به كوچه اي وارد ميشدم كه پيرمردي از آن خارج ميشد...پيرمرد گفت نرو بن بست است گوش نكردم و رفتم...بن بست بود برگشتم....به سر كوچه كه رسيدم پير شده بودم
****** زنگ تفريح بورسي ******
Collapse
X
-
-
یکم صبر میکردید 29 بهمن میرفتید که سپندار مذگان باشه!وقتي برنده ميشوي، نيازي به توضيح نداري! وقتي مي بازي چیزی برای توضیح دادن نداری!
نظر
-
شب امتحان خوابگاه دخترا:
چهار بار دوره کردم ..میفهمی چهاربار.. نتونستم دوره پنجمو بزنم!
مهناز جون اون کتابو بده به من(صدای هق هق و گریه)
شب امتحان خوابگاه پسرا:
( ساعت ۲ نیمه شب همراه با دود قلیون ) بوزینه مگه بهت نمیگم رد بده! شاهش دست من بود!!مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست
نظر
-
شيخ و مريدان
نقل است روزی شیخ و مریدان در جایگاه ویژه استادیوم آزادی بازی آبی و قرمز را به نظاره بنشسته بودند
که ناگاه بادی عظیم وزیدن گرفت و جمله مریدان حامی تیم آبي را با خود ببُرد.
مریدان قرمزدوست را.. دیدن این صحنه بسیار خوش آمد.
پس شیخ را پرسیدند: یا شیخ، حکمت چیست که این باد، آبيان با خود ببُرد و ما بر جای خویشتن استوار مانده ایم؟
آیا جز این است که ما حقیم و آنان باطل؟
فرمود: ای غافلان، شاد مشوید و دل خوش مدارید که شما خود سوراخید و باد از میان سوراخهایتان عبور همی کند و این گونه است که بر جای ماندید ولی آبي ها همانا استوارانند ... و مریدان نعرهها زدندوچنتا نقطه
مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست
نظر
-
ساده جان
تشکر فراوان بابت مطالب جالبتون که تو این اوضاع احوال یکم روحیه آدمو عوض میکنید. تو سایت همسایه تو تاپیک صدرا حرف از قرص زیرزبونی و نوار قلب و این جور چیزاست، اما ماشاا... اینجا همه چی آرومه.ضمنا اون حرکت دیروزتون روی وشمالح که صد تا دونه برداشتید در حد تیم ملی بود.مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ
نظر
-
● سنگتراش و آرزوهایش
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناخرسند بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانهی بازرگانی گذر میکرد. در باز بود و او خانهی باشکوه، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود افسوس خورد.
با خود گفت: «این بازرگان چقدر توانمند است!» و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، به فرمان خدا او به بازرگانی با جاه و جلال تبدیل شد!
تا مدتها فکر میکرد که از همه توانمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا گذر کرد، او دید که همهی مردم به حاکم احترام میگذارند حتا بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: «کاش من هم یک حاکم بودم، آن هنگام از همه توانمندتر میشدم!» در همان لحظه، او تبدیل به حاکم توانگر شهر شد. در حالیکه روی تخت روانی نشسته بود و مردم همه به او تعظیم میکردند، احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر توانمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با همهی توان سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آنچنان شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این سو و آن سو هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و باد شد. ولی هنگامی که به نزدیکی صخرهی سنگی رسید، دیگر توان تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که توانمندترین چیز در دنیا، صخرهی سنگی است و به سنگی بزرگ دگرگون شد.
همانگونه که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!مرا گر دولت عالم ببخشند .... برابر با نگاه مادرم نيست
نظر
نظر