گزیده های شعر و شاعری

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • کیان
    کاربر فعال
    • May 2012
    • 634

    #976
    آنگونه مست بودم

    که از تمام دنیا

    تنها

    دلم

    هوای تو را

    ...کرده بود . . .

    میگفتم این عجیب است

    اینقدر ناگهانی دل بستن

    از من که بی تعارف دیریست

    زین خیل ورشکسته کسی را

    در خور دل نهادن

    پیدا نکرده ام...


    از : زنده یاد حسین منزوی
    علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

    نظر

    • کیان
      کاربر فعال
      • May 2012
      • 634

      #977
      اگه یه وقت پستها تکراری بود دوستان بزرگواری کنن


      به آرامی آغاز به مردن میکنی
      اگر سفر نکنی،

      اگر چیزی نخوانی،
      اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

      اگر از خودت قدردانی نکنی.
      به آرامی آغاز به مردن میکنی

      زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
      وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

      به آرامی آغاز به مردن میکنی
      اگر برده عادات خود شوی،

      اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...
      اگر روزمرگی را تغییر ندهی،

      اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
      یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

      تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
      اگر از شور و حرارت،

      از احساسات سرکش،
      و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند

      و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
      دوری کنی ...

      تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
      اگر هنگامیکه با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،

      اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
      اگر ورای رویاها نروی،

      اگر به خودت اجازه ندهی
      که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحت اندیشی بروی.

      امروز زندگی کن!
      امروز مخاطره کن!

      نگذار که به آرامی بمیری ...
      شادی را فراموش نکن!



      پابلو نرودا
      آخرین ویرایش توسط کیان؛ 2012/07/24, 23:00.
      علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

      نظر

      • behnam
        عضو فعال
        • May 2011
        • 9603

        #978
        خوشــا آندل کــه از خود بیخبر بــی

        ندونه در ســـفر یا در حضر بی

        بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون

        پی لیلی دوان با چشم تر بی


        بابا طاهر
        افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
        (کوروش بزرگ)

        نظر

        • کیان
          کاربر فعال
          • May 2012
          • 634

          #979
          بیابانی ست عشق ای دل که پیدا نیست پایانش
          به منزل کی رسی تا گم نگردی در بیابانش

          ندانم عشق را ملت ولی هر کس که عاشق شد
          مسلمان کافرش می خواند و کافر مسلمانش...

          نه از کفرم حکایت کن نه از ایمان که عاشق را
          رضای دوست می باید نه کفر است و نه ایمانش

          اگر شادی رسد ور غم اگر زخم ست ور مرهم
          اگر رنج است ور راحت، بود در عشق یکسانش

          از آن رطل گران خواهم که گر نوشد از آن موری
          نیاید در نظر، خود گر بود ملک سلیمانش

          به من ده ساقی از آن می که تا صبح قیامت هم
          نمی آیند از مستی به خود یک لحظه مستانش

          من و درگاه شاهی زین سپس گر فخر می باشد
          طراز روی مهر و مه غبار و خاک ایوانش

          گلستان ست «بیدل» آتش عشق، ای خوش آن آتش
          قدم نه گر خلیلی، تا ببینی خود گلستانش

          بیدل
          علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

          نظر

          • behnam
            عضو فعال
            • May 2011
            • 9603

            #980
            آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست

            با اهل زمانه صحبت از دور نكوست

            آنكس كه به جملگي ترا تكيه بر اوست

            چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست


            خیام
            افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
            (کوروش بزرگ)

            نظر

            • eshtriki
              کاربر فعال
              • Mar 2012
              • 146

              #981
              اکنون مرا به قربانگاه می برند
              « گوش کنید ای شمایان ، در منظری که به تماشا نشسته اید
              و در شماره ، حماقت های تان از گناهان ِ نکرده ی من افزون تر است ! »

              - با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است .

              بهشت شما در آرزوی به برکشیدن ِ من ، در تب ِ دوزخی ِ انتظاری بی انجام خاکستر خواهد شد ؛ تا آتشی آن چنان به دوزخ ِ خوف انگیز ِتان ارمغان برم که از تَف ِ آن ، دوزخیان ِ مسکین ، آتش ِ پیرامون ِ شان را چون نوشابه یی گوارا سرکشند .
              چرا که من از هر چه باشماست ، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت می کنم :

              از « فرزندانم » و
              از « پدرم »
              از آغوش ِ بوی ناک ِ تان و
              از دست های تان که دست مرا چه بسیار که از سر ِ خدعه فشرده است .
              از قهر و مهربانی تان
              و از خویشتن ام
              که ناخواسته ، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است ...

              من از دوری و از نزدیکی در وحشت ام .
              خداوندان ِ شما به سی زیف ِ بی دادگر خواهند بخشید
              من پرومته ی نامُرادم
              که از جگر ِ خسته
              کلاغان ِ بی سرنوشت را سفره یی گسترده ام

              غرور من در ابدیت ِ رنج ِ من است
              تا به هر سلام و درود ِ شما ، منقار ِ کرکسی را بر جگرگاه ِ خود احساس کنم .

              نیش ِ نیزه یی برپاره ی جگرم ، از بوسه ی لبان ِ شما مستی بخش تر بود چرا که از لبان ی شما هرگز سخنی جز به ناراستی نشنیدم .

              و خاری در مردم ِ دیده گان ام ، از نگاه ِ خریداری تان صفا بخش تر بدان خاطر که هیچ گاه نگاه ِ شما در من جز نگاه ِ صاحبی به برده ی خود نبود ...

              از مردان ِ شما آدم کشان را
              و از زنان ِ تان به روسبیان مایل ترم .


              « من از خداوندی که درهای بهشت اش را بر شما خواهد گشود ، به لعنتی ابدی دلخوش ترم . هم نشینی با پرهیزگاران و هم بستری با دختران ِ دست ناخورده ، در بهشتی آن چنان ، ارزانی شما باد ! »

              من پرومته ی نامُرادم
              که کلاغان ِ بی سرنوشت را از جگر ِ خسته سفره یی جاودان گسترده ام .

              گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته اید
              به تماشای قربانی ِ بیگانه یی که من ام :
              با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است .
              [SIZE=3][COLOR="#EE82EE"]ايمان داشته باشيد

              هر اتفاقي كه ميافتد در نهايت به نفع ماست[/COLOR][/SIZE]

              نظر

              • eshtriki
                کاربر فعال
                • Mar 2012
                • 146

                #982
                خداوندا
                اگر روزی بشر گردی
                زحال بندگانت با خبر گردی
                پشیمان می شدی از قصه خلقت
                از اینجا از آنجا بودنت
                خداوندا
                اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
                لباس فقر به تن داری
                برای لقمه ی نانی
                غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی
                زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
                خداوندا
                اگر با مردم آمیزی
                شتابان در پی روزی
                ز پیشانی عرق ریزی
                شب آزرده و دل خسته
                تهی دست و زبان بسته
                به سوی خانه باز آیی
                زمین آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
                خداوندا
                اگر در ظهر گرماگیر تابستان
                تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری
                لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
                و قدری آن طرف تر کاخ های مرمرین بینی
                و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
                و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
                زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
                خداوندا
                تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی
                تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
                ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
                که نامردان به از مردان
                ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند
                خداوندا بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را

                (با مقداری سانسور این شعر رو گذاشتم)
                [SIZE=3][COLOR="#EE82EE"]ايمان داشته باشيد

                هر اتفاقي كه ميافتد در نهايت به نفع ماست[/COLOR][/SIZE]

                نظر

                • behnam
                  عضو فعال
                  • May 2011
                  • 9603

                  #983
                  دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

                  کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست...


                  وحشی بافقی
                  افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                  (کوروش بزرگ)

                  نظر

                  • کیان
                    کاربر فعال
                    • May 2012
                    • 634

                    #984
                    تا اين همه جلوه هاي پندار
                    بر پرده نغز زندگانيست

                    تا اين همه سرد و گرم پرشور
                    در عالم مستي و جوانيست

                    تا اين همه آرزو و اميد
                    با آن همه حسن و دلستانيست

                    تا بودن و خواستن به يكجا ست
                    تا بزم بلند آسمان ها،از شمع ستاره ها تهي نيست

                    تا جنگل و كوه و دريا
                    از نغمه آشنا تهي نيست

                    تا روح بزرگ آدمي زاد
                    از عاطفه و صفا تهي نيست

                    عشق و غزل و ترانه باقيست



                    شعر از يد الله مفتون امينی
                    علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                    نظر

                    • کیان
                      کاربر فعال
                      • May 2012
                      • 634

                      #985
                      من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
                      وز خواب خوش هستی بیدار نخواهم شد

                      امروز چنان مستم از باده ی دوشینه
                      تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

                      تا هست ز نیک و بد در کیسه ی من نقدی
                      در کوی جوانمردی عیّار نخواهم شد

                      آن رفت که می رفتم در صومعه هر باری
                      جز بر در میخانه این بار نخواهم شد

                      از توبه و قرّابی بیزار شدم، لیکن
                      از رندی و قلاّشی بیزار نخواهم شد

                      چون یار من او باشد بی یار نخواهم ماند
                      چون غمخورم او باشد غمخوار نخواهم شد



                      عراقی همدانی
                      علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                      نظر

                      • کیان
                        کاربر فعال
                        • May 2012
                        • 634

                        #986
                        ((زمین باشد تن و ایران ما دل))


                        وطن آوای جان شاعر ماست
                        صدای تار بابا طاهر ماست

                        اگر چه قلب طاهر را شکستند
                        و دستش را به مکر و حیله بستند

                        ولی ماییم و شعر سبز دلدار
                        دو بیت طاهر و هیهات بسیار

                        وطن یعنی تو و گنجینه راز
                        تفال از لسان الغیب شیراز

                        وطن آوای جان می پرستان
                        سخن از بوستان و از گلستان

                        وطن دارد سرود مثنوی را
                        زلال عشق پاک معنوی را

                        تو دانی مولوی از عشق لبریز
                        نشد جز با نگاه شمس تبریز

                        وطن یعنی سرود مهربانی
                        وطن یعنی شکوه همزبانی

                        وطن یعنی درفش کاویانی
                        سپید و سرخ و سبزی جاودانی

                        به پشت شیر خورشیدی درخشان
                        نشان قدرت و فرهنگ ایران

                        وطن شور و نشاط هستی ما
                        وطن میخانه ما مستی ما

                        وطن دار الفون میرزا تقی خان
                        شهید سرفراز فین کاشان

                        کنون ای هموطن ، ای جان جانان
                        بیا با ما بگو پاینده ایران




                        مصطفی بادکوبه ایی
                        علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                        نظر

                        • behnam
                          عضو فعال
                          • May 2011
                          • 9603

                          #987
                          تا نیست نگردی، ره هستت ندهند

                          این مرتبه با همت پستت ندهند

                          چون شمع قرار سوختن گر ندهی

                          سر رشته روشنی به دستت ندهند


                          شیخ بهایی
                          افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.
                          (کوروش بزرگ)

                          نظر

                          • بابک 52
                            ستاره‌دار (27)
                            • Mar 2011
                            • 17028

                            #988
                            تقدیم به زن ذلیل​ها: به آنانکه دامن رفو می​کنند - طنز


                            سال​ها قبل قرار بود برای جماعت زن ذلیل یا همان زی ذی​ها انجمنی ملی راه اندازی شود تا این صنف(!) بهتر به حق و حقوق خود برسند با این حال آنچه در ادامه می​خوانید شرحی است بر احوال ایشان و دعای خیر برای امتداد این سبک زندگی.

                            الهــــی! به مــــــردان در خانه ات

                            به آن زن ذلیلان فـــــرزانــــــه ات
                            به آنانکه با امـــــر "روحی فداک"
                            نشینند و سبـــــزی نمایند پاک

                            به آنانکه از بیـــــــخ و بن زی ذیند
                            شب و روز با امــــــر زن می زیند
                            به آنانکه مرعــــــــــوب مادر زنند
                            ز اخلاق نیکـــــــــوش دم می زنند

                            به آن گـــرد گیران ایّـــــــــــام عید
                            وانت بـــــــــــار خانم به وقت خرید
                            به آن شیــــــــــــر مردان با پیشبند
                            که در ظـــرف شستن به تاب و تبند

                            به آنانکه در بچّــــــــــه داری تکند
                            یلان عوض کــــــــــــردن پوشکند
                            به آنانکه بی امــــــــــــر و اذن عیال
                            نیاید در از جیبشان یک ریــــــــال

                            به آنانکه با ذوق و شــــــــــوق تمـام
                            به مادر زن خود بگویند: مـــام!
                            به آنانکـــــه دامـــــــــاد سـرخانه اند
                            مطیـــــــع فرامین جانانــــــــــــه اند

                            به آنانکه دارند بــــا افتخـــــــــــــار
                            نشان ایزو...نه!"زی ذی نه هزار"
                            به آنانکه دامـــــن رفــو می کنند
                            ز بعد رفــــــــویش اُتـــو می کنند


                            به آنانکه درگیــــر ســــوزن نخند
                            گرفتـــــــــــار پخت و پز مطبخند
                            به آن قرمــــــــه سبزی پزان قدر
                            به آن مادران به ظاهــــــــــر پدر!

                            الهـــــــــی! به آه دل زن ذلیــــــل
                            به آن اشک چشمان "ممّد سبیل"!
                            به تنهای مردان که از لنگـــه کفش
                            چو جیـــــغ عیالاتشان شد بنفش:
                            که مارا بر این عهـــد کن استوار
                            از این زن ذلیلی مکن برکنـــــــار
                            به زی ذی جماعت نما لطف خاص
                            نفرما از این یوغ مــــــارا خلاص

                            The greater the risk ، The greater the reward

                            هر چقدر ریسک بزرگتری کنی ، پاداش بزرگتری بدست میاری

                            نظر

                            • کیان
                              کاربر فعال
                              • May 2012
                              • 634

                              #989
                              حال ما بد نيست غم کم مي خوريم
                              کم که نه! هر روز کم کم مي خوريم

                              آب مي خواهم، سرابم مي دهند
                              عشق مي ورزم عذابم مي دهند

                              خود نميدانم کجا رفتم به خواب
                              از چه بيدارم نکردي آفتاب؟؟

                              خنجري بر قلب بيمارم زدند
                              بي گناهي بودم و دارم زدند

                              دشنه اي نامرد بر پشتم نشست
                              از غم نامردمي پشتم شکست

                              سنگ را بستند و سگ آزاد شد
                              يک شبه بيداد آمد داد شد

                              عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
                              تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام

                              عشق اگر اينست مرتد مي شوم
                              خوب اگر اينست من بد مي شوم

                              بس کن اي دل نابساماني بس است
                              کافرم ديگر مسلماني بس است

                              در ميان خلق سردرگم شدم
                              عاقبت آلوده مردم شدم

                              بعد ازاين با بي کسي خو مي کنم
                              هر چه در دل داشتم رو مي کنم

                              نيستم از مردم خجر بدست
                              بت پرستم بت پرستم بت پرست

                              بت پرستم،بت پرستي کار ماست
                              چشم مستي تحفه ي بازار ماست

                              درد مي بارد چو لب تر مي کنم
                              طالعم شوم است باور مي کنم

                              من که با دريا تلاطم کرده ام
                              راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟

                              قفل غم بر درب سلولم مزن!
                              من خودم خوش باورم گولم مزن!

                              من نمي گويم که خاموشم مکن
                              من نمي گويم فراموشم مکن

                              من نمي گويم که با من يار باش
                              من نمي گويم مرا غم خوار باش

                              من نمي گويم،دگر گفتن بس است
                              گفتن اما هيچ نشنفتن بس است

                              روزگارت باد شيرين! شاد باش
                              دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

                              آه! در شهر شما ياري نبود
                              قصه هايم را خريداري نبود!!!

                              واي! رسم شهرتان بيداد بود
                              شهرتان از خون ما آباد بود

                              از درو ديوارتان خون مي چکد
                              خون من،فرهاد،مجنون مي چکد

                              خسته ام از قصه هاي شوم تان
                              خسته از همدردي مسموم تان

                              اينهمه خنجر دل کس خون نشد
                              اين همه ليلي،کسي مجنون نشد

                              آسمان خالي شد از فريادتان
                              بيستون در حسرت فرهادتان

                              کوه کندن گر نباشد پيشه ام
                              بويي از فرهاد دارد تيشه ام

                              عشق از من دور و پايم لنگ بود
                              قيمتش بسيار و دستم تنگ بود

                              گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
                              تيشه گر افتاد دستم بسته بود

                              هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
                              فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!

                              هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه!
                              هيچ کس اندوه ما را ديد؟ نه!

                              هيچ کس اشکي براي ما نريخت
                              هر که با ما بود از ما مي گريخت

                              چند روزي هست حالم ديدنيست
                              حال من از اين و آن پرسيدنيست

                              گاه بر روي زمين زل مي زنم
                              گاه بر حافظ تفاءل مي زنم

                              حافظ دیوانه فالم را گرفت
                              یک غزل آمد که حالم را گرفت

                              «ما ز یاران چشم یاری داشتیم
                              خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»



                              حمیدرضا رجایی
                              علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                              نظر

                              • کیان
                                کاربر فعال
                                • May 2012
                                • 634

                                #990
                                میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
                                می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت...

                                پیمانه نمی داد به پیمان شکنان باز
                                ساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت


                                بیدادگری شیوه مرضیه نمی شد
                                این شهر اگر دادرس و دادگری داشت

                                یک لحظه بر این بام بلاخیز نمی ماند
                                مرغ دل غم دیده اگر بال و پری داشت

                                در معرکه عشق که پیکار حیات است
                                مغلوب ٬ حریفی که بجز سر سپری داشت


                                سرمد، سر پیمانه نبود این همه غوغا
                                میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت




                                صادق سرمد
                                علت بروز مشکلات نادانی افراد نیست، بلکه بیشتر دانسته هایی هست که حقیقت ندارند!

                                نظر

                                در حال کار...
                                X