پاسخ : نبض سیاست
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییــــــها حکــــــــــایت میکند
کز نیسـتان تا مرا ببریدهاند
در نفیـرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگـــــویم شــــــــرح درد اشتیاق
هر کسـی کو دور ماند از اصل خویش
باز جـــــــــوید روزگار وصــــــل خویش
من به هر جمـــــعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خـوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجــــست اسرار من
سرّ من از نالـــــــــهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دیـد جـان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتـــــش ندارد نیست باد
آتش عشقــــــــست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پردهها یش، پردههای ما درید
همچو نی زهـــــری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حـــدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جـز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم مـــا روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گـــــو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخـــته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگســــل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحــــــر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کـــــوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حــرص و عیب کــلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمــــــــــــله علتــــهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افـــلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چــــــــالاک شد
عشق جان طور آمد عاشــــــقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خــود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهای
زنده معشوقست و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پـروای او
او چو مرغی ماند بیپر، وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غــــــــــماز نبود چـــــــون بود
آینت دانی چرا غــــــماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
در فرهنگ عمید، غماز این چنین تعریف شده: 1) بسیار سخن چین و نمام 2) اشاره کننده با چشم و ابرو 3) فاش کننده راز
راستی ریو جان، بنده بوبن مد نظر شما رو نخوانده ام، به نظرت اگر به شیرینی این شعر مولاناست، لینکی بده که استفاده کنم! اگه مثل عسله، بگو که خربزه نخورم فقط.
با سپاس
(نی)
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییــــــها حکــــــــــایت میکند
کز نیسـتان تا مرا ببریدهاند
در نفیـرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگـــــویم شــــــــرح درد اشتیاق
هر کسـی کو دور ماند از اصل خویش
باز جـــــــــوید روزگار وصــــــل خویش
من به هر جمـــــعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خـوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجــــست اسرار من
سرّ من از نالـــــــــهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دیـد جـان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتـــــش ندارد نیست باد
آتش عشقــــــــست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پردهها یش، پردههای ما درید
همچو نی زهـــــری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حـــدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جـز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم مـــا روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گـــــو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخـــته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگســــل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحــــــر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کـــــوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حــرص و عیب کــلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمــــــــــــله علتــــهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افـــلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چــــــــالاک شد
عشق جان طور آمد عاشــــــقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خــود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهای
زنده معشوقست و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پـروای او
او چو مرغی ماند بیپر، وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غــــــــــماز نبود چـــــــون بود
آینت دانی چرا غــــــماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
با سپاس
(نی)
نظر