++خاطرات غیر بورسی++

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • rojan
    عضو فعال
    • May 2011
    • 581

    #46
    با سلام

    نمی دانم خاطره غیر بورسی باید خنده دار باشد یا نه ولی میتوان از ان هم درس گرفت

    من درتهران توی یک کلینک جنوب شهر کار میکردم که فقر مالی و فرهنگی از تمامی ستونهای ان فریاد میزد
    یک روز خانمی امد که از دی جی دی شدید و استیو آرتروز زانوها رنج میبردعکسها رادیو گرافی ان را هیچگاه فراموش نمی کنم استیو پرور شدید استیو فیتهای مارژینال و خلاصه کم خونی و سوتغذیه سن او را خیلی بیشتر از سن دفترچه بیمه اش نشان میداد و کارگر خانه ها بودو شوهر معتادو دردهای همیشه این گروه از جامعه ما
    وقتی اور ا معاینه کردم میگفت بچه هایش چند هفته است گوشت و مرغ نخورده اند و ار شرایط سخت زندگی و مشکلات تمام نشدنی و وصف نشدنی خودش
    نه تنها پول درمان را نگرفتم مقداری هم به او پول دادم که برای بچه هایش گوشت و مرغ بخرد
    چند روز نیامد بعد که امد دیدم موهایش را مش زرد و سفید و طلایی کرده است که بد جورهم توی ذوق میزد خیلی ناراحت شدم فکر کردم از احساسات من سو استفاده شده است قدری عصبانی هم شدم تصمیم گرفتم
    دیگر او را ویزیت نکنم
    ولی شب که با خودم و خدایم خلوت کردم یاد حرفاش افتادم که میگفت :همیشه آرزو داشتم موهام را مثل جاریم و دوستام مش کنم ولی نمی توانستم .و من دیدم با چند هزار تومان آرزوی کسی را بر آورده کردم و آرزو کردم
    کاش آرزوها ی ما هم دست یافتنی و کوچک بود
    به قول عزیزی که میگفت :سقف آرزوهایت را تا جایی بالا ببر که بتوانی چراغی از آن آویزان کنی .
    شرمنده زیاده گویی شد.
    آرزوهایت را بر آورده می کند آنکه ابر را می گریاند تا گل را بخنداند

    نظر

    • محمود شریعت
      عضو فعال
      • Oct 2011
      • 1358

      #47
      در اصل توسط بوف کور پست شده است View Post
      بهترین خوابیدن های دنیا: 1. خوابیدن رو پای مامان وقتی کلی خسته ای 2. خوابیدن رو شونه ی عشقت وقتی کلی تنهایی کشیدی 3. خوابیدن با چشمای باز وقتی استاد داره درس میده
      آخ كه خوابيدن جلوي استاد چه حالي ميده. مخصوصا با چشم ها ي باز ... دي:
      . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
      [/RIGHT]
      [/B][/SIZE]

      نظر

      • محمود شریعت
        عضو فعال
        • Oct 2011
        • 1358

        #48
        پسري با دمپايي هاي لنگه به لنگه

        بخش اول:

        پيش دانشگاهي بودم. از تابستون قبلش واسه كنكور برنامه ريزي و درسامو شروع كرده بودم. داشت خوب پيش ميرفت و معمولا در كنكورهاي آزمايشي رتبه خوبي ميگرفتم اما بعد از عيد دچار ياس و نا اميدي شدم تا اونجا كه با خودم گفتم امسال كنكور آزمايشي ميدم دوباره ميشينم براي سال بعد ميخونم. خلاصه رفتيم سر جلسه و شروع كرديم به جواب دادن به سوالها. البته بدون هيچ قصدي براي موفقيت در آزمون. وقتي كيك و آبميوه آوردن به كل از كنكور يادم رفت و شروع كردم به خوردن (آخه خيلي شكمويم) در حين خوردن هر از گاهي هم يه نگاه به برگه هاي آزمون مينداختم و اگر ساده بود جواب ميدادم.
        خلاصه آخراي تابستون جفاب كنكور اومد و منم براي اينكه هويجوري تو فاميل بگم تو دانشگاه قبول شدم، در انتخاب رشته، كارشناسي فيزيك دانشگاه فردوسي مشهد البته شبانه (اگر روزانه قبول ميشدم ديگه نميتونستم تا 2 سال كنكور بدم) را انتخاب كردم. اتفاقا قبول هم شدم اما قصد ثبت نام در اين رشته را نداشتم. چون خيلي از اين رشته خوشم نميومد. اما همون روزا بود كه قانون نظام وظيفه عوض شد. متولدين نيمه دوم سال 66 هم بايد ميرفتن سربازي(تا قبلش ميتونستن يه سال ديگه هم صبر كنند و كنكور بدن)
        منم از ترس اينكه سربازي نرم بالاجبار همون فيزيك رو ثبت نام كردم. خلاصه وسط هاي ترم اول بود كه حضرت آقاي احمدي نژاد و دار و دستشون تصويب كردن كه متولدين نيمه دوم 66 هم ميتونن دوباره كنكور بدن. هركي هم رفته سربازي اگر دوست داره برگرده و به درسش ادامه بده. اين قانون واسم مثل اسيدي بود كه روي زخم يكي بريزن ....
        اما ديگه دل و دماغ خوندن درس واسه كنكور رو نداشتم و همون فيزيك ادامه دادم.

        بخش دوم:

        ترم دوم بود كه كامپيوترمو ارتقا دادم. بعد از چند روز دي وي دي رايترش خراب شد و بردم براي گارانتي. اما برگشتش از گارانتي خيلي طول كشيد. منم هرروز ميرفتم مغازه بنده خدا تا ببينم اومده يا نه. هر دفعه ميرفتم حدود يه ساعتي اونجا ميموندم. صاحب مغازه خيلي پرحرف بود. البته اين پرحرفيش باعث ايجاد علاقه به سخت افزار در من شد. بعد يه مدت رفتم شاگردش شدم. حدود يه ماه شاگردش بودم اما بعدش با خودم گفتم چرا واسه خودم كار نكنم؟؟
        همين شد كه 100 هزار تومان از باباجونم قرض گرفتم تا cd خام از كلي فروش بخرم و به مغازه ها بفروشم. اولش جالب نبود اما كم كم راه افتادم. كار هويجوري داشت پيش ميرفت كه از طريق همين فرومهاي گفت و گو (سخت افزار) با يك وارد كننده قطعات كامپيوتر در تهران آشنا شدم. از اونجايي كه ظاهرا آدم مورد اعتمادي به نظر ميرسم (البته ظاهرا:D) ازش نمايندگي گرفتم و با چندتا از دوستام يه مغازه در مجتمع تك (مركز كامپيوتر مشهد) رهن و اجاره كرديم و كارو شروع كرديم.

        از اونجايي كه هنوز اول راه بوديم و تازه كار ،در عرض شش ماه 8.5 ميليون سرمايم كه از بين رفت هيچ. 11.5 ميليون هم بدهكار شدم. يعني 20 ميليون ضرر (يه بخشي كلاهمو برداشتند و بخش ديگرش هم هزينه ها و ضرر هاي ديگه بود) تنها پولي كه واسمون مونده بود 15 ميليون رهن مغازه بود كه البته اونم مال شريكم بود.
        در آخر فقط من موندم و 11.5 ميليون بدهي.
        حالا بايد چكار ميكردم؟ به نظرتون يه جوون 20-21 ساله بدون هيچ پشتوانه مالي در اين شرايط بايد چكار ميكرد؟؟
        در همين فكر بودم كه يه روز پسر خالم دست شراكت به سويم دراز كرد (11 سال سابقه در اين كار داشت) من بلافاصله پذيرفتم . خلاصه يه سالي طول كشيد تا با كلي مشقت تونستم بدهي هاي قبلي رو بدم. تازه اونموقع رسيدم اول راه. تازه اول راه هم نه. چون قبلش 8.5 ميليون سرمايه داشتم ولي در حال حاظر هيچ .....!!!!!


        بخش سوم (بخش اصلي):

        هميشه وقتي در تلويزيون در مورد بورس حرف ميزدن يا تو فيلمها ميديدم خيلي خوشم ميومد و دوست داشتم به يك سرمايه گذار بزرگ در بورس تبديل بشم.

        روزها ميگذشت و علاقه من به بورس بيشتر ميشد تا اينكه در يك صبح زمستاني (سال 88) كه داشتم روزنامه ميخوندم تبليغات شركت شركت برنا انديشه رو ديدم كه نوشته بود همايش رايگان بورس. بدون معطلي تماس گرفتم و جا رزرو كردم. همايش روز جمعه بود. با كلي ذوق و هيجان رفتم همايش. اولين همايش آقاي هلالات در مشهد بود. خلاصه اينقدر حرف هاي خوب خوب زد كه منو ديوونه بورس كرد. اما آخرش گفت هزينه ثبت نام در دوره آموزشي 190 يا 195 هزار تومان (دقيق يادم نيست) است.اين جمله مثل آبس بود كه روي آتش بريزن. منم كه اونم موقع مفلس مفلس بودم و آه در بساط نداشتم (اوايل شراكت با پسر خالم بود كه هنوز كلي بدهي داشتم) اما مايوس نشدم. با خودم گفتم من حتما در اين دوره ثبت نام ميكنم .
        رفتم خونه ولي همش به اين فكر ميكردم كه هزينه شركت در كلاس را از كجا بيارم. فكرم به هيچ جايي نميرسيد. اما به هيچ وجه نا اميد نميشدم. مطمئن بودم همه چيز درست ميشه.
        خلاصه روز بعد،شنبه، رفتم شركت. وقتي داشتم دفتر هاي حسابداريمو بررسي ميكردم يه برگ چك به مبلغ 200 هزار تومان كه شش ماه قبل گم كرده بودم لاي برگاهاي دفتر بود. (چون اوموقع بدون هيچ نظمي كار ميكردم حساب كتاب درستي نداشتم و البته همين موضوع علت اصلي برشكسته شدنم بود) برق از چشام پريده بود. بلافاصله با صاحب چك هماهمگ كردم و روز بعد چك را نقد كردم. اينجوري شد كه هزينه ثبت نام در دره آموزشي بورس جور شد.

        با كلي ذوق و شوق رفتم شركت برنا انديشه و ثبت نام كردم. دوره ها رو گذروندم اما دوباره يه مشكل جديد برام درست شد......
        حالا پول نداشتم كه باهاش سهام بخرم!!!!!!
        دوباره روز از نو و روزي از نو.

        (اين داشتان ادامه دارد...)

        اگر گفتيد بعدش چي شد؟
        آخرین ویرایش توسط محمود شریعت؛ 2011/05/31, 22:56. دلیل: زيرا ...
        . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
        [/RIGHT]
        [/B][/SIZE]

        نظر

        • سقراط
          عضو عادی
          • Nov 2010
          • 159

          #49
          اون قضیه تعریف کردن ثانیه به ثانیه زندگی ام به خاطر مشکلات فنی مجوز پخش نگرفت:d:d

          اما یه خاطره بگم تا این آمن خانم نگن هیشکی دوسش نداره

          دوران دانشجویی گاه گداری به مغازه برادر بزرگترم برای اینکه حوصله ام سر نره( شما بخونید باد تو جیبام وزیدن نفرماید) می رفتم و اتفاقا یکی از تفریحات سالمم هم شایعه درست کردن و چو انداختن تو بین مغازه دارهای محل بود.

          یکی از شایعه هایی که درست کرده بودیم این بود یکی از همون مغازه دارها برنده بیست میلیون تومن پول از بانک شده.

          خلاصه هر کسی رو که می شناختیم و باهاش صحبت میکردیم تو وسط صحبتها این شایعه رو هم با حالتی خیلی جدی و با آب و تاب می گفتیم.

          این شایعه دهن به دهن رسیده به پدر این دوستمون. پدر شریف این بابا هم از روزی که شنیده بود این پسرش برنده جایزه بانک شده روز و شب برای پسرش نذاشته بود و چهار میخش کرده بود که یالا پوله رو بده بیاد خیلی لازمش دارم. این بیچاره هم هرچی قسم می خورد که بابا دروغه و سرکاری هست این پدر گرامی تو کتش نمی رفت که نمی رفت.

          دیگه کم کم کار به خاهای باریک کشیده بود . آخرش با هزار قسم و خواهش پدر رو توجیه اش کردیم که ما این شایعه رو درست کردیم و پسرت حتی فحش و کتک هم برنده نشده چه برسه به بیست میلیون تومن پول. از اون روز به بعد پدره که دیگه باهامون حرف نمی زد . پسره هم از ترس یه شایعه دیگه زیاد پاپیچمون نمی شد.
          آخرین ویرایش توسط سقراط؛ 2011/05/31, 23:14.
          <<جرات دانستن داشته باشيم>>:امانوئل كانت
          << كسي كه در زندگي چرايي دارد با هرچگونگي كنار ميايد>>:فردريش نيچه
          روياهاي كوچك نداشته باشيد، چون آنها قدرت حركت دادن قلب انسان را ندارند(يوهان ولفگانگ فان گوته)

          نظر

          • محمود شریعت
            عضو فعال
            • Oct 2011
            • 1358

            #50
            عذر خواهي

            در پست قبلي بخاطر عدم آگاهي از معناي بد يك عبارت، آن را در متن خاطره بكار برده بودم كه از دوستان عذر ميخواهم.
            البته ديگه دنبالش نگردين. اصلاحش كردم.:d
            از دوست عزيزم كه اين مطلب را تذكر دادند ممنونم

            راستي كسي نيست بتونه ادامه داستانو حدس بزنه؟ :-?
            احتمالا اينقدر طولاني و خسته كننده بوده كه هيشكي نخونده [-(
            . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
            [/RIGHT]
            [/B][/SIZE]

            نظر

            • آرتمیس
              عضو عادی
              • Sep 2025
              • 283

              #51
              پدر یکی از دوستان، تعریف می کرد که یکی از رفقاش مدیرعامل کارخانه دستمال کاغذی «...»ه... اواخر سال گذشته نامه نوشتن به دولت که با اجرای هدفمندی یارانه ها و دستور برای ثبات قیمتها تنها یک راه داریم...اونم «تعطیلی»ه..

              نامه پاسخی نداشته، تا اینکه اوایل امسال یک هیات سه نفره از «تعزیرات» میرن برای بازدید از کارخانه، وقتی مدیرعامل دوباره گلایه میکنه، مامورا بهش میگن: «قیمتها «نباید» تغییری بکنه، بهجای افزایش قیمت از هر تعداد جعبه دستمال کاغذی 50 تا 100 برگ کم کنین و در همان جعبههای سابق به همان قیمت بفروشید»

              به گفته پدر دوستم، مامورا خیلی جدی گفتن «مهم ثبات قیمتهاست و این راهکاریه که برای خیلی از صنایع از امسال پیشبینی شده».
              دقت دارید که در دولت جدید واژه «دزدی» به «راهکار» تغییر پیدا کرده!!!!!

              حالا انگار، الان یک ماهی است که جعبههای دستمال کاغذی 200 برگی، با 150 برگ دستمال به همان قیمت سابق (200برگ) فروخته میشه!
              [B][SIZE="4"][COLOR="magenta"]درصورتیکه کار خرید سهام بدرستی انجام شود تفریبا زمان فروش آن هرگز فرانخواهد رسید:-bd
              [/COLOR][/SIZE][/B]

              نظر

              • آرتمیس
                عضو عادی
                • Sep 2025
                • 283

                #52
                البته من هیچ خاطره ای ندارم............!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
                مطلب فوق را یه دوستی به ایمیلم فرستاده بود..........!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
                [B][SIZE="4"][COLOR="magenta"]درصورتیکه کار خرید سهام بدرستی انجام شود تفریبا زمان فروش آن هرگز فرانخواهد رسید:-bd
                [/COLOR][/SIZE][/B]

                نظر

                • محمود شریعت
                  عضو فعال
                  • Oct 2011
                  • 1358

                  #53
                  ديگه كسي نبود؟
                  يعني بقيه خاطره ندارن؟
                  . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
                  [/RIGHT]
                  [/B][/SIZE]

                  نظر

                  • آمن خادمی
                    مدیر
                    • Jan 2011
                    • 5243

                    #54
                    در اصل توسط محمود شریعت پست شده است View Post
                    ديگه كسي نبود؟
                    يعني بقيه خاطره ندارن؟
                    فکر کنم دوستای من همش تو فروم های بورسی بودن و وقت نکردن خاطره جمع کنن...:D:D:D
                    ....دنیا بر عکسه.....خودمون تاپیک می زنیم خودمون بانهایت آرای پنج نفری نفری میاییم می نویسیم.....حالا اشکال نداره از خاطرات بورسی هم بگین...فقط تو رو خدا آه و ناله نکنین.........وضع هممون یکی است....:-s:-s:-s:-s:-&:-&:-&:-&
                    to continue, please follow me on my page

                    نظر

                    • محمود شریعت
                      عضو فعال
                      • Oct 2011
                      • 1358

                      #55
                      در اصل توسط آمن پست شده است View Post
                      حالا اشکال نداره از خاطرات بورسی هم بگین...
                      جدي؟
                      بخش بعدي خاطرات من چون در مورد بورس بود ادامه نداده بودم.
                      پس منو بگير كه اوووووووووووووومدمم

                      الان همه با خودشون ميگن خدا رحم كنه. باز اين محمود ميخواد داستان هزار و يك شب تعريف كنه ...
                      . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
                      [/RIGHT]
                      [/B][/SIZE]

                      نظر

                      • arak_bourse
                        کاربر فعال
                        • Nov 2010
                        • 3802

                        #56
                        اقا محمود تعريف كن نترس
                        اما واقعا هرچي فكر مي كنم مي بينم اصلا خاطره تو ذهنمون نيست. واقعا مغزمون چرا پوسيده ديگه يا زندگي ها بي خاطره شده يا خاطراتي كه داريم به درد تعريف كردن نمي خوره.
                        تحلیلگر بازار tahlilgar0@

                        نظر

                        • آمن خادمی
                          مدیر
                          • Jan 2011
                          • 5243

                          #57
                          یادمه راهنمایی بودم و بسیار هم دانش آموز شر و شیطون....:D:D
                          یک روز سر کلاس ریاضی شروع کردیم به مسخره کردن معلوم و بنده خدا موقعی که پای تخته می نوشته ما اداشو در می آوردیم که یکدفعه ای بر گشت و منو دید و گفت برو بیرون........:(:(
                          گزارش رسید به مدیر مدرسه و به من گفتن فردا با پدرت بیا مدرسه وگرنه حق نداری بری کلاس....ما هم رومون نمی شد به بابامون بگیم...اما هر روز سوار سرویس می شدیم و می رفتیم مدرسه تا یک هفته ....:->:-s:-s/:)
                          سرتون رو درد نیارم....شوهر مدیر مدرسه که از دوستای پدر من بود...اتفاقی بابامو تو آریشگاه می بینه و درباره اینکه چرا نمیره مدرسه تا مشکل من حل بشه می پرسه....
                          بابای بنده خدای ما هم که از همه چی بی خبر....می گه اما این هر روز داره میره مدرسه و می بینیم شب ها هم مشقاشو می نویسه....و شوهر خانم دیر می گن :دختر شما یک هفته است که اخراج شده....
                          ....B-)B-)X-(X-(X-(X-(
                          to continue, please follow me on my page

                          نظر

                          • arak_bourse
                            کاربر فعال
                            • Nov 2010
                            • 3802

                            #58
                            با خواندن خاطره روژان خانم من هم يه خاطره بالاخره يادم آمد. غرض تعريف از خود نيست. بلكه درد فقري است كه به جان مردم ما افتاده است. شايد اونقدر درگير خودمون شديم از حال هم خبر نداريم.
                            يه روز رفتم خريد جلوي يه مغازه زني آمد و گفت شوهرم مريض است و بچه هام گرسنه اگه ميشه يه كم گوجه و ميوه برام بخر. اولش گفتم كه نميشه به هر كسي اومد كمك كرد حتما الكي مي گه به من چه. ولي بعد به وجدانم رجوع كردم ديدم اگه راست بگه چي به قيافش هم نمي خورد گدا باشه. براي همين صداش كردم و گفتم چي مي خواي برات بخرم و كمي ميوه براش خريدم و خيلي هم دعام كرد. واقعا براي من هزينه زيادي نبود اما تونسته بودم اونو خوشحال كنم. بد نيست گاهي بتونيم با يه كار كوچيك دلي رو شاد كنيم. مي دونم واقعا با اين گروني خيلي ها نون خالي هم ندارند بخورند. باور كنيد فقر در لايه هاي جامعه ما فرياد مي زنه.
                            تحلیلگر بازار tahlilgar0@

                            نظر

                            • آمن خادمی
                              مدیر
                              • Jan 2011
                              • 5243

                              #59
                              خدمت دوستای عزیزم بگم امشب تاپیک"خاطرات غیربورسی" رو به بخش آزاد می برم.........امشب نوبت یکی دیگه از تاپیکها ست....منتظر همهتون هستم.................<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p<:-p
                              to continue, please follow me on my page

                              نظر

                              • امپراتور7
                                کاربر فعال
                                • Mar 2011
                                • 1043

                                #60
                                به به میبینم که بساط خاطره تعریف کردن داغه خب مگه ما اینجوری هستیم خب مام میگیم :d
                                جونم براتون بگه کلاس پنجم ابتدایی بودم از اونجایی که بچه زرنگ و شاگرد اول بودم :"> (ریا نشه) و قد و هیکلمم نسبت به بقیه خوب بود پارتی هم داشتم :-> ما رو به عنوان نماینده کلاس یا همون مبصر انتخاب کردن یکی از وظایف مبصرم کلاس موندن در زنگ های تفریح بود
                                اقا چشمتون روز بد نبینه معلم ما کیفش رو میذاشت تو کلاس و میرفت یه روز یادش رفته بود رمز رو بریزه بهم منم شیطون رفت تو جلدم بازش کردم (خدایا توبه :(( ) دیدم اوه لالا چه خبره سوالای امتحان میان ترم بود به همراه دفتر نمره اول دفتر نمره رو باز کردم یه چند تا مثبت خوشگل واسه خودم گذاشتم :d یه چند تا منفی هم برای بچه هایی که باهاشون خوب نبودم تا حالشون گرفته شه 0:-) خلاصه یکی از برگه های امتحان رو مچاله کردم سریع کردیم زیر پیرهنمون کسی شک نکنه اخه بچه ها یواش یواش داشتن میاومدن سر کلاس :d کیفو بستیم گذاشتیم سر جاش
                                خلاصه وقتی مدرسه داشت تعطیل میشد دم در مدرسه به چند نفر پیشنهاد فروش سوال دادم اونا هم استقبال کردن خلاصه از اون روز دم هر امتحان کار ما شده بود سوال کش رفتن و فروختن (خدایا بازم توبه)
                                الانم این سرمایه هنگفتی که داریم باهاش بورس رو میچرخونیم از محل فروش همون سوالات بود=))=)) اخه قیمت فروش چند بار تعدیل مثبت دادم b-) برو بکسم دیگه درس نمیخوندن:d یهو دم امتحان دبه میکردم>:) اونا هم هیچی نخونده بودن 3 4 برابر فی بازار میانداختیم بهشون >:d<=((=))=))
                                به جان خودت بیفت!
                                خودت خودت را بساز!
                                وگرنه «دیگران» به تو «شکل» میدهند...!

                                نظر

                                در حال کار...
                                X