مشاعره

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • تازه کار
    كاربر فعال
    • Aug 2025
    • 121

    #436
    در اصل توسط آمن پست شده است View Post
    شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش
    چه باده​هاست بتم را در آن کدوی ترش
    شب تیره هنگام آرام و خواب
    کس آمد ز نزدیک افراسیاب

    نظر

    • آمن خادمی
      مدیر
      • Jan 2011
      • 5243

      #437
      در اصل توسط reza-56 پست شده است View Post
      شب تیره هنگام آرام و خواب
      کس آمد ز نزدیک افراسیاب
      باد صبا می​وزد از سر زلف نگار
      فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که دید
      to continue, please follow me on my page

      نظر

      • mohammad.
        عضو عادی
        • Aug 2011
        • 129

        #438
        در اصل توسط reza-56 پست شده است View Post
        تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
        ز زابل به زاری برآمد خروش
        شاهدان گر دلبری زین سان کنند
        گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
        [COLOR="#0000FF"]اگر تنها ترين تنها شوم ، باز خدا هست ، او جانشين تمام نداشتن هاست [/COLOR]

        نظر

        • تازه کار
          كاربر فعال
          • Aug 2025
          • 121

          #439
          ایول... دست همه درد نکنه. اینقدر سرعت بالاست که نمیرسم تشکر بزنم پای پست دوستان.

          همگی دست مریزاد.

          پی نوشت: جناب شریعت کجاییییییی؟؟

          نظر

          • آمن خادمی
            مدیر
            • Jan 2011
            • 5243

            #440
            در اصل توسط mohammad. پست شده است View Post
            شاهدان گر دلبری زین سان کنند
            گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
            در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم

            با یار خود آمیختم زیرا درون پرده​ام
            to continue, please follow me on my page

            نظر

            • تازه کار
              كاربر فعال
              • Aug 2025
              • 121

              #441
              در اصل توسط mohammad. پست شده است View Post
              شاهدان گر دلبری زین سان کنند
              گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
              دگر باره زد بر سر ترگ اوی
              شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی
              آخرین ویرایش توسط تازه کار؛ 2011/12/29, 23:57.

              نظر

              • تازه کار
                كاربر فعال
                • Aug 2025
                • 121

                #442
                در اصل توسط آمن پست شده است View Post
                در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم

                با یار خود آمیختم زیرا درون پرده​ام
                مرا دیده پرآب بد روز و شب
                همیشه به نفرین گشاده دو لب

                نظر

                • mohammad.
                  عضو عادی
                  • Aug 2011
                  • 129

                  #443
                  در اصل توسط آمن پست شده است View Post
                  در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم

                  با یار خود آمیختم زیرا درون پرده​ام
                  مگر كاتش تیز پیدا كند
                  گنه كرده را زود رسوا كند
                  [COLOR="#0000FF"]اگر تنها ترين تنها شوم ، باز خدا هست ، او جانشين تمام نداشتن هاست [/COLOR]

                  نظر

                  • آمن خادمی
                    مدیر
                    • Jan 2011
                    • 5243

                    #444
                    در اصل توسط reza-56 پست شده است View Post
                    مرا دیده پرآب بد روز و شب
                    همیشه به نفرین گشاده دو لب
                    با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته​ام
                    با منکران دی صفت همچون خزان افسرده​ام
                    to continue, please follow me on my page

                    نظر

                    • آمن خادمی
                      مدیر
                      • Jan 2011
                      • 5243

                      #445
                      در اصل توسط mohammad. پست شده است View Post
                      مگر كاتش تیز پیدا كند
                      گنه كرده را زود رسوا كند
                      دی باده مرا برد ز مستی به در یار
                      امروز چه چاره که در از دار ندانم
                      to continue, please follow me on my page

                      نظر

                      • mehran89
                        کاربر فعال
                        • Jul 2011
                        • 190

                        #446
                        در اصل توسط آمن پست شده است View Post
                        در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم

                        با یار خود آمیختم زیرا درون پرده​ام
                        می رفت و از کنار من آرام می گذشت
                        چون موج موج برکه ی آرام ماهتاب
                        می ریخت از لبان پر التهاب خویش
                        بر ساغر وجود غمینم تب شراب...
                        می رفت و در برابر من نقش می گرفت
                        آن لحظه های بارور آشنائیم
                        می خواندم از گریز نگاهش که عاقبت
                        محکوم دستهای حصار جدائیم...
                        :-<
                        [COLOR="#00bfff"][SIZE="2"][B][SIZE="3"][SIZE="2"]تا نگاه می کنی وقت، وقت رفتن است-----------------پیش از آنکه باخبر شوی-----------------لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود------------------آه ای دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چه زود دیر می شود...[/SIZE][/SIZE][/B][/SIZE][/COLOR]

                        نظر

                        • آمن خادمی
                          مدیر
                          • Jan 2011
                          • 5243

                          #447
                          در اصل توسط mehran89 پست شده است View Post
                          می رفت و از کنار من آرام می گذشت
                          چون موج موج برکه ی آرام ماهتاب
                          می ریخت از لبان پر التهاب خویش
                          بر ساغر وجود غمینم تب شراب...
                          می رفت و در برابر من نقش می گرفت
                          آن لحظه های بارور آشنائیم
                          می خواندم از گریز نگاهش که عاقبت
                          محکوم دستهای حصار جدائیم...
                          :-<
                          مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او

                          ز قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده​ام
                          to continue, please follow me on my page

                          نظر

                          • mohammad.
                            عضو عادی
                            • Aug 2011
                            • 129

                            #448
                            در اصل توسط آمن پست شده است View Post
                            با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته​ام
                            با منکران دی صفت همچون خزان افسرده​ام
                            مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
                            آن که از سنبل او غالیه تابی دارد
                            [COLOR="#0000FF"]اگر تنها ترين تنها شوم ، باز خدا هست ، او جانشين تمام نداشتن هاست [/COLOR]

                            نظر

                            • تازه کار
                              كاربر فعال
                              • Aug 2025
                              • 121

                              #449
                              یک قسمتی از داستان هست که هربار میخوانمش اشک در چشمام جمع میشه:

                              یکی زاریی خاست کاندر جهان
                              نبیند کسی از کهان و مهان
                              سیاووش را دست بسته چو سنگ
                              فگندند در گردنش پالهنگ
                              به دشتش کشیدند پر آب روی
                              پیاده دوان در به پیش گروی
                              تن پیل وارش بران گرم خاک
                              فگندند و از کس نکردند باک
                              یکی تشت بنهاد پیشش گروی
                              بپیچید چون گوسفندانش روی
                              برید آن سر شاهوارش ز تن
                              فگندش چو سرو سهی بر چمن
                              همه شهر پر زاری و ناله گشت
                              به چشم اندرون آب چون ژاله گشت
                              چو پیران به گفتار بنهاد گوش
                              ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
                              همی جامه را بر برش کرد چاک
                              همی کند موی و همی ریخت خاک

                              نظر

                              • آمن خادمی
                                مدیر
                                • Jan 2011
                                • 5243

                                #450
                                در اصل توسط reza-56 پست شده است View Post
                                یک قسمتی از داستان هست که هربار میخوانمش اشک در چشمام جمع میشه:

                                یکی زاریی خاست کاندر جهان
                                نبیند کسی از کهان و مهان
                                سیاووش را دست بسته چو سنگ
                                فگندند در گردنش پالهنگ
                                به دشتش کشیدند پر آب روی
                                پیاده دوان در به پیش گروی
                                تن پیل وارش بران گرم خاک
                                فگندند و از کس نکردند باک
                                یکی تشت بنهاد پیشش گروی
                                بپیچید چون گوسفندانش روی
                                برید آن سر شاهوارش ز تن
                                فگندش چو سرو سهی بر چمن
                                همه شهر پر زاری و ناله گشت
                                به چشم اندرون آب چون ژاله گشت
                                چو پیران به گفتار بنهاد گوش
                                ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
                                همی جامه را بر برش کرد چاک
                                همی کند موی و همی ریخت خاک

                                کدام شربت نوشید پوره ادهم
                                که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار
                                to continue, please follow me on my page

                                نظر

                                در حال کار...
                                X