركت فني مهندسي كامپيوتر دارم و يك شركت سرمايه گذاري و همه اينها را فقط و فقط مديون خداي خود هستم كه مرا پرورانيد، هدايت كرد و سبب موفقيتم شد.
                محموخان راستي كل سرمايه است چقدر شده كه تونستي شركت بزني ماشالله؟در ضمن چطور ميشه يه شركت سرمايه گذاري زد؟ ممنونم
                يادمه يه بار گفتي تو كار بذر و گل و گياه هم هستي. هنوز هم اين كار رو داري.
                تحلیلگر بازار tahlilgar0@

                نظر

                • محمود شریعت
                  عضو فعال
                  • Oct 2011
                  • 1358

                  #68
                  در اصل توسط arak_bourse پست شده است View Post
                  محموخان راستي كل سرمايه است چقدر شده كه تونستي شركت بزني ماشالله؟در ضمن چطور ميشه يه شركت سرمايه گذاري زد؟ ممنونم
                  يادمه يه بار گفتي تو كار بذر و گل و گياه هم هستي. هنوز هم اين كار رو داري.
                  گل گياه كه فعلا نميرسم ولي در مورد نحوه تاسيس شركت سرمايه گذاري بايد بگم كه اگر ميخواي براي شركتت كد بورسي بگيري بايد براي تاسيسش اول از سازمان بورس مجوز بگيري
                  آخرین ویرایش توسط محمود شریعت؛ 2011/06/03, 12:03.
                  . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
                  [/RIGHT]
                  [/B][/SIZE]

                  نظر

                  • شانس
                    عضو عادی
                    • May 2011
                    • 152

                    #69
                    سه روز پیش امتحان ریاضی مهندسی داشتم
                    من با اجازه گل همتون هیچی بلد نبودم داشتم چرخ میزدم که یهو یکی از بچه های جفنگ روزگار رو دیدم بنده خدا بس که مشنگ بازی در اورد بود تو دانشگاه بهش میگفتن لگوری
                    اونم داشت چرخ میزد که خورد تو پست ما ما هم یک ساندویچ بهش دادیم که بخوره که ای کاش بهش نداده بودم
                    اونم خورد و یهو گفتم میخواهم برم جای علی سلیمی سر متحان ریاضی مهندسی و ترم پیش هم با 19 پاس کردم
                    ما هم خوشحال گفتیم خوب بیا به ما هم برسون اونم قبول کرد رفتیم سالن امتحان دیدم این علی اقا اومده باهاش حرف میزنه و میگه بگو علی مریض و بیمارستان و باباش زنگ زده گفته نمیتونه بیاد و صد بار هم بهش تاکید کرد که همین رو بگو اون هم هی تایید میکرد
                    و بعد هم گفت بالای برگه یه اسم الکی بنویس بده تحویل بیا بیرون
                    امتحان شروع شد و استاد اومد ازش پرسید که اقا این دوستتون چرا نیومده
                    این بابا هم نگذاشت نه ورداشت گفت
                    بردنش بیمارستان اعصاب روان!!!!
                    استاد گفت چرا ؟؟؟
                    اونم گفت ماری !!!!
                    استاد گفت ماری چیه !!! اونم گفت ماری جونا کشیده بردنش تیمارستان چت کرده
                    استاد تازه دوزاریش افتاده بود چه خبر اسم علی سلیمی رو نوشت رو یه برگه و رفت
                    ما هم سرخ شده بودیم نمیدونستیم چه جوری بخنیدم
                    نگاه کردیم دیدم این بابا نشتسه داره سوال ها رو تند تند جواب میده ( قرار بود فقط به استاد بگه این طرف مریضه و ورقه رو بده بره بیرون )
                    گذشت و هر کاری کردیم این خنگول به ما تقلب بده نتونست
                    تا این که یه لغت زدم تو صندلیش دختر بغل دستیم زد زیر خنده و استاد هم لج کرد گفت ورقه ها رو بدین پاشین برین امتحان کنسل
                    ما هم اومدیم رو ورقه این بابا نگاه کنیم دیدیم بالای برگه به جای اسم نوشته علی سلیمی نژاد
                    ( به اسم اون بنده خدا یه نژاد اضاف کرده بود ) حالا قرار بود مثلا طرف غایب باشه
                    سر جلسه بلند زدم زیر خنده استاد هم داشت ورقه ها رو جم میکرد
                    انقدر خندیدم که زبونم بند اومد و نتونستم بهش بگم که اگر قراره غایب باشه چرا اسم فامیل اون بد بخت رو نوشتی
                    پسره واقعا ایکیو بود
                    نه تنها کار رفیقش رو درست نکرد زد کل امتحان رو رهم ریخت بهم
                    هر وقت یادم میاد هم خندم میگره هم اعصبانی میشم :-&:d
                    استاد هم دیروز رفته بودحراست سایت علی اقا رو بسته بود و حالا علی جون مونده و حوضش

                    (اسم این دوستمون دو حرفش رو عوض کردم که حویتش فاش نشه )
                    [B]تو دنیای من هنوز [COLOR="#FF0000"]تابستون کوتاه[/COLOR] و [COLOR="#FF0000"]زمین صاف[/COLOR][/B]

                    نظر

                    • rojan
                      عضو فعال
                      • May 2011
                      • 581

                      #70
                      با سلام

                      سال اول دانشکده زبان داشتیم من هم زبانم از بقیه بهتر بود و استادمان هم خانم زیبا و با شخصیتی بود که مرا خیلی تحویل میگرفت و لهجه زیبای بریتیش داشت من هم سعی میکردم تمام سوالات را جواب بدهم و همش حرف میزدم که ایراد لحجه ام مشخص شود
                      یک روز توی حیاط با بچه ها ایستاده بودیم دیدیم خانم استاد با یک آقای قد بلند خوش تیپ و شیک پوش وارد شد و لبخندی به ما زد و ما هم که دیگه استاد را دوره کر دیم خانم شوهرتان است نامزدتان است دوستتان است که استاد گفت نه بابا برادرمه این طرفها کار
                      داشت من را هم رساند
                      یک بار من کلاس زبان غیبت داشتم دیدم دوستام مرتب تماس میگیرن و میگن روژان چرا نیامدی ؟ خانم همش سراغت را میگرفت کار مهمی باهات داشت شماره تلفنت را میخواست میگفت حتما باید باهاش صحبت کنم و من گفتم یعنی چیکار م داره ؟
                      دوستام گفتند خوب دیوانه میخواد تو را برای برادرش خواستگاری کنه تو هم قد بلندی و .......خلاصه من گفتم نه بابا مگه الکیه گفتن مگه نمی بینی همش با تو انگلیسی حرف میزنه همش توجهش به تو است و خلاصه
                      و من هم رفتم تو رویا حالا جواب چی بدم من که باید درس بخوانم تازه شاید برم خارج و هی با خودم کلنجار رفتم گفتم یک ترم دیگه هم من زبان تخصصی باهاش دارم وای چه جوابی بدم که بدش نیاد و شب تا صبح نخوابیدم
                      روزی که کلاس داشتم باخودم گفتم خیلی محترمانه تشکر میکنم که من را انتخاب کردند و باعث افتخار من است ولی به دلایلی من قصد ازدواج ندارم دیدم تا رسید کلاس حال و احوال و چرا نیامدی و جات خالی بود و من هم رنگ به رنگ میشدم تا اینکه دیدم
                      یک پوشه پر از برگه از کیفش در اورد و گفت روژان جان لطفا اینها را برایم ترجمه و ویرایش کن برای هفته بعد میخواهم .
                      فقط بعد ار کلاس من ار خجالت دوستام در امدم
                      م
                      آرزوهایت را بر آورده می کند آنکه ابر را می گریاند تا گل را بخنداند

                      نظر

                      • آمن خادمی
                        مدیر
                        • Jan 2011
                        • 5243

                        #71
                        شراب يا قهوه؟!!!


                        امروز يكي از همكارام كه توي بخش ادبيات كار مي كنه يك موضوع جالب گفت كه بدم نيومد براي شما هم اون ذكر كنم
                        محمد بقايي ماكان كه براي گرفتن مجوزكتاب خودش به نام - سفينه زندگي- از وزات فرهنگ و ارشاد اقدام كرده است....اما اين كتاب نمي تونه مجوز بگيره و اما دليلش؟؟!!!

                        در اين كتاب كه ترجمه يكي از كتابهايي هرمان هسه است ،بخش به عنوان تفيبح شراب خواري آمده است و به خاطر همين وزارت ارشاد بهش مجوز نميده

                        بهش گفتن براي اينكه مجوز بگيري همه كلمه هاي شرابش را بردار و بكن قهوه...............
                        ..............:d:d:d:d:d:d:d:d


                        اصل خبر را بخونيد .........http://ilna.ir/newstext.aspx?ID=192742
                        to continue, please follow me on my page

                        نظر

                        • آمن خادمی
                          مدیر
                          • Jan 2011
                          • 5243

                          #72
                          خاطرات شنیدنی لاله و لادن از زبان خانواده شان


                          در برنامه ماه عسل امشب، پدر و مادر اصلی و خانواده لاله و لادن که از 3 سالگی سرپرستی آن ها رابر عهده داشتند، از خاطرات خود گفتند

                          پدر، مادر اصلی، پدرخوانده، مادر خوانده، برادرخوانده و خواهر خوانده لاله و لادن گوشه هایی از خاطرات زندگی خود را با این دو نفر در ماه عسل امشب بیان کردند. لاله و لادن، دوقلوهایی بودند که از سر به یکدیگر چسبیده بودند و پس از سن بلوغ، قرار شد با عمل جراحی، آنها از یکدیگر جدا شوند که به خاطر این عمل در سنگاپور از دنیا رفتند.

                          پدر و مادر این دو نفر در برنامه ماه عسل امشب گفتند: "لحظه لحظه های زندگی 26 سال زندگی لاله و لادن در کنار همدیگر بودیم."

                          خواهرخوانده لاله و لادن که یک دندانپزشک است گفت: "ما با همدیگر بزرگ شدیم، غذا خوردیم و زندگی کردیم، ولی چون من 10 سال از آنها کوچکتر بودم، در مقاطع تحصیلی با آنها نبودم."

                          برادر لاله و لادن که وکیل دادگستری است، نیز دربرنامه ماه عسل گفت: "چون من از لحاظ سنی با آنها فاصله چندانی نداشتم، در دوران دانشگاه نیز با آنها بودم."

                          وی همچنین گفت: "می خواهم دیدگاه دیگری درباره لاله و لادن در جامعه مطرح کنم. آنها میتینگ حقوقی با زبان فرانسه، برگزار کردند و درباره مسایل حقوقی، گفتگو می کردند، استخر می رفتند و دوچرخه سواری می کردند. پدر و مادر خوانده آنها، بیشترین سهم را در زندگی آنها داشتند. آنها ویژگیها و استعدادهایی داشتند که در صورت شکوفایی، می توانستند مشکلات خود و جامعه را حل کنند. آنها، شخصیت علمی جهانی شدند و توانستند کنفرانسهای بین المللی ارائه کنند."

                          خواهرخوانده این دو نفر گفت: "خاطره خوبی که از آن دو دارم، این بود که من بین آن دو نفر می خوابیدم و آرامشی به من می داد که احساس می کردم آنها خواهران خودم هستند. ممکن بود یکی از این دو، روزه باشد و دیگری می خواست غذا بخورد، دو فرد کاملا مستقل از هم بودند ولی از سر به یکدیگر چسبیده بودند. یک بار یادم است لاله و لادن آمدند کارنامه من را بگیرند که مدیر مدرسه از تعجب، از هوش رفت، مردم دید دیگری به آنها داشتند."

                          برادرخوانده لاله و لادن هم از خاطراتش گفت: "آنها برای رفع محدودیتهای خود به شدت تلاش می کردند، مسلط به چند زبان بودند، سخنرانی می کردند و مدارج علمی داشتند. روزی، مدیر مدرسه شان، اجازه نداد آنها دیگر وارد مدرسه شوند. موضوع تا دفتر وزیر وقت آموزش و پرورش کشیده شد. ما به اتفاق لاله و لادن پیش مرحوم باهنر رفتیم و ایشان روی زمین نشسته بود. تا ما و پدرمان را دید از جا برخاست و سلام کرد. موضوع را که مطرح کردیم. وزیر به رئیس آموزش و پرورش کرج زنگ زد و گفت لاله و لادن سرقفلی آموزش و پرورش کرج هستند. باید در مدرسه شان درس بخوانند و گزارش تحصیلشان به من داده شود."

                          پدرخوانده از خاطراتش می گوید

                          آقای صفائیان، پدر خوانده دوقلوهای به هم چسبیده، در برنامه ماه عسل امشب از خاطراتش با دخترخوانده های خود گفت: "اولین بار آنها را در بیمارستان شهدای شمیران تهران دیدم. آنها 3 سالشان بود و مجله جوانان در سال 54 موضوع را نوشته بود و عکسشان را چاپ کرده بود و از افراد کمک خواسته بود آنها را در منزل شخصی ببرند. من 33 سال داشتم و کارم زیاد بود. با این حال، چون امکانات زیادی داشتم در ایران و خارج از کشور، تصمیم گرفتم سرپرستی آنها را قبول کنم."

                          وی ادامه داد: "ما از طرف دهدستانی نمایندگی گرفتیم تا کار درمان آنها را در آلمان ادامه دهیم. از بیمارستان فردریش در شهر بن آلمان، درخواست عکس کردند و ما مجبور شدیم توسط خانمی، از این دو کودک که در حمام طبقه چهارم بیمارستان نگهداری می شدند، عکس بگیریم و به آلمان بفرستیم. اولین بار با نماینده دادستان در بیمارستان با آنها روبرو شدیم. اولین بار که آنها را دیدم، لرز وجود من را گرفت و نشستم روی زمین، با وجودی که پدر و مادرشان را برای حل مشکلات دعوت کردیم، هیچ کس پا پیش نگذاشت."

                          با عملشان مخالف بودم، در سنگاپور اسیر تبلیغات شدند

                          پدرخوانده لاله و لادن گفت: "تمام تحقیقات از ابتدا نشان می داد نباید عمل انجام می داد. به محض انجام عمل، لاله از دنیا می رفت و لادن هم فقط 3 درصد شانس زندگی داشت. اینها را از آلمان فهمیدیم. ولی وقتی خودشان از ما جدا شدند و رفتند به سنگاپور، اسیر تبلیغات شدند. معلوم نشد اینها کی بودند."

                          پدر و مادر اصلی لاله و لادن چه می گویند

                          مادر لاله و لادن که در روستای لهراسب فیروزآباد از استان فارس زندگی می کند، گفت: "اهل ده ما از همان اول فهمیدند که دو دختر گیرمان آمده که از سر چسبیده اند به هم. روزنامه ها نوشتند آنها را گذاشتند پشت در، ولی اینطوری نبود. ما بردیمشان در تهران تا عملشان کنیم، ولی پدرخوانده شان بردشان به خارج از کشور."

                          پدرشان نیز گفت: "من تا سال 66، هیچ خبری از آنها نداشتیم. تا اینکه در روزنامه ها دیدیم، کسی گفت در کرج این دخترها را دیده. ما گفتیم اینها بچه ها ما هستند. آقای صفائیان اینها را بدون اجازه و اطلاع ما برداشت و برد و دیگر هم به شیراز برنگرداند. چرا باید این کار را می کرد. رئیس دادگاه هم خطاب به آنها گفت شما که اینها را برداشتید و بردید، نگفتید پدر و مادر دارند؟"

                          لاله و لادن جدید: بازوبندها

                          علیرضا و علی اصغر بازوبند، که در استان فارس به دنیا آمده اند نیز از ناحیه شکم به همدیگر چسبیده اند. پدر و مادرشان هنوز این مسئله را به خانواده شان در میان نگذاشته اند و می گویند از لحاظ روحیه نمی خواستیم دیگران را ناراحت کنیم.

                          مادر این کودکان نیز گفت: "دکترها می گویند احتمال دارد عمل جراحی آنها خیلی ساده تر از چیزی که تصور می کنیم، باشد. ما با این موضوع کنار آماده ایم و فکر می کنیم باید والدین خوبی برای آنها باشیم. ابتدای فهمیدن این موضوع، اندکی درگیر شدیم، ولی الان راضی هستیم."

                          این کودکان از لحاظ طحال مشترک هستند ولی سایر اندامهایشان، مستقل است.
                          to continue, please follow me on my page

                          نظر

                          • rahnama
                            عضو فعال
                            • Jul 2012
                            • 770

                            #73
                            حدود 42 سال است گواهینامه دارم.12 سالش گواهینامه پایه یک.
                            وبلاگی به نام آموزش فرهنگ رانندگی و سایتی با هم نام که با کمک ادمین عزیز و امین خان :گل:می نویسیم.
                            آموزشگاه تعلیم رانندگی داشتم و همیشه تاکیدم این بود فاصله طولی و عرضی را رعایت کنید.سبقت نابهنگام نگیرید . با تلفن همراه صحبت نکنید و.....
                            5سال قبل از منزل بطرف آموزشگاه می رفتم.مبایلم زنگ زد. یک لحظه نگاه کردم که شماره را ببینم.. خوردم به یک پیکان.مقصر 100در 100 هم من بودم.
                            واقعا خنده ام گرفت.من که بقول عامیانه نصیحت میکردم خودم شدم جریان نمک.(هر چیزی که .......)

                            رعایت مقررات رانندگی باعث ........چی بنویسم ؟ من که روم نمیشه.خودتان جمله را تکمیل فرمائید.
                            اینستاگرام من :
                            منتظر شما عزیزان هستم.
                            www.instagram.com/hoshangghorbanian

                            نظر

                            در حال کار...
                            X