دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
Collapse
X
-
پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
کمی از بورس فاصله بگیریم بد نیست:
میگن روزی روزگاری ملا نصرالدین گاو فربه و شیرده بزرگی داشت ، قصد فروش نمود و راهی بازار شد . ملتی گرد او جمع آمدند . ملا نصرالدین در وصف گاو شیر ده تا می توانست داستان سرود . عده زیادی مشتری خرید گاوه ملا نصرالدین شدند !!! یکی از میان جمعیت فریاد زد ملا اگر گاو اینقدر شیرده است که می گویی چرا می فروشی؟ ملا در جواب گفت همه آنچه در وصف گاو خود گفتم درست و راست بود . تنها ایراد گاو من این است که وقتی سطل شیر پر می شود با لگدی آن را می ریزد!
نظر
-
پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند // آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی // باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد // هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست // آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق // اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه میرود // تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار // صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب // بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم // ترسم برادران غیورش قبا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور // اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان // خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل میسر نمیشود // شاهان کم التفات به حال گدا کنند
«محمد حسین» هستم.
امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.
نظر
-
پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی \\ عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم \\ باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه \\ ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان \\ که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند \\ تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان \\ این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت \\ همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا \\ در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم \\ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن \\ تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد \\ که بدانست که دربند تو خوشتر ز رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده \\ نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
«محمد حسین» هستم.
امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.
نظر
-
پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
(الحمد لله رب العالمین)
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
«محمد حسین» هستم.
امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.
نظر
-
پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
حاش الله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
«محمد حسین» هستم.
امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.
نظر
-
پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
اگر لذت ترک لذت بدانی دگر شهوت نفس، لذت نخوانی
هزاران در از خلق بر خود ببندی گرت باز باشد دری آسمانی
سفرهای علوی کند مرغ جانت گر از چنبر آز بازش پرانی
ولیکن تو را صبر عنقا نباشد که در دام شهوت به گنجشک مانی
ز صورت پرستیدنت میهراسم که تا زندهای ره به معنی ندانی
گر از باغ انست گیاهی برآید گیاهت نماید گل بوستانی
دریغ آیدت هر دو عالم خریدن اگر قدر نقدی که داری بدانی
به ملکی دمی زین نشاید خریدن که از دور عمرت بشد رایگانی
همین حاصلت باشد از عمر باقی اگر همچنینش به آخر رسانی
بیا تا به از زندگانی به دستت چه افتاد تا صرف شد زندگانی
چنان میروی ساکن و خواب در سر که میترسم از کاروان باز مانی
وصیت همین است جان برادر که اوقات ضایع مکن تا توانی
صدف وار باید زبان درکشیدن که وقتی که حاجت بود در چکانی
همه عمر تلخی کشیدست سعدی که نامش برآمد به شیرین زبانی
بعضی وقتها یک شعرهایی آدم از سعدی میبیند که... اصلا نمیشود به او نگفت حضرت سعدی... در حد حافظ و مولوی است این شعرها... عالی است.
پینوشتی بر این اشعار زیبا:
صدفوار... دقیقا اشاره به تقوا است. این بیت با بیت بعدی بسیار هماهنگ است. که شیرینی سعدی از این تلخی حاصل میشود. این لذت به آن ترکلذت حاصل میشود. اصلا کل شعر بر پایهی تقوا است و ما هم به خاطر همین مقصود سراغ این شعر رفتهایم اصلا.
تعابیر بسیار زیباست. حرکت به صورت ساکن و خوابدرسر (خاکبرسر/:.tonguesmiley:./) خیلی زیباست. الناس نیام. اشاره به انسانهای کور دارد. که مست و مسخ شدهاند. به جای اینکه بر سر هوای نفس خود امیر باشند آنها را کردهاند امیر خود. به جای اینکه از حیواناتشان سواری بگیرند حیوانات را گذاشتهاند روی سرشان. نمیفهمند. نمیفهمند دارد چه میگذرد. نمیفهمند جریان چیست و روال دنیا بر چه پایهای جریان دارد. مسخ هوای نفس شدهاند. عقلشان از کار افتاده. نمیبیننند. نمیفهمند.
باقی تعابیر هم بسیار زیباست... صورت پرستیدن. راه به معنی ندانستن. در از خلق به خود بستن. سفرهای علوی از مرغ جان. چنبر آز! صبر عنقا.«محمد حسین» هستم.
امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.
نظر
-
پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
دل از من بردي اي دلبر بهفن آهسته آهسته // تهي کردي مرا از خويشتن آهسته آهسته
کشي جان را بهنزد خود ز تابي کافکني در دل // بسان آنکه مي تابد رسن آهسته آهسته
ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم // ربائي دل که گيري جان ز من آهسته آهسته
چو عشقت در دلم جا کرد و شهر دل گرفت از من // مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته
بعشقت دل نهادم زين جهان آسوده گرديدم // گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته
ز بس گشتم خيال تو، تو گشتم پاي تا سر من // تو آمد رفته رفته رفت من آهسته آهسته
سپردم جان و دل نزد تو و خود از ميان رفتم // کشيدم پاي از کوي تو من آهسته آهسته
جهان پر شد ز حرف (فيض) و رنديهاي پنهانش // شدم افسانه هر انجمن آهسته آهسته
فیض کاشانی رحمةاللهعلیه
/:.Heart.:/«محمد حسین» هستم.
امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.
نظر
-
پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
هنگامهی شب گذشت و شد قصه تمام // طالع به کفم یکی نینداخت کجه
رخسارهی او پرده عشاق درید // با آن که نهفته دارد اندر پرده
زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده // وندر گل سرخ ارغوان پیچیده
در هر بندی هزار دل در بندش // در هر پیچی هزار جان پیچیده
ای بر تو رسیده بهر هر یک چاره // از حال من ضعیف جویی چاره
چون کار دلم ز زلف او ماند گره // بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره
امید ز گریه بود، افسوس! افسوس! // کان هم شب وصل در گلو ماند گره
ای طرفهی خوبان من، ای شهرهی ری // لب را به سپید رگ بکن پاک از می
از کعبه کلیسیا نشینم کردی // آخر در کفر بیقرینم کردی
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست // ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!
گر بر سر نفس خود امیری، مردی // بر کور و کر، ار نکته گیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن // گر دست فتاده ای بگیری، مردی
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی // مامات دف و دو رویه چالاک زدی
آن بر سر گورها تبارک خواندی // وین بر در خان ها تبوراک زدی
دل سیر نگرددت ز بیدادگری // چشم آب نگرددت، چو در من نگری
این طرفه که: دوست تر ز جانت دارم // با آن که ز صد هزار دشمن بتری
با داده قناعت کن و با داد بزی // در بند تکلف مشو، آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور // در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
نارفته به شاهراه وصلت گامی // نایافته از حسن جمالت کامی
ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی: // کز خم فراق نوش بادت جامی!«محمد حسین» هستم.
امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.
نظر
-
پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
چند وقت پیش فیلم قیصر را برای چندمین بار دیدم ! البته صرفنظر از دیالوگهایش ،دیدن فضای قدیمها و حال و هوای مردم در گذشته ،حال و هوای خاض خودش را دارد !
یکی از دیالوگهاش خیلی قشنگ بود و به دل خیلی ها امروزه می نشیند:
جایی که بهروز وثوقی در قهوه خانه (چایخانه) به بهمن مفید کی گه : چرا این ریختی شدی!کی زدتت !...
بهمن مفید می گه : قصه اش درازه ، هیچی بابا، من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم، کریم آقامون هم بودم............. در آخرش می گه ما به همه گفتیم زدیم !!/.:biggrinsmiley.:/ شما هم بگید زده !!! خودت می دونی که خوبیت نداره!!!
نظر
-
پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
برخی وقتها مرور خاطرات گذشته برخی افراد خالی از لطف نیست ! حتی اگر به لحاظ فکری هم عقیده هم نباشیم . توصیه می کنم این خبر تابناک را بخوانید .
نظر
-
پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول
بخش ۱۵۸ - پرسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی و جواب گفتن او که اصبحت ممنا یا رسول الله
گفت پیغامبر صباحی زید را // کیف اصبحت ای رفیق با صفا
گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت // کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
گفت تشنه بودهام من روزها // شب نخفتستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب گذر کردم چنان // که ز اسپر بگذرد نوک سنان
که از آن سو جملهٔ ملت یکیست // صد هزاران سال و یک ساعت یکیست
هست ازل را و ابد را اتحاد // عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد
گفت ازین ره کو رهآوردی بیار // در خور فهم و عقول این دیار
گفت خلقان چون ببینند آسمان // من ببینم عرش را با عرشیان
هشت جنت هفت دوزخ پیش من // هست پیدا همچو بت پیش شمن
یک بیک وا میشناسم خلق را // همچو گندم من ز جو در آسیا
که بهشتی کیست و بیگانه کیست // پیش من پیدا چو مار و ماهیست
این زمان پیدا شده بر این گروه // یوم تبیض و تسود وجوه
پیش ازین هرچند جان پر عیب بود // در رحم بود و ز خلقان غیب بود
الشقی من شقی فی بطن الام // من سمات الجسم یعرف حالهم
تن چو مادر طفل جان را حامله // مرگ درد زادنست و زلزله
جمله جانهای گذشته منتظر // تا چگونه زاید آن جان بطر
زنگیان گویند خود از ماست او // رومیان گویند بس زیباست او
چون بزاید در جهان جان و جود // پس نماند اختلاف بیض و سود
گر بود زنگی برندش زنگیان // روم را رومی برد هم از میان
تا نزاد او مشکلات عالمست // آنک نازاده شناسد او کمست
او مگر ینظر بنور الله بود // کاندرون پوست او را ره بود
اصل آب نطفه اسپیدست و خوش // لیک عکس جان رومی و حبش
میدهد رنگ احسن التقویم را // تا به اسفل میبرد این نیم را
این سخن پایان ندارد باز ران // تا نمانیم از قطار کاروان
یوم تبیض و تسود وجوه // ترک و هندو شهره گردد زان گروه
در رحم پیدا نباشد هند و ترک // چونک زاید بیندش زار و سترگ
جمله را چون روز رستاخیز من // فاش میبینم عیان از مرد و زن
هین بگویم یا فرو بندم نفس // لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
یا رسول الله بگویم سر حشر // در جهان پیدا کنم امروز نشر
هل مرا تا پردهها را بر درم // تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
تا کسوف آید ز من خورشید را // تا نمایم نخل را و بید را
وا نمایم راز رستاخیز را // نقد را و نقد قلبآمیز را
دستها ببریده اصحاب شمال // وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل
وا گشایم هفت سوراخ نفاق // در ضیای ماه بی خسف و محاق
وا نمایم من پلاس اشقیا // بشنوانم طبل و کوس انبیا
دوزخ و جنات و برزخ در میان // پیش چشم کافران آرم عیان
وا نمایم حوض کوثر را به جوش // کاب بر روشان زند بانگش به گوش
وان کسان که تشنه بر گردش دوان // گشتهاند این دم نمایم من عیان
میبساید دوششان بر دوش من // نعرههاشان میرسد در گوش من
اهل جنت پیش چشمم ز اختیار // در کشیده یکدگر را در کنار
دست همدیگر زیارت میکنند // از لبان هم بوسه غارت میکنند
کر شد این گوشم ز بانگ آه آه // از خسان و نعرهٔ واحسرتاه
این اشارتهاست گویم از نغول // لیک میترسم ز آزار رسول
همچنین میگفت سرمست و خراب // داد پیغامبر گریبانش بتاب
گفت هین در کش که اسبت گرم شد // عکس حق لا یستحی زد شرم شد
آینهٔ تو جست بیرون از غلاف // آینه و میزان کجا گوید خلاف
آینه و میزان کجا بندد نفس // بهر آزار و حیاء هیچکس
آینه و میزان محکهای سنی // گر دو صد سالش تو خدمتها کنی
کز برای من بپوشان راستی // بر فزون بنما و منما کاستی
اوت گوید ریش و سبلت بر مخند // آینه و میزان و آنگه ریو و پند
چون خدا ما را برای آن فراخت // که بما بتوان حقیقت را شناخت
این نباشد ما چه آرزیم ای جوان // کی شویم آیین روی نیکوان
لیک در کش در نمد آیینه را // کز تجلی کرد سینا سینه را
گفت آخر هیچ گنجد در بغل // آفتاب حق و خورشید ازل
هم دغل را هم بغل را بر درد // نه جنون ماند به پیشش نه خرد
گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی // بیند از خورشید عالم را تهی
یک سر انگشت پردهٔ ماه شد // وین نشان ساتری شاه شد
تا بپوشاند جهان را نقطهای // مهر گردد منکسف از سقطهای
لب ببند و غور دریایی نگر // بحر را حق کرد محکوم بشر
همچو چشمهٔ سلسبیل و زنجبیل // هست در حکم بهشتی جلیل
چار جوی جنت اندر حکم ماست // این نه زور ما ز فرمان خداست
هر کجا خواهیم داریمش روان // همچو سحر اندر مراد ساحران
همچو این دو چشمهٔ چشم روان // هست در حکم دل و فرمان جان
گر بخواهد رفت سوی زهر و مار // ور بخواهد رفت سوی اعتبار
گر بخواهد سوی محسوسات رفت // ور بخواهد سوی ملبوسات رفت
گر بخواهد سوی کلیات راند // ور بخواهد حبس جزویات ماند
همچنین هر پنج حس چون نایزه // بر مراد و امر دل شد جایزه
هر طرف که دل اشارت کردشان // میرود هر پنج حس دامنکشان
دست و پا در امر دل اندر ملا // همچو اندر دست موسی آن عصا
دل بخواهد پا در آید زو به رقص // یا گریزد سوی افزونی ز نقص
دل بخواهد دست آید در حساب // با اصابع تا نویسد او کتاب
دست در دست نهانی مانده است // او درون تن را برون بنشانده است
گر بخواهد بر عدو ماری شود // ور بخواهد بر ولی یاری شود
ور بخواهد کفچهای در خوردنی // ور بخواهد همچو گرز دهمنی
دل چه میگوید بدیشان ای عجب // طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب
دل مگر مهر سلیمان یافتست // که مهار پنج حس بر تافتست
پنج حسی از برون میسور او // پنج حسی از درون مامور او
ده حس است و هفت اندام و دگر // آنچ اندر گفت ناید میشمر
چون سلیمانی دلا در مهتری // بر پری و دیو زن انگشتری
گر درین ملکت بری باشی ز ریو // خاتم از دست تو نستاند سه دیو
بعد از آن عالم بگیرد اسم تو // دو جهان محکوم تو چون جسم تو
ور ز دستت دیو خاتم را ببرد // پادشاهی فوت شد بختت بمرد
بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد // بر شما محتوم تا یوم التناد
مکر خود را گر تو انکار آوری // از ترازو و آینه کی جان بری
پینوشت: این نوجوان «حارثة بن نعمان انصاری» بوده است.آخرین ویرایش توسط mhjboursy؛ 2020/01/15, 00:55.«محمد حسین» هستم.
امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.
نظر
-
پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
در این دنیا که پر شده از زرنگی. که یکی زیرآبی میرود و یکی هوایی. زرنگ (واقعی) کسی است که دست از زرنگی بکشد.
در این بازی که هر روز دهر یک ساز جدید رو میکند و رقصندهها در جهت بادی جدید متمایل میشوند، برنده کسی است که (بتواند) دست از بازی بکشد.«محمد حسین» هستم.
امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.
نظر
نظر