در حال جنگم ... جنگ با همه چیزهایی که باید فراموش شوند به حکم عقل ... اما چه کنم که دل حریف قَدری ست ...
گزیده های شعر و شاعری
Collapse
X
-
تو سکوت می کنی ، فریاد زمانم را نمی شنوی !
یک روز من سکوت خواهم کرد !
تو آن روز ، برای اولین بار ، مفهوم "دیر شدن " را خواهی فهمید . . . !حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را
نظر
-
اینجا همه خوبند؛خیالت راحت!
من مانده ام و یکی دوتا هم صحبت!
این گوشه نشسته ایم و دلتنگ تو ایم
من...عشق...خدا....عقربه های ساعتto continue, please follow me on my page
نظر
-
پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند؟
که مثل پرندگان راست راست می چرخند در هوا، سر ماه حقوقشان را می گیرند
پس این فرشتگان به چه کاری مشغولند؟
که مرگ تو را ندیده اند
کاش پر و بالشان در آتش آفتاب تیر بسوزد ما با زغالشان شعار خیابانی بنویسیم
پس این فرشتگان پیر شده جز جاسوسی ما به چه کار بد دیگری مشغولند
که فریاد ما به گوش کسی نمی رسد؟
.
.
شمس لنگرودیto continue, please follow me on my page
نظر
-
شعري از فروغ فرخزاد... كه چگونه تضاد فكري خانوادشو يعني پدر،مادر،برادر و خواهرشو چگونه توصيف مي كنه
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکرماهیها نیست
کسی نمیخواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.
حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالیست
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتند
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه میآید
حیاط خانه ی ما تنهاست .
پدر میگوید:
" از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خودم را بردم
و کار خودم را کردم "
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید:
" لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست."
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی میگردد
و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا میخواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهیها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد .
برادرم به باغچه میگوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها میخندد
و از جنازه های ماهیها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر میدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند.
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار میبرد
و ناامیدیش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود .
و خواهرم دوست گلها بود
و حرفهای ساده قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد
و گاهگاه خانواده ی ماهیها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد...
او خانه اش در آنسوی شهر است
او در میان خانه ی مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی میزاید
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادکلن میگیرد
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
آبستن است.
حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل
خمپاره و مسلسل میکارند
همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان
سرپوش میگذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را
از بمبهای کوچک پر کردهاند .
حیاط خانه ی ما گیج است.
من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود.to continue, please follow me on my page
نظر
-
اين شفق است يا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسيده ام ؟ جان دقايقم بگو
آيينه در جواب من باز سكوت مي کند
باز مرا چه مي شود ؟ اي تو حقايقم بگو
جان همه شوق گشته ام طعنه ي ناشنيده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو
پاك کن از حافظه ات شور غزلهاي مرا
شاعر مرده ام بخوان گور علايقم بگو
با من کور و کر ولي واژه به تصوير مكش
منظره هاي عقل را با من سابقم بگو
من که هر آنچه داشتيم اول ره گذاشتم
حال براي چون تويي اگر که لايقم بگو
يا به زوال مي روم يا به کمال مي رسم
يكسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو
(محمد علی بهمنی)یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شددوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیارمهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
نظر
-
من باختــــــــــــــــــــم ...
من پذيرفتم شكست خويش ... را
پندهاي عقل دورانديش را ...
من پذيرفتم كه عشق افسانه است ...
اين دل درد آشنا ديوانه است ...
ميروم شايد فراموشت كنم ...
در فراموشي هم آغوشت كنم ...
مي روم از رفتن من شاد باش ...
از عذاب ديدنم آزاد باش ...
آرزو دارم بفهمي درد را ...
تلخي برخوردهاي سرد را ....حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را
نظر
-
قدیمیه ببخشید.........................از سعید بیابانکی
شکر ایزد فنآوری داریم
صنعت ذره پروری داریم
از کرامات تیم ملی مان
افتخارات کشوری داریم
با نود حال میکنیم فقط
بس که ایراد داوری داریم
وزنه برداری است ورزش ما
چون فقط نان بربری داریم
میتوانیم صادرات کنیم….
بس که جوکهای آذری داریم
گشت ارشاد اگر افاقه نکرد
صد و ده و کلانتری داریم
خواهران از چه زود میرنجید
ما که قصد برادری داریم.
ما برای اثبات اصل حجاب
خط تولید روسری داریم
این طرف روزنامه های زیاد
آن طرف دادگستری داریم!
جای شعر درست و درمان هم
تا بخواهی دری وری داریم
حرفهامان طلاست سی سال است
قصد احداث زرگری داریم
ما در ایام سال هفده بار
آزمون سراسری داریم
اجنبی هیچکاک اگر دارد
ما جواد شمقدری داریم
تا بدانند با بهانه طنز
از همه قصد دلبری داریم
هم کمال تشکر از دولت
هم وزیر ترابری داریم
نظر
-
طفلی به نام شادی، دیری است که گم شده است
با چشم های روشن براق/ با گیسویی بلند..به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد/ ما را خبر کند
این هم نشان ما: "یک سو خلیج فارس/ سوی دگر خزر" : دکتر محمدرضا شفیعی کدکنیچو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر...
نظر
-
راستی میدانی تمام یادگاری هایت را دور انداخته ام؟
ترانه ی عشق را با دیگری سروده ام!؟
نشانه ی مهرت را فراموش کرده ام!؟
لابد متهمم می کنی؟؟ هان؟؟
آن حکم لعنتی ات را همانطور که میخواهی بر دفترچه تقدیرمان بچسبان...
اما حرف آخر راهم بشنو:
تو را بیش از این به یاد دارم که یادگاری
بخواهد تلنگر ثانیه های روزگارش باشد......
در اندیشه من
یادگاری
تنها برای نیستی زاده خواهد شد!
باور کنم که نمی دانستی تمام هستی من بودی!؟حضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را
نظر
-
میبخشم کسانی را که هر چه خواستند با من،با دلم،با احساسم،کردند
و مرا در دور دست خودم تنها گذاردند
و من امروز به پایان خودم نزدیکم...
خدایا به من بیاموز در این فرصت حیاتم،اهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستندحضورهیچ کس در زندگی ما اتفاقی نیست !
خداوند در هر حضور جادویی نهان کرده برای کمال ما
خوشا آن روزی که در یابیم جادوی حضوریکدیگر را
نظر
-
-
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که چشمهایش
...
چگونه وقت خیره شدن میدرند.
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آنکسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم مصلوب گشته است.
و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده است....
فروغ فرخزادto continue, please follow me on my page
نظر
نظر