گزیده های شعر و شاعری

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • آمن خادمی
    مدیر
    • Jan 2011
    • 5243

    #811
    یک شیر خسته طعمه کفتار می شود// آهسته تر دریده شدن خواهش من است
    to continue, please follow me on my page

    نظر

    • آمن خادمی
      مدیر
      • Jan 2011
      • 5243

      #812
      یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست/ از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند/ آب طلب نکرده همیشه مراد نیست/ گاهی بهانهای است که قربانیت کنند
      to continue, please follow me on my page

      نظر

      • ناهید
        عضو فعال
        • Dec 2010
        • 1419

        #813
        با یه شکلات شروع شد
        من یه شکلات گذاشتم تو دستش،اونم یه شکلات گذاشت تو دست من
        من بچه بودم،اونم بچه بود
        سرمو بالا کردم،سرشو بالا کرد
        دید که منو می شناسه،خندیدم
        گفت:"دوستیم؟" گفتم:دوستِ دوست
        گفت:"تا کجا؟" گفتم:دوستی که " تا" نداره!
        گفت:"تا مرگ؟" خندیدم و گفتم:من که گفتم "تا" نداره!
        گفت:"باشه،تا پس از مرگ" گفتم:نه نه نه نننننننه،"تا" نداره!
        گفت:"قبول،تا اونجا که همه دوباره زنده می شن،یعنی زندگی پس از مرگ؛بازم با هم دوستیم؟تا بهشت تا جهنم،تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم؟"
        خندیدم و گفتم:تو براش تا هر کجا که دلت می خواد یه " تا" بذار،اصلاً یه "تا" بکش از سر این دنیا تا اون دنیا،اما من اصلاً براش "تا" نمی ذارم
        نگام کرد،نگاش کردم،باورنمی کرد
        میدونستم اون می خواست حتماً دوستی ما "تا" داشته باشه،دوستی بدون "تا" رو نمی فهمید!

        گفت:"بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم." گفتم:باشه،تو بذار
        گفت:" شکلات،هر بار که همدیگرو می بینیم،یه شکلات مال تو یکی مال من؛باشه؟"
        گفتم:باشه،هر بار یه شکلات میذاشتم تو دستش،اونم یه شکلات تو دست من
        باز همدیگرو نگاه می کردیم یعنی که دوستیم،دوستِ دوست
        من تندی شکلاتمو باز میکردم،میذاشتم تو دهنمو و تند و تند می میکیدم
        می گفت:"شکموووو! تو دوست شکموی منی"
        بعد شکلات می ذاشت تو یه صندوقچه کوچولوی قشنگ
        می گفتم:بخووووووووورش
        می گفت:"تموم میشه، می خوام تموم نشه؛برای همیشه بمونه"
        صندوقش پر از شکلات شده بود،هیچ کدومشو نمی خورد،من همشو خورده بودم
        گفتم:اگه یه روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن یا کرما،اون وقت چی کار می کنی؟
        گفت:"مواظبشون هستم"
        می گفت:"می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم"
        و من شکلاتامو می ذاشتم توی دهنمو و می گفتم:نه نه ننننننه!!!"تا" نه، دوستی که "تا" نداره

        یک سال،دو سال،چاهار سال،هفت سال،ده سال؛بیسسسسسس سال شده
        اون بزرگ شده،منم بزرگ شدم
        من همه شکلاتامو خوردم،اون همه شکلاتاشو نگه داشته
        اون اومده امشب تا خداحافظی کنه،می خواد بره؛بره اون دور دورا
        میگه:"می رم اما زود بر می گردم!"
        من که می دونم میره و برنمی گرده،یادش رفت شکلات به من بده؛من که یادم نرفته
        یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم:این برای خوردنه
        یه شکلاتم گذاشتم کفه اون دستش: اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت
        یادش رفته بود صندوقی داره برای شکلاتاش،هر دو تاشو خورد
        خندیدم،می دونستم دوستی من "تا" نداره،می دونستم دوستی اون "تا" داره،مثل همیشه
        خوب شد همه شکلاتامو خوردم اما اون هیچ کدومشو نخورده
        حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
        خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
        خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

        نظر

        • oplus
          عضو عادی
          • Jul 2011
          • 252

          #814
          در اصل توسط آمن پست شده است View Post
          یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست/ از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند/ آب طلب نکرده همیشه مراد نیست/ گاهی بهانهای است که قربانیت کنند
          فکر کردم متن کامل هم خالی از لطف نیست:
          از باغ میبرند چراغانیات کنند
          تا کاج جشنهای زمستانیات کنند


          پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
          تنها به این بهانه که بارانیات کنند


          یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
          این بار میبرند که زندانیات کنند


          ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
          شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند


          یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
          از نقطهای بترس که شیطانیات کنند


          آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
          گاهی بهانهای است که قربانیات کنند

          نظر

          • ناهید
            عضو فعال
            • Dec 2010
            • 1419

            #815
            سرمشقهای آب بابا یادمان رفت
            رسم نوشتن با قلمها یادمان رفت

            گل کردن لبخندهای همکلاسی
            در یک نگاه ساده حتی یادمان رفت
            ترس از معلم، حل تمرین، پای تخته
            آن روزهای بی کلک را یادمان رفت

            راه فرار از مشقهای زنگ اول
            ای وای ننوشتیم آقا یادمان رفت

            آنروزها را آنقدر شوخی گرفتیم
            جدیت تصمیم کبری یادمان رفت

            شعر خدای مهربان را حفظ کردیم
            یادش بخیر اما خدا را یادمان رفت

            در گوشمان خواندند رسم آدمیت
            آن حرفها را زود اما یادمان رفت

            فردا چه کاره می شوی؟ موضوع انشا
            ساده نوشتیم آنقدر تا یادمان رفت

            دیروز تکلیف آب بابا بود و خط خورد
            تکلیف فردا نان و بابا یادمان رفت

            شعر از : "حسین جعفرزاده آرایی"
            حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
            خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
            خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

            نظر

            • محمود شریعت
              عضو فعال
              • Oct 2011
              • 1358

              #816
              زندگی به من آموخت ...

              آدمها نه دروغ می گویند

              نه زیر حرفشان می زنند ...!!

              اگرچیزی می گویند

              صرفا " احساسشان " درهمان لحظه ست ...!!

              نباید رویش حساب کرد ...!!
              . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
              [/RIGHT]
              [/B][/SIZE]

              نظر

              • بوف کور
                Banned
                • Aug 2025
                • 1422

                #817
                :(

                نظر

                • محمود شریعت
                  عضو فعال
                  • Oct 2011
                  • 1358

                  #818
                  باران

                  از چشم یا آسمان

                  فـرقـی نمـی کـند

                  باران وقتی بر زمین افتاد

                  دیـگر بـاران نیـسـت

                  (شاهین سادات ناصری)


                  آخرین ویرایش توسط محمود شریعت؛ 2011/12/23, 17:59.
                  . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
                  [/RIGHT]
                  [/B][/SIZE]

                  نظر

                  • kaku
                    عضو عادی
                    • Jan 2011
                    • 107

                    #819
                    حافظ:
                    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
                    به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارارا
                    صائب تبریزی:
                    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
                    به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
                    هر آنکس چیز می بخشد زمال خویش می بخشد
                    نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
                    شهریار:
                    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
                    به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
                    هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
                    نه چون صائب که می بخشد سر و دست وتن وپا را
                    سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
                    نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
                    [SIZE=4][COLOR="#000000"][U]مادر[/U][/COLOR] تنها کسيست که ميتوان "[COLOR="#000000"]دوستت دارم[/COLOR]"هايش رااا باور کرد حتي اگر نگويد...[/SIZE]

                    نظر

                    • محمود شریعت
                      عضو فعال
                      • Oct 2011
                      • 1358

                      #820
                      دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
                      داستان غم پنهانی من گوش کنید

                      قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید
                      گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

                      شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
                      سوختم سوختم این راز نگفتن تا کی؟

                      روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
                      ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

                      عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم
                      بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

                      کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
                      یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

                      نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت

                      سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت

                      این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
                      یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

                      اول آن کس که خریدار شدش من بودم
                      باعث گرمی بازار شدش من بودم

                      عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
                      داد رسوایی من شهرت زیبایی او

                      بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
                      شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

                      این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
                      کی سر برگ من بی سر وسامان دارد

                      چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
                      که دهم جای دگر ؛ دل به دلارای دگر

                      چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
                      بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

                      بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
                      من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

                      پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی ست
                      حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی ست

                      قول زاغ وغزل مرغ چمن هر دو یکی ست
                      نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست

                      این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
                      زاغ را مرتبه ی مرغ خوش الحال نبود

                      چون چنین است پی کار دگر باشم به
                      چند روزی پی دلدار دگر باشم به

                      عندلیب گل رخسار دگر باشم به
                      مرغ خوش نغمه ی گلزار دگر باشم به

                      نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
                      سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

                      آنکه بر جانم از و دمبدم آزاری هست
                      می توان یافت که بر دل ز منش باری هست

                      از من و بندگی من اگرش عاری هست
                      بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

                      به وفا داری من نیست در این شهر کسی
                      بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

                      مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
                      اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

                      قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
                      اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

                      بعد از این ما و سر کوی دلارای دگر
                      با غزالی و غزلخوانی و غوغای دگر

                      تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
                      آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

                      وین محبت به صد افسانه و افسون نرو
                      چه گمان غلطست این؟ برود؛ چون نرود

                      چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
                      دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

                      گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

                      وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

                      شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
                      با دل پر گله از نا خوشی خوی تو رفت

                      حاش الله که وفای تو فراموش کند

                      سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

                      ای پسر چند به کام دگرانت بینم

                      سر خوش و مست ز جام دگرانت بینم

                      مایه ی عیش مدام دگرانت بینم
                      ساقی مجلس عام دگرانت بینم

                      تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
                      چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

                      یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
                      از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

                      می شوی شهره به این فرقه هم آواز مباش

                      غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

                      به که مشغول به این شغل نسازی خود را
                      این نه کاریست مبادا که ببازی خود را

                      در کمین تو بسی عیب شماران هستند
                      سینه پر درد ز تو کینه گزاران هستند

                      داغ بر سینه ز تو سینه فگاران هستند
                      غرض این است که در قصد تو یاران هستند

                      باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
                      واقف کشی خود باش که پایی نخوری

                      (وحشی بافقی)
                      آخرین ویرایش توسط محمود شریعت؛ 2011/12/24, 02:02.
                      . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
                      [/RIGHT]
                      [/B][/SIZE]

                      نظر

                      • محمود شریعت
                        عضو فعال
                        • Oct 2011
                        • 1358

                        #821
                        به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن
                        شکسپیر
                        . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
                        [/RIGHT]
                        [/B][/SIZE]

                        نظر

                        • oplus
                          عضو عادی
                          • Jul 2011
                          • 252

                          #822
                          گفتم یه یادی از حسین پناهی بکنم
                          وصیت نامش:

                          قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
                          بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
                          به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
                          ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
                          عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.
                          بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
                          کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
                          مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
                          روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
                          دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
                          کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
                          شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
                          گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
                          در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
                          از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش مي طلبم.

                          اینم شعر کوتاه مورد علاقم از پناهی:

                          براي اعتراف به كليسا مي روم
                          رو در روي علف هاي روييده بر ديواره كهنه مي ايستم
                          و همه ي گناهان خود را اعتراف مي كنم
                          بخشيده خواهم شد به يقين
                          علف ها
                          بي واسطه با خدا حرف مي زنند.

                          نظر

                          • ناهید
                            عضو فعال
                            • Dec 2010
                            • 1419

                            #823
                            خدايا کفر نميگويم،
                            پريشانم،

                            چه ميخواهي تو از جانم؟!

                            ... مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.

                            خداوندا!

                            اگر روزي زعرش خود به زير آيي

                            لباس فقر پوشي

                            غرورت را براي تکه ناني

                            به زير پاي نامردان بياندازي

                            و شب آهسته و خسته

                            تهي دست و زبان بسته

                            به سوي خانه باز آيي

                            زمين و آسمان را کفر ميگويي

                            نميگويي؟!

                            خداوندا!

                            اگر در روز گرما خيز تابستان

                            تنت بر سايهي ديوار بگشايي

                            لبت بر کاسهي مسي قير اندود بگذاري

                            و قدري آن طرفتر

                            عمارتهاي مرمرين بيني

                            و اعصابت براي سکهاي اينسو و آنسو در روان باشد

                            زمين و آسمان را کفر ميگويي

                            نميگويي؟!

                            خداوندا!

                            اگر روزي بشر گردي

                            ز حال بندگانت با خبر گردي

                            پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت.

                            خداوندا تو مسئولي.

                            خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن

                            در اين دنيا چه دشوار است،

                            چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
                            حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                            خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                            خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                            نظر

                            • محمود شریعت
                              عضو فعال
                              • Oct 2011
                              • 1358

                              #824
                              این مدت عمر ما چو گل، ده روز است

                              خندان لب و تازه روی می باید بود
                              . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
                              [/RIGHT]
                              [/B][/SIZE]

                              نظر

                              • محمود شریعت
                                عضو فعال
                                • Oct 2011
                                • 1358

                                #825
                                برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

                                گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست


                                آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک


                                جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست


                                این قافله از قافله سالار خراب است


                                اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست


                                تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش


                                دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست


                                من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما


                                آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست


                                آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است


                                حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست


                                امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست


                                فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست


                                در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است


                                وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست


                                ه.ا.سایه
                                . . . . . . . . . . Sava Trading Group . . . . . . . . به زودی . . . .
                                [/RIGHT]
                                [/B][/SIZE]

                                نظر

                                در حال کار...
                                X