پاسخ : دلخوشیها و دلتنگیها (از هر دری، سخنی) ?
پروین اعتصامی
مادر موسی، چو موسی را به نیل // در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه // گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای // چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد // آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است // رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان // تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی // دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است // شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز // آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است // دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند // آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم // ما، بسیل و موج فرمان میدهیم
نسبت نسیان بذات حق مده // بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش // کی تو از ما دوستتر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست // خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطرهای کز جویباری میرود // از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آوردهایم // ما، بسی بی توشه را پروردهایم
میهمان ماست، هر کس بینواست // آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند // عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت // زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب موجی هولناک // رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه // روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند // قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است // ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت // موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد // زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت // بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد // تند باد اندیشهٔ پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن // این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست // این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز // قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار // گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو // برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن // نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی // ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن // مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است // اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر // دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداریش ده // هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی // ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند // دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت // ساختند آئینهها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه // چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود // قصرها افراشتند، اما به رود
قصهها گفتند بیاصل و اساس // دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد // رشتهها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار // اسبها راندند، اما بیفسار
دیوها کردند دربان و وکیل // در چه محضر، محضر حی جلیل
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک // در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال // توشهها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند // شعلهٔ کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بینوا // تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلی دود شد // آن یتیم بیگنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی // خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ // شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته // وز شراری، خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند // برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای // سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشهای را حکم فرمودم که خیز // خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ // تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم // دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند // ظلم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست // هر کجا نوری است، ز انوار خداست
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه // گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای // چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد // آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است // رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان // تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی // دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است // شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز // آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است // دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند // آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم // ما، بسیل و موج فرمان میدهیم
نسبت نسیان بذات حق مده // بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش // کی تو از ما دوستتر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست // خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطرهای کز جویباری میرود // از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آوردهایم // ما، بسی بی توشه را پروردهایم
میهمان ماست، هر کس بینواست // آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند // عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت // زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب موجی هولناک // رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه // روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند // قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است // ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت // موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد // زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت // بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد // تند باد اندیشهٔ پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن // این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست // این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز // قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار // گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو // برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن // نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی // ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن // مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است // اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر // دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداریش ده // هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی // ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند // دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت // ساختند آئینهها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه // چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود // قصرها افراشتند، اما به رود
قصهها گفتند بیاصل و اساس // دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد // رشتهها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار // اسبها راندند، اما بیفسار
دیوها کردند دربان و وکیل // در چه محضر، محضر حی جلیل
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک // در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال // توشهها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند // شعلهٔ کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بینوا // تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلی دود شد // آن یتیم بیگنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی // خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ // شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته // وز شراری، خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند // برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای // سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشهای را حکم فرمودم که خیز // خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ // تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم // دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند // ظلم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست // هر کجا نوری است، ز انوار خداست
پروین اعتصامی
نظر