گزیده های شعر و شاعری

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • ناهید
    عضو فعال
    • Dec 2010
    • 1419

    #646
    در حال جنگم ... جنگ با همه چیزهایی که باید فراموش شوند به حکم عقل ... اما چه کنم که دل حریف قَدری ست ...
    حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
    خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
    خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

    نظر

    • ناهید
      عضو فعال
      • Dec 2010
      • 1419

      #647
      سردی کلامت هم . وقتی مرا شما خطاب میکنی . منی که تا دیروز عزیز دلت بودم . درد دارد … درد[B][/B]
      حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
      خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
      خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

      نظر

      • ناهید
        عضو فعال
        • Dec 2010
        • 1419

        #648
        تو سکوت می کنی ، فریاد زمانم را نمی شنوی !
        یک روز من سکوت خواهم کرد !
        تو آن روز ، برای اولین بار ، مفهوم "دیر شدن " را خواهی فهمید . . . !
        حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
        خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
        خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

        نظر

        • ناهید
          عضو فعال
          • Dec 2010
          • 1419

          #649
          قول بده بمونی اما
          نه اینجا
          کنار اونی که دوسش داری
          خداحافظ
          حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
          خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
          خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

          نظر

          • آمن خادمی
            مدیر
            • Jan 2011
            • 5243

            #650
            اینجا همه خوبند؛خیالت راحت!

            من مانده ام و یکی دوتا هم صحبت!

            این گوشه نشسته ایم و دلتنگ تو ایم

            من...عشق...خدا....عقربه های ساعت
            to continue, please follow me on my page

            نظر

            • آمن خادمی
              مدیر
              • Jan 2011
              • 5243

              #651


              پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند؟
              که مثل پرندگان راست راست می چرخند در هوا، سر ماه حقوقشان را می گیرند
              پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند؟
              که مرگ تو را ندیده اند
              کاش پر و بالشان در آتش آفتاب تیر بسوزد ما با زغالشان شعار خیابانی بنویسیم
              پس این فرشتگان پیر شده جز جاسوسی ما به چه کار بد دیگری مشغولند

              که فریاد ما به گوش کسی نمی رسد؟

              .
              .
              شمس لنگرودی
              to continue, please follow me on my page

              نظر

              • آمن خادمی
                مدیر
                • Jan 2011
                • 5243

                #652
                شعري از فروغ فرخزاد... كه چگونه تضاد فكري خانوادشو يعني پدر،مادر،برادر و خواهرشو چگونه توصيف مي كنه

                کسی به فکر گلها نیست

                کسی به فکرماهیها نیست

                کسی نمیخواهد

                باور کند که باغچه دارد میمیرد

                که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

                که ذهن باغچه دارد آرام آرام

                از خاطرات سبز تهی می شود

                و حس باغچه انگار

                چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.



                حیاط خانه ی ما تنهاست

                حیاط خانه ی ما

                در انتظار بارش یک ابر ناشناس

                خمیازه میکشد

                و حوض خانه ی ما خالیست

                ستاره های کوچک بی تجربه

                از ارتفاع درختان به خاک میافتند

                و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها

                شب ها صدای سرفه میآید

                حیاط خانه ی ما تنهاست .



                پدر میگوید:

                " از من گذشته ست

                از من گذشته ست

                من بار خودم را بردم

                و کار خودم را کردم "

                و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،

                یا شاهنامه میخواند

                یا ناسخ التواریخ

                پدر به مادر میگوید:

                " لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ

                وقتی که من بمیرم دیگر

                چه فرق میکند که باغچه باشد

                یا باچه نباشد

                برای من حقوق تقاعد کافیست."



                مادر تمام زندگیش

                سجاده ایست گسترده

                در آستان وحشت دوزخ

                مادر همیشه در ته هر چیزی

                دنبال جای پای معصیتی میگردد

                و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه

                آلوده کرده است .

                مادر تمام روز دعا میخواند

                مادر گناهکار طبیعیست

                و فوت میکند به تمام گلها

                و فوت میکند به تمام ماهیها

                و فوت میکند به خودش

                مادر در انتظار ظهور است

                و بخششی که نازل خواهد شد .



                برادرم به باغچه میگوید قبرستان

                برادرم به اغتشاش علفها میخندد

                و از جنازه های ماهیها

                که زیر پوست بیمار آب

                به ذره های فاسد تبدیل میشوند

                شماره بر میدارد

                برادرم به فلسفه معتاد است

                برادرم شفای باغچه را

                در انهدام باغچه میداند.

                او مست میکند

                و مشت میزند به در و دیوار

                و سعی میکند که بگوید

                بسیار دردمند و خسته و مأیوس است

                او ناامیدیش را هم

                مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش

                همراه خود به کوچه و بازار میبرد

                و ناامیدیش

                آنقدر کوچک است که هر شب

                در ازدحام میکده گم میشود .



                و خواهرم دوست گلها بود

                و حرفهای ساده قلبش را

                وقتی که مادر او را میزد

                به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد

                و گاهگاه خانواده ی ماهیها را

                به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد...

                او خانه اش در آنسوی شهر است

                او در میان خانه ی مصنوعیش

                و در پناه عشق همسر مصنوعیش

                و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی

                آوازهای مصنوعی میخواند

                و بچه های طبیعی میزاید

                او

                هر وقت که به دیدن ما میآید

                و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشود

                حمام ادکلن میگیرد

                او

                هر وقت که به دیدن ما میآید

                آبستن است.



                حیاط خانه ی ما تنهاست

                حیاط خانه ی ما تنهاست

                تمام روز

                از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید

                و منفجر شدن

                همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل

                خمپاره و مسلسل میکارند

                همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان

                سرپوش میگذارند

                و حوضهای کاشی

                بی آنکه خود بخواهند

                انبارهای مخفی باروتند

                و بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را

                از بمبهای کوچک پر کردهاند .

                حیاط خانه ی ما گیج است.

                من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم

                من از تصویر بیهودگی این همه دست

                و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم

                من مثل دانش آموزی

                که درس هندسه اش را

                دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم

                و فکر میکنم...

                و فکر میکنم...

                و فکر میکنم...

                و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

                و ذهن باغچه دارد آرام آرام

                از خاطرات سبز تهی میشود.
                to continue, please follow me on my page

                نظر

                • Captain Nemo
                  مدیر
                  • Dec 2010
                  • 2934

                  #653
                  اين شفق است يا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
                  من به کجا رسيده ام ؟ جان دقايقم بگو

                  آيينه در جواب من باز سكوت مي کند
                  باز مرا چه مي شود ؟ اي تو حقايقم بگو

                  جان همه شوق گشته ام طعنه ي ناشنيده را
                  در همه حال خوب من با تو موافقم بگو

                  پاك کن از حافظه ات شور غزلهاي مرا
                  شاعر مرده ام بخوان گور علايقم بگو

                  با من کور و کر ولي واژه به تصوير مكش
                  منظره هاي عقل را با من سابقم بگو

                  من که هر آنچه داشتيم اول ره گذاشتم
                  حال براي چون تويي اگر که لايقم بگو

                  يا به زوال مي روم يا به کمال مي رسم
                  يكسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو

                  (محمد علی بهمنی)
                  یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
                  دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

                  شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
                  مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

                  نظر

                  • ناهید
                    عضو فعال
                    • Dec 2010
                    • 1419

                    #654
                    من باختــــــــــــــــــــم ...
                    من پذيرفتم شكست خويش ... را
                    پندهاي عقل دورانديش را ...
                    من پذيرفتم كه عشق افسانه است ...
                    اين دل درد آشنا ديوانه است ...
                    ميروم شايد فراموشت كنم ...
                    در فراموشي هم آغوشت كنم ...
                    مي روم از رفتن من شاد باش ...
                    از عذاب ديدنم آزاد باش ...
                    آرزو دارم بفهمي درد را ...
                    تلخي برخوردهاي سرد را ....
                    حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                    خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                    خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                    نظر

                    • رامین
                      Banned
                      • Jul 2025
                      • 98

                      #655
                      قدیمیه ببخشید.........................از سعید بیابانکی

                      شکر ایزد فنآوری داریم

                      صنعت ذره پروری داریم

                      از کرامات تیم ملی مان

                      افتخارات کشوری داریم

                      با نود حال میکنیم فقط

                      بس که ایراد داوری داریم

                      وزنه برداری است ورزش ما

                      چون فقط نان بربری داریم

                      میتوانیم صادرات کنیم….

                      بس که جوکهای آذری داریم

                      گشت ارشاد اگر افاقه نکرد

                      صد و ده و کلانتری داریم

                      خواهران از چه زود میرنجید

                      ما که قصد برادری داریم.

                      ما برای اثبات اصل حجاب

                      خط تولید روسری داریم

                      این طرف روزنامه های زیاد

                      آن طرف دادگستری داریم!

                      جای شعر درست و درمان هم

                      تا بخواهی دری وری داریم


                      حرفهامان طلاست سی سال است

                      قصد احداث زرگری داریم

                      ما در ایام سال هفده بار

                      آزمون سراسری داریم

                      اجنبی هیچکاک اگر دارد

                      ما جواد شمقدری داریم

                      تا بدانند با بهانه طنز

                      از همه قصد دلبری داریم

                      هم کمال تشکر از دولت

                      هم وزیر ترابری داریم

                      نظر

                      • ماهور
                        عضو فعال
                        • Feb 2011
                        • 1239

                        #656
                        طفلی به نام شادی، دیری است که گم شده است

                        با چشم های روشن براق/ با گیسویی بلند..به بالای آرزو

                        هر کس از او نشانی دارد/ ما را خبر کند

                        این هم نشان ما: "یک سو خلیج فارس/ سوی دگر خزر" : دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
                        چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
                        گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...

                        نظر

                        • ناهید
                          عضو فعال
                          • Dec 2010
                          • 1419

                          #657
                          راستی میدانی تمام یادگاری هایت را دور انداخته ام؟
                          ترانه ی عشق را با دیگری سروده ام!؟
                          نشانه ی مهرت را فراموش کرده ام!؟
                          لابد متهمم می کنی؟؟ هان؟؟
                          آن حکم لعنتی ات را همانطور که میخواهی بر دفترچه تقدیرمان بچسبان...
                          اما حرف آخر راهم بشنو:
                          تو را بیش از این به یاد دارم که یادگاری
                          بخواهد تلنگر ثانیه های روزگارش باشد......
                          در اندیشه من
                          یادگاری
                          تنها برای نیستی زاده خواهد شد!
                          باور کنم که نمی دانستی تمام هستی من بودی!؟
                          حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                          خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                          خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                          نظر

                          • ناهید
                            عضو فعال
                            • Dec 2010
                            • 1419

                            #658
                            میبخشم کسانی را که هر چه خواستند با من،با دلم،با احساسم،کردند
                            و مرا در دور دست خودم تنها گذاردند
                            و من امروز به پایان خودم نزدیکم...
                            خدایا به من بیاموز در این فرصت حیاتم،اهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستند
                            حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
                            خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
                            خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را

                            نظر

                            • رامین
                              Banned
                              • Jul 2025
                              • 98

                              #659
                              در اصل توسط ناهید پست شده است View Post
                              میبخشم کسانی را که هر چه خواستند با من،با دلم،با احساسم،کردند
                              و مرا در دور دست خودم تنها گذاردند
                              و من امروز به پایان خودم نزدیکم...
                              خدایا به من بیاموز در این فرصت حیاتم،اهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستند
                              چرا اینقدر غمناک:(

                              نظر

                              • آمن خادمی
                                مدیر
                                • Jan 2011
                                • 5243

                                #660
                                انسان پوک

                                انسان پوک پر از اعتماد

                                نگاه کن که چشمهایش
                                ...
                                چگونه وقت خیره شدن میدرند.
                                نگاه کن که در اینجا

                                چگونه جان آنکسی که با کلام سخن گفت

                                و با نگاه نواخت

                                و با نوازش از رمیدن آرامید

                                به تیرهای توهم مصلوب گشته است.

                                و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو

                                که مثل پنج حرف حقیقت بودند

                                چگونه روی گونه او مانده است....

                                فروغ فرخزاد
                                to continue, please follow me on my page

                                نظر

                                در حال کار...
                                X