گزیده های شعر و شاعری

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • MOSTAFAVI
    Banned
    • Jun 2012
    • 5633

    #1126
    از پرده برون آمد ساقی، قدحی در دست ***********************هم پردهی ما بدرید، هم توبهی ما بشکست

    بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا **********************چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست

    در دام سر زلفش ماندیم همه حیران **********************وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست

    از دست بشد چون دل در طرهی او زد چنگ ********************* غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست

    نظر

    • MOSTAFAVI
      Banned
      • Jun 2012
      • 5633

      #1127
      یش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست
      حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست

      اینهمه جنگ و جدل حاصل کوتهنظری است
      گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست

      هر کسی قصهی شوقش به زبانی گوید
      چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکیست

      اینهمه قصه ز سودای گرفتاران است
      ور نه از روز ازل دام یکی،دانه یکیست

      رهی هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه
      گریهی نیمه شب و خندهی مستانه یکیست

      گر زمن پرسی از آن لطف که من میدانم
      آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست

      هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
      بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست

      عشق آتش بود و خانه خرابی دارد
      پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست

      گر به سر حد جنونت ببرد عشق«عماد»
      بیوفـایی و وفاداری جانانه یکیست

      نظر

      • zorba
        ستاره دار(3)
        • Aug 2013
        • 3951

        #1128
        حتی اگر نباشی می آفرینمت

        می خواهمت چنانکه شب ِ خسته خواب را
        می جویمت چنانکه لب ِ تشنه آب را

        محو تو ام چنانکه ستاره به چشم ِ صبح
        یا شبنم ِ سپیده دمان آفتاب را

        بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
        یا کودکان خفته به گهواره تاب را

        بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
        یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب ر ا

        حتی اگر نباشی می آفرینمت
        چونانکه التهاب بیابان سراب را

        ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
        با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

        قیصر امین پور
        زی تیر نگه کرد پر خویش بر او دید***گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست

        نظر

        • zorba
          ستاره دار(3)
          • Aug 2013
          • 3951

          #1129
          ازلی
          چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی
          چراغ خلوت این عاشق کهن باشی
          به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم
          نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی
          تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات
          که بر مراد دل بی قرار من باشی
          تو را به آیینه داران چه التفان بود
          چنین که شیفته ی حسن خویشتن باشی
          دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
          وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی
          وصال آن لب شیرین به خسروان دادند
          تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی
          ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند
          به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی
          خموش سایه که فریاد بلبل از خامی ست
          چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی
          هوشنگ ابتهاج
          زی تیر نگه کرد پر خویش بر او دید***گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست

          نظر

          • zorba
            ستاره دار(3)
            • Aug 2013
            • 3951

            #1130
            آسمان همچو صفحه ی دل من است

            روشن از جلوه های مهتابست

            امشب از خواب خوش گریزانم

            که خیال تو خوش تر از خواب است



            خیره بر سایه های وحشی بید

            می خزم در سکوت بستر خویش

            باز دنبال نغمه ای دلخواه

            می نهم سر به روی دفتر خویش



            تن صدها ترانه می رقصد

            در بلور ظریف آوایم

            لذتی ناشناس و رویا رنگ

            میدود همچو خون به رگهایم



            آه... گویی ز دخمه دل من

            روح شبگرد و مه گذر کرده

            یا نسیمی در این ره متروک

            دامن از عطر یاس پر کرده



            بر لبم شعله های بوسه تو

            می شکوفد چو لاله گرم نیاز

            در خیالم ستاره ای پر نور

            می درخشد میان هاله ی راز

            ناشناسی درون سینه من


            نا شناسی درون سینه ی من

            پنجه بر چنگ و رود می ساید

            همره نغمه های موزونش

            گوئیا بوی عود می آید



            آه ... باور نمی کنم که مرا

            با تو پیوستنی چنین باشد

            نگه آن دو چشم شور افکن

            سوی من گرم و دلنشین باشد

            بیگمان زان جهان رویایی

            زهره بر من فکنده دیده عشق

            می نویسم بروی دفتر خویش

            "جاودان باشی ای سپیده عشق"
            فروغ فرخزاد
            زی تیر نگه کرد پر خویش بر او دید***گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست

            نظر

            • zorba
              ستاره دار(3)
              • Aug 2013
              • 3951

              #1131
              جهان پیشینم را انکار می کنم
              جهان تازه ام را دوست نمی دارم
              پس گریزگاه کجاست ؟
              اگر چشمان ات سرنوشت من نباشد ؟
              غاده السمان شاعر اهل سوریه
              زی تیر نگه کرد پر خویش بر او دید***گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست

              نظر

              • 313
                عضو عادی
                • Feb 2013
                • 196

                #1132
                در اصل توسط amirmostafavi72 پست شده است View Post
                خوشتر از گریه ی یعقوب بر اهل صفا ****************** ناله ی نیم شبانی که زلیخا می کرد
                در چمن بود زلیخا که به حسرت میگفت..............................یاد زندان که در آن انجمن آرایی هست

                و


                زلیخا مرد از حسرت که یوسف گشت زندانی....................چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

                نظر

                • MOSTAFAVI
                  Banned
                  • Jun 2012
                  • 5633

                  #1133
                  در اصل توسط 313 پست شده است View Post
                  در چمن بود زلیخا که به حسرت میگفت..............................یاد زندان که در آن انجمن آرایی هست

                  و


                  زلیخا مرد از حسرت که یوسف گشت زندانی....................چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
                  بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق*************یوسف از دامان پاک خود به زندان می رود

                  نظر

                  • 313
                    عضو عادی
                    • Feb 2013
                    • 196

                    #1134
                    در اصل توسط amirmostafavi72 پست شده است View Post
                    بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق*************یوسف از دامان پاک خود به زندان می رود
                    زلیخا گفتن و یوسف شنیدن.....................شنیدن کی بود مانند دیدن

                    نظر

                    • MOSTAFAVI
                      Banned
                      • Jun 2012
                      • 5633

                      #1135
                      در اصل توسط 313 پست شده است View Post
                      زلیخا گفتن و یوسف شنیدن.....................شنیدن کی بود مانند دیدن
                      کشید از دامن معشوق دست از بیم رسوائی ****************** همین تقصیر بس ، تادامن محشر زلیخارا

                      صائب تبریزی

                      عشق همدرد زلیخا بکند یوسف را *************** مرضی نیست محبت که سرایت نکند

                      نقی کمره ای

                      نظر

                      • MOSTAFAVI
                        Banned
                        • Jun 2012
                        • 5633

                        #1136
                        [SIZE=3]عشق تو می کشاندم شهر به شهر،کوبه کو
                        مِهر تو می دواندم پهنه به پهنه ،سوبه سو
                        سیل سرشک و خون دل ،از دل و دیده شد روان
                        قطره به قطره،شط به شط ،بحر به بحر،جو به جو
                        بافته با محبّتم ،رشته ی تار و پود جــــــــان
                        تار به تار،نخ به نخ،رشته به رشته ،پو به پو
                        آنچه دل از فراق او کرد به من نمی کند
                        آتش هجر من به من ،آب وصال او به او
                        نیست جز او چو بنگری در صحف ولای من
                        آیه به آیه ،خط به خط،صفحه به صفحه،توبه تو
                        بود و نبود جز دلم در خم زلف او نهـــــــان
                        طرّه به طرّه خم به خم،رشته به رشته ،موبه مو
                        رفعت و شرح عشق او ،تا ننهــــــــد نمی کند
                        سینه به سینه لب به لب ،چهره به چهره رو به رو

                        [/SIZE]

                        نظر

                        • 313
                          عضو عادی
                          • Feb 2013
                          • 196

                          #1137
                          در اصل توسط amirmostafavi72 پست شده است View Post
                          کشید از دامن معشوق دست از بیم رسوائی ****************** همین تقصیر بس ، تادامن محشر زلیخارا

                          صائب تبریزی

                          عشق همدرد زلیخا بکند یوسف را *************** مرضی نیست محبت که سرایت نکند

                          نقی کمره ای
                          دوران یوسف و زلیخا بودن خیلی وقت است که به پایان رسیده است

                          ..............به امید تکرار تاریخ
                          در چاه نمانی !............

                          زرینی

                          نظر

                          • MOSTAFAVI
                            Banned
                            • Jun 2012
                            • 5633

                            #1138
                            اینم یه روایت طنز جهت تلطیف فضا(من ننوشتم ها)
                            *********************************************
                            این رباعی را قبلا از زبان یوسف برای زلیخا نوشته بودیم:

                            یادت نرود خدای قهارم را
                            یادت نرود مسیر افکارم را
                            گفتیم قرارمان فقط پیرهن است
                            بانو نکند یه وقت شلوارم را...!

                            و این رباعی را چند روز پیش از زبان زلیخا نوشتیم:

                            این یوسف خوشمزه که در چاه افتاد
                            یک راست درون خانه ی شاه افتاد
                            تصمیـم نداشـتم که او را... امـا...!
                            تا دیدمش آب از دهنم راه افتاد!

                            نظر

                            • 313
                              عضو عادی
                              • Feb 2013
                              • 196

                              #1139
                              در اصل توسط amirmostafavi72 پست شده است View Post
                              بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق*************یوسف از دامان پاک خود به زندان می رود
                              عذرزندانی بی جرم چه خواهد گفتن....................چشم یعقوب چو بر چشم زلیخا افتد


                              صائب

                              نظر

                              • 313
                                عضو عادی
                                • Feb 2013
                                • 196

                                #1140
                                در اصل توسط amirmostafavi72 پست شده است View Post
                                اینم یه روایت طنز جهت تلطیف فضا(من ننوشتم ها)
                                *********************************************
                                این رباعی را قبلا از زبان یوسف برای زلیخا نوشته بودیم:

                                یادت نرود خدای قهارم را
                                یادت نرود مسیر افکارم را
                                گفتیم قرارمان فقط پیرهن است
                                بانو نکند یه وقت شلوارم را...!

                                و این رباعی را چند روز پیش از زبان زلیخا نوشتیم:

                                این یوسف خوشمزه که در چاه افتاد
                                یک راست درون خانه ی شاه افتاد
                                تصمیـم نداشـتم که او را... امـا...!
                                تا دیدمش آب از دهنم راه افتاد!
                                عشق را در کشور ما آبرویی دیگر است ....................یوسف اینجا بر سر راه زلیخا میرود
                                صائب

                                نظر

                                در حال کار...
                                X