گزیده های شعر و شاعری

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • ناهید
    عضو فعال
    • Dec 2010
    • 1419

    #241
    از خدا پرسیدم خدایا چه چیزی تو را ناراحت می کند؟ خداوند فرمود : هر وقت بنده ای با من سخن می گوید ، چنان به حرفهای او گوش می دهم که گویی به جز او بنده ی دیگری ندارم. ولی او چنان سخن می گوید که انگار من خدای همه هستم الا او.
    حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
    خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
    خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

    نظر

    • ناهید
      عضو فعال
      • Dec 2010
      • 1419

      #242
      سجاده ام کجاست؟
      میخواهم از همیشه ی این اضطراب برخیزم.
      این دلگرفتگی مداوم , شاید
      تصویر سایه ی من است
      که اینسان
      ...گستاخ و سنگوار
      بین خدا و دلم ایستاده ام.
      حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
      خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
      خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

      نظر

      • ناهید
        عضو فعال
        • Dec 2010
        • 1419

        #243
        دستور زبان فارسی را خوب بلدم
        دیگر نگران رفتنت نیستم
        برو
        همیشه بعد از "تو"،" او "می اید
        حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
        خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
        خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

        نظر

        • ناهید
          عضو فعال
          • Dec 2010
          • 1419

          #244
          شاعر از کوچه ی مهتاب گذشت لیک شعری نسرود

          نه که معشوقه نداشت نه که سرگشته نبود

          سالها بود دگر کوچه ی مهتاب خیابان شده بود
          حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
          خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
          خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

          نظر

          • ناهید
            عضو فعال
            • Dec 2010
            • 1419

            #245
            آدم نابینافرق شیشه والماس نمیتونه تشخیص بده
            اگه کسی قدرتو ندونست تو شیشه نیستی اون نابیناست
            حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
            خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
            خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

            نظر

            • ناهید
              عضو فعال
              • Dec 2010
              • 1419

              #246
              آنگاه كه ضربه هاي تيشه زندگي را بر ريشه آرزوهايت حس مي كني، به خاطر بياور كه زيبايي شهاب ها از شكستن قلب ستارگان است
              حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
              خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
              خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

              نظر

              • ناهید
                عضو فعال
                • Dec 2010
                • 1419

                #247
                رفتی و ندیدی که چه محشر کردم. . .
                با اشک تمام کوچه را تر کردم. . .
                وقتی که شکست بغض تنهایی من. . .
                وابستگی ام را به تو باور کردم. . .*
                حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                نظر

                • ناهید
                  عضو فعال
                  • Dec 2010
                  • 1419

                  #248
                  سرت را بالا بگیر
                  سینه را سپر کن
                  صدایت را بینداز ته گلوت
                  و فریاد بزن :

                  ...من فراموشش کردم
                  .........

                  بعد راست بینی ات
                  رو بگیر بالا
                  تا ته بی نهایت برو ...
                  بعد تو دلت بگو
                  خ... خودتی...
                  یادمه.....!
                  حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                  خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                  خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                  نظر

                  • ناهید
                    عضو فعال
                    • Dec 2010
                    • 1419

                    #249
                    خيلي دنبالم دويدی
                    اما نميرسيدی
                    تا سرعتمو کم کردم
                    که به من برسي...
                    هوا برت داشت.....
                    ...فکر کردی ميتونی به اونايی
                    که تند تر از من هستن برسی!
                    رد شدی
                    و رفتی........
                    ....
                    حالا
                    .....
                    حالاها
                    .......
                    بدو تا بهش برسی.......!
                    حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                    خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                    خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                    نظر

                    • ناهید
                      عضو فعال
                      • Dec 2010
                      • 1419

                      #250
                      برادر جان نمی دونی چه دل تنگم
                      برادر جان نمی دونی چه غمگینم
                      نمی دونی نمی دونی برادر جان
                      گرفتار کدوم طلسمو نفرینم
                      نمی دونی چه سخته در به در بودن
                      ... مثل طوفان همیشه در سفر بودن
                      برادر جان برادر جان نمی دونی
                      چه تلخ وارث غم پدر بودن
                      دلم تنگ برادر جان برادر جان دلم تنگ
                      دلم تنگه از این روز های بی امید
                      ازین شب گردی های خسته و مایوس
                      از این تکرار بیهوده دلم تنگه
                      حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                      خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                      خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                      نظر

                      • آمن خادمی
                        مدیر
                        • Jan 2011
                        • 5243

                        #251
                        كودكي فال فروش را پرسيدم چه مي كني؟
                        گفت:به آناني كه درديروز خود مانده اند فردا را مي فروشم...
                        to continue, please follow me on my page

                        نظر

                        • آمن خادمی
                          مدیر
                          • Jan 2011
                          • 5243

                          #252
                          گفتم اي جنگل پير!
                          تازگيها چه خبر؟
                          پوزخندي زد و گفت:
                          هيچ!كابوس تبر..............
                          to continue, please follow me on my page

                          نظر

                          • آمن خادمی
                            مدیر
                            • Jan 2011
                            • 5243

                            #253
                            ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
                            تمام روزهای ماه را
                            فسرده می نماید و خراب می کند
                            و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه ها
                            دلم هوای آفتاب می کند

                            خوشا به آب و آسمان آبی ات
                            به کوههای سربلند
                            به دشتهای پر شقایقت، به دره های سایه دار
                            و مردمان سختکوش، توده کرده رنج روی رنج
                            زمین پیر پایدار!
                            هوای توست در سرم
                            اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
                            به سوی دیگری شتاب می کند

                            نه آشنا نه همدمی
                            نه شانهای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
                            تویی و رنج و بیم تو
                            تویی و بی پناهی عظیم تو
                            نه شهر و باغ و رود و منظرش
                            نه خانه ها و کوچه ها نه راه آشناست
                            نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
                            تو و هزار درد بی دوا
                            تو و هزار حرف بی جواب
                            کجا روی ؟ به هر که رو کنی تو را جواب می کند

                            چراغ مرد خسته را
                            کسی نمی فروزد از حضور خویش
                            کسش به نام و نامه و پیام
                            نوازشی نمی دهد
                            اگر چه اشک نیم شب
                            گهی ثواب می کند
                            نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
                            بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
                            سخن به هر کلام و شیوه ای ز عهد و از یگانگی است
                            به دوستی، سخن ز جاودانگی ست
                            امان ز شبرو خیال
                            امان،
                            چه ها که با من این شکسته خواب می کند

                            اگر چه بر دریچه ام در آستان صبح
                            هنوز هم ملال ابربال می کشد
                            ولی من ای دیار روشنی
                            دلم چو شامگاه توست
                            به سینه ام اجاق شعله خواه توست
                            نگفتمت دلم هوای آفتاب می کند


                            .....
                            سياوش كسرايي
                            to continue, please follow me on my page

                            نظر

                            • آمن خادمی
                              مدیر
                              • Jan 2011
                              • 5243

                              #254
                              بر او ببخشایید/ بر او که از درون متلاشی است/ اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور میسوزد

                              .....: فروغ فرخزاد
                              to continue, please follow me on my page

                              نظر

                              • ناهید
                                عضو فعال
                                • Dec 2010
                                • 1419

                                #255
                                فکر کنم که مرده ام من . . .
                                موهایم دیگر بلند نمی شود . . .
                                پلکهایم نمی پرد . . .
                                قلبم تیر نمی کشد . . .
                                دلم شور نمی زند . . .
                                کف پایم زوق زوق نمی کند. . . .
                                چشمانم سیاهی نمی روند و گلویم دیگر بغض نمی آورد . . .
                                دیگر حتی عاشقانه نوشتنم هم نمی آید . . .
                                تنها چیزی که در من جریان دارد همان خاطرات آبی خاکستری است . .
                                که گاه گاهی از زیر پوستم می خزند و سوراخش می کنند
                                و مثل چرک می ریزند روی کف پوش سردخانه . . .
                                فکر کنم مرده ام . . .
                                لطفا مرا بی نوبت بشویید . . .
                                خسته شدم از این همه انتظار و انتظار و . . .ان . . ت . . ظار . . . . .
                                ميخواهم زودتر گورم را گم کنم . . .
                                حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                                خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                                خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                                نظر

                                در حال کار...
                                X