...محسن و رضا ....
.....دیشب تو مطب نشسته بودم و سکنجبینو گل گاو زبان برا مریضا میپیچیدم....دیدم دوباره قیامت شد....یه مادری یه چیزی رو لای پتو پیچیده اورده تو چند نفر دیگه هم ولوله کنان دنبالش....دیدم به دنبال اون شی یه ردی مثل بنزینی که از تو باک چیکه میکنه روونه....گفتم یاللعجب...نکنه هواپیما اوردن....اوردن جلوتر در قابلمه رو برداشتم جا خوردم یه بچه 5 ساله سرش اندازه شرط چاقوی هندونه قاچ خورده....همینجوورر خونه که شررره میکنه.....مادر بچه اولین جمله تی که گفت تین بود.....زنده میمونه؟؟؟....که یهو بچه نعره ای از درد کشیدو شروع کرد به پا پرت کردن که فهمیدم اگر مارو کتک نزنه بمیر نیست....
....در همون اثنا دیدم چند نفر مردو زنو پیر زن هم رسیدن یکیشون که لباس مشکی پوشیده بود زد تو سرش به ترکی غلیظ یه چیزی گفت حمله ور شد سمت خانمه که مادر بچه بود....حالا تو مطب مرد دنبال زن اون حاج خانم هم فرار میکر بقیه هم دنبال هردو....
...بچه رفته تو پارکینگ بازی کنه سر بی صاحابش خورده به پایه ستون ....
....همینجور جمعیت بود که اضافه میشد همه فکر میکردن میتینگه....هی من میگفتم بابا چیزی نیست اینا حالشون بدتر میشد گفتم حرف نزنم شاید اینا روبراه شدن....بچه رو خاوبوندم وسایل رو نوشتم گفتم 3 سوت جمع میشه حالا این بچه نمیدونم اینهمه انرژی رو از کجاش اورده بود همینجور نعره میزد...هی میگفتم پسرم عزیزم....جونم....هی صداشو میبرد بالا....جمعیت دورش دست به اسلحه بودن مگه جریت میکردی سر بچه داد بزنی....مرده که هر 5 دقیقه یادش میافتاد که از بی مبالاتی خانم بچه به این روز افتاده یدفه جمعیتو میشکافت هجوم میبرد طرف مادر جمعیت نیگرش میداشتن....
...میخواستم بگم بابا یه دفه ولش کنید یه بار بزنه خلاصمون کنه....
.....خلاصه....
.....دیشب تو مطب نشسته بودم و سکنجبینو گل گاو زبان برا مریضا میپیچیدم....دیدم دوباره قیامت شد....یه مادری یه چیزی رو لای پتو پیچیده اورده تو چند نفر دیگه هم ولوله کنان دنبالش....دیدم به دنبال اون شی یه ردی مثل بنزینی که از تو باک چیکه میکنه روونه....گفتم یاللعجب...نکنه هواپیما اوردن....اوردن جلوتر در قابلمه رو برداشتم جا خوردم یه بچه 5 ساله سرش اندازه شرط چاقوی هندونه قاچ خورده....همینجوورر خونه که شررره میکنه.....مادر بچه اولین جمله تی که گفت تین بود.....زنده میمونه؟؟؟....که یهو بچه نعره ای از درد کشیدو شروع کرد به پا پرت کردن که فهمیدم اگر مارو کتک نزنه بمیر نیست....
....در همون اثنا دیدم چند نفر مردو زنو پیر زن هم رسیدن یکیشون که لباس مشکی پوشیده بود زد تو سرش به ترکی غلیظ یه چیزی گفت حمله ور شد سمت خانمه که مادر بچه بود....حالا تو مطب مرد دنبال زن اون حاج خانم هم فرار میکر بقیه هم دنبال هردو....
...بچه رفته تو پارکینگ بازی کنه سر بی صاحابش خورده به پایه ستون ....
....همینجور جمعیت بود که اضافه میشد همه فکر میکردن میتینگه....هی من میگفتم بابا چیزی نیست اینا حالشون بدتر میشد گفتم حرف نزنم شاید اینا روبراه شدن....بچه رو خاوبوندم وسایل رو نوشتم گفتم 3 سوت جمع میشه حالا این بچه نمیدونم اینهمه انرژی رو از کجاش اورده بود همینجور نعره میزد...هی میگفتم پسرم عزیزم....جونم....هی صداشو میبرد بالا....جمعیت دورش دست به اسلحه بودن مگه جریت میکردی سر بچه داد بزنی....مرده که هر 5 دقیقه یادش میافتاد که از بی مبالاتی خانم بچه به این روز افتاده یدفه جمعیتو میشکافت هجوم میبرد طرف مادر جمعیت نیگرش میداشتن....
...میخواستم بگم بابا یه دفه ولش کنید یه بار بزنه خلاصمون کنه....
.....خلاصه....
نظر