کاربران گرامی بورسی، با توجه به تغییرات اخیر سایت در صورت وجود هر گونه مشکل در استفاده از سایت (درج پیام، عضویت و...) با ایمیل boursy.com[@]gmail.com در ارتباط باشید یا موضوع را در تاپیک «شما بگویید...» درج کنید.
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار ناامید از در لطف تو کجا باید رفت؟ تاب قهر تو نداریم، خدایا زنهار! فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار سعدیا، راستروان گوی سعادت بردند راستی کن که به منزل نرسد کجرفتار حیف از این عمر گرانمایه که در لغو گذشت یارب، از هرچه خطا رفت، هزار استغفار
Abad (گروه سرمایه گذاری آباد )
تصمیم ساز است ، تصمیم گیری و مسئولیت آن با شماست. هر تصمیمی برای آینده امکان خطا دارد
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا ------------ یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی ----- سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی------ مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی--- قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی-------- روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی------- آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی----- پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی--------- راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
مولانای عزیز
سال 1394 سال چندان راحتی برای من نبود...
خیلی خسته بودم...
عید، نوروز 1395، بعد از تلاوت آیاتی از کلام الله، دیوان حافظ باز کردم و تفألی زدم...
هیچ وقت یادم نمی رود... آمده بود:
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت @};- // کار چراغ خلوتیان باز درگرفت @};- آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت // وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت /:.Heart.:/ آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت // وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت /:.wubsmiley.:/ زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب // گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود// عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت /:.wubsmiley.:/ /:.wubsmiley.:/ /:.wubsmiley.:/ هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت // چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت @};- زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست // کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت // تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
خلاصه اینکه می خواستم بگویم مواظب باشید... تو این دوره زمانه دیگر به حضرت حافظ هم نمی شود اطمینان کرد! /:.weirdsmiley.:/
(ناقلا یک سال ما را سر کار گذاشت! :(( /.:blinksmiley.:/ :D )
«محمد حسین» هستم.
امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.
هوو هوو دارم هوو ... دل بی قرارم هوو ... روزی که هوو نداشتم ... چه روزگاری داشتم ... یه لب داشتم یه همچین ... حالا هوو کرده همیچین ... خیر نبینی هووو ... الهی بمیری هوو
خیلی این جناب خان نمک است... فقط این چه شعر مسخرهای بود که یهو وسط برنامه (با مدیری) خواند؟؟؟
البته همینش هم خیلی نمک بود...
بوس بوس با مدیری!
ـــــــــــــــــــــــــ
کمدی رامبرد جوان (خندوانه) را به مراتب بیشتر میپسندم تا طنز مهران مدیری را...
همیشه ته طنز مهران مدیری یک نق زدن و قر زدن و شکایت و غمی هست که مثل کارد میرود به پهلوی آدم...
دوست دارم بهش بگویم... بابا... ما خودمان میدانیم چقدر تو این مملکت بدبختی و دزدی و پدرسخوتگی داریم... تو دیگر همش نزن و تشریحش نکن... دست کم وسط یک برنامهی خندهدار که میخواهیم دو دقیقه دلخوش باشیم این زهر نقد را غلافش کن...
«محمد حسین» هستم.
امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.
کسانی که رشته شون ریاضی بود و یا با مفاهیم ریاضی آشنا هستند ،شعر زیر رو بهتر درک می کنند
منحنی قامتم تابع ابروی توست
خط مجانب بر آن، طره ی گیسوی توست
حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل، در حرم کوی توست
بی تو وجودم بود یک سری واگرا
ناحیه همگراش دایره روی توست
مهر تو چون میدهد سمت به بردار دل
هر طرفی روکنی، همجهت و سوی توست
پرتو خورشید شد مشتق از آن چشم تو
گرمی و جانبخشیاش جزئی از آن خوی توست
چون به عدد، یک تویی، من همه ی صفرها
آن چه که معنا دهد قامت دلجوی توست
گر شود آن دم که ما زوج مرتب شویم
سر به رهت مینهم، چون که سرم گوی توست
هجر و فراقت شکست قائمه قائمی
نقطه پرگار عشق واله و پیجوی توست
واژههای پارسی
ــــــــــــــــــــــــــ یک سری از دوستان که میخواهند پارسی را (بسیار) پاس بدارند. میآیند واژههایی مانند حتما و مطمئنا را به این شیوه مینویسند: حتمن. مطمعنن.
بیشتر اینهایی که عرب ستیز هستند این کار را میکنند.
نخست اینکه عرب ستیزی اشتباه است. هرچند ما تمام قد از پارسی دفاع میکنیم ولی عربستیزی را کاری احمقانه میدانیم. (بکله حتی قوم ستیزی را هم احمقانه میدانیم.) (اینکه آدم چشمش را ببندد و با تمام کسانی که دارای یک قومیت یا یک زبان خاص هستند مخالفت کند احمقانه است! ای بسا قومی وجود داشته باشند که واقعا هم حتی به معنی واقعی کلمه بد باشند. ولی باز انسانهای پاکی در میان آنها باشند! حالا دلیل میشود ما چشممان را ببندیم و به همه توهین کنیم؟ یا گیرم که مثلا اقوام یک قومی انسانهای بدی بوده باشند... دلیل میشود که ما به فرزندان آنها بی احترامی کنیم؟ اصلا یک انسان بزرگ سال ممکن است به عمد انسان بدی باشد ولی دیگر یک کودک و نوزاد که قصدی ندارد که...) بگذریم... به هر روی عربستیزی در میان ایرانیان در دید من همان قدر کار احمقانهای است که پارسستیزی و عجمستیزی نزد اعراب بد است.
اما ما دوست داریم از فرهنگ پارسی حمایت کنیم.
دوست داریم در میان نوشتههایمان واژههای پارسی را به کار بگیریم و بیشتر به این زبان شیرین سخن بگوییم.
ولی باز این روشش نیست!
آخر حتما را بنویسیم حتمن؟ که چه بشود؟ نخست اینکه در همین واژهی حتمن هم باز حرف «ح» وجود دارد! که عربی است! دوم اینکه تنوین که عربی است هنوز سر جایش است تلفظ انتهای حتما هنوز همان است که بود فقط شیوهی نگارشش تغییر کرده!
این موضوع در واژهی مطمعنن وخیمتر هم میشود! چرا که طرف برای اینکه همزه را حذف کند دست به دامان «ع» شده! که این هم از قضا عربی است!
خوب چه کاری است آخر پدرآمرزیده؟
میخواهی بیایی ابرویش را درست کنی میزنی چشمش را هم اینگونه کور میکنی!
نیز اینکه دو دستگی و سردرگمی در میان پارسی زبانان ایجاد میکنی... از فردا یک سری مینویسند مطمئنن یک سری مطمعنا یک سری دیگر مطمئنا و ...
بهتر نیست یک پایگاه واحد برای تصمیم گیری در این خصوص وجود داشته باشد؟ مانند فرهنگستان زبان و ادب فارسی یا آموزش و پرورش؟ (البته بماند که ما با اینها و آموزش پرورش هم مشکل و انتقاد داریم که در آینده در این رابطه چیزهایی خواهم گفت. از جمله اینکه آخر سر معلوم نیست ها و اند و اش و ... را باید به واژهی پیشین چسباند یا نه؟ و نیز اینکه چرا «می» را از فعل جدا کردند؟ ولی در کل بهتر است که یک مرجع واحد باشد و دیگران به آن مراجعه کنند.)
«محمد حسین» هستم.
امیرالمومنین(ع):برای دنیایت چنان کار کن که گویا همیشه زندگی خواهی کرد و برای آخرتت چنان که گویا فردا خواهی مرد.
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی // که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد // دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن // تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به // که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی دل دردمند ما را که اسیر توست یارا // به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا // تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را // تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی دل هوشمند باید که به دلبری سپاری // که چو قبلهایت باشد به از آن که خود پرستی چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد // چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی گله از فراق یاران و جفای روزگاران // نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
چقدر این شعر زیباست! سعدی هم فیلسوف است و هم عارف. و هم عاشقپیشه!
آنجا که میگوید برو ای فقیه دانا... گویی دارد به تمام مرتبه ظهور میکند و با آن علو رتبهاش بر رتبهی عقلش میخندد و به ما هم نشان میدهد که از این مقام هم بالاتر رفته... و ترجمهی این مصرع را هم در چند مصرع بعد میآورد که میگوید دست جهد از یکسری جاها و مقامات کوتاه است و با پای دیگر باید به این وادیها رفت...
در این چند بیت همهچیز هست... آیا چیزی هست که مانده باشد؟ استدلال و حکمت و فلسفه و دانایی... بالاتر از آن... حرکت بین اینها... زیبایی سخن... عشقبازی...
نظر