حرکت در بازار سرمایه با مهربان

Collapse
X
 
  • زمان
  • نمایش
Clear All
new posts
  • خودشکوفا
    عضو فعال
    • Aug 2025
    • 1134

    #2866
    حالا اگه تکونش بنیادی نبود اقل اقل تکنیکال باشه...:-B
    اصلا آقا بگبر بزنش=D>غذا بهش نون و پیاز بده...:-| اصلا اون رو هم نده.. نون خشک با آب بسشه..>:D<

    نمی دونی وقتی مهربان فهمید قراره انرژیش سر تو خالی بشه چه حالی بود.. پشت تلفن داشت معلق وارو می زد:p
    مهربان گفته بهت بگم گوشت و پوستش از تو, استخونش از ما8-}
    خودم هم کلی خیرات دادم بیرون:->

    فقط از الان بگم حق نداری بیای سر ما غر بزنیا.. خودت قبول کردی همکارت بشه:)]

    چه شود تاپیکتون...
    حرکات خارج از عرف با ساتیر و مندی....#:-S
    من که می گم بلیتیش کنین...:x
    "سياستمدار انسانها را به دو دسته تقسيم مي كند: ابزار و دشمن؛ يعني تنها يك طبقه را مي شناسند و آن هم دشمن است."
    (نيچه)

    نظر

    • satyr
      عضو فعال
      • Dec 2012
      • 1229

      #2867
      یه مقدارمقاومت سر راش میزاریم بعد میندازیمش تو یه مثلث بالاخره ردیفش میکنسم نا خیلی بدتر از اینها رو به راه اوردیم این که دیگه جای خود
      good night همه

      نظر

      • beny_63
        عضو عادی
        • Oct 2012
        • 49

        #2868
        در اصل توسط مندی پست شده است View Post
        خوش اومدی علی ...ایشاله جیب همه بچه های ایرونی پرپول باشه برن عشق وحال

        کلیپ که سهله علی جون ایشاله این سه تا امتحانو هم بدم میام واسه همتون بندری میرقصم :D

        پ .ن :
        بنی جان کم پیدایی ...هنوز گیر سهم کچینی هستی ...غمت نباشه ایشاله اونم درست میشه ...3 تا پیام واست فرستادم دریغ از یک جواب ..نگران بودم ...خوش باشی
        پ.ن:
        مهرداد ساتیر برو حیا کن:D

        سلامن علیکم:p
        1- در مطالب اخیر خونده شد که امتحانات مندی تموم شده......... پس الوعده وفا..... بیا بندری برقص ببینم ;;)
        2- ای بابا.... الان رفتم صفحه مو چک کردم دیدم اون گوشه نوشته 5 یادداشت کاربری؟؟؟ پس این سایته چرا اعلام نمی کنه اون بالا که پیام داری؟ ;;)
        3- من که پیام خصوصیم فعال نیس این یادداشت کاربری چیه دیگه؟؟ در ضمن فکر کنم از این یادداشتا می شه واس من فرستاد ولی من نمی تونم بفرستم!! ((((حالا عمومیه یا خصوصی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یا نیمه عمومی :"> )))) میشه پاکشون کرد؟!
        4- ما که ازین سایته سردرنیاوردیم ...... پیام خصوصی- یادداشت کاربری- پیام بازدید کننده - ایمیل - .... 0:-) 0:-) 0:-)
        5- بنده دلخور نمی شم ولی محض احتیاط مندی جان شما پررو نشو ;) :p
        6- کچینی رو دادم رفت ومعادن برداشتم <:-P هر چه باداباد...
        آخرین ویرایش توسط beny_63؛ 2013/06/13, 22:24.

        نظر

        • مهربان
          عضو فعال
          • Mar 2011
          • 1675

          #2869
          *ماجرای داش علی مست و روضه حضرت عباس(ع)

          یکى از جاهلهاى محل ما «داش على» بود که چند سال پیش فوت شد، در زمان حیاتش یک روز من از توى بازار رد مىشدم، دیدم داش على بازار را قُرقُ کرده و چاقویش را هم دستش گرفته و یک نفس کش جرأت نطق نداشت، آن روزها هنوز ماشین و اتومبیل نبود، من با قاطر به مجالس سوگواری حضرت سیدالشهدا(ع ) مىرفتم، از سرگذر که رد شدم متوجه شدم که مرا دید و تا چشمش به من افتاد، گفت: از قاطر پیاده شو، پیاده شدم، گفت: کجا مىروى؟

          دیدم مست مست است و باید با او راه رفت، گفتم: به مجلس روضه مىروم!

          گفت: یک روضه ابوالفضل همین جا برایم بخوان، چون چارهاى نداشتم، یک روضه اباالفضل(ع ) برایش خواندم، داش على بنا کرد گریه کردن، اشکها روى گونهاش مىغلتید و روى زمین مىریخت، چاقویش را غلاف کرد و قرق تمام شد، بعد فهمیدم همان روضه کارش را درست کرده و باعث توبهاش شده بود.

          چند سال بعد داش على مرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب دیدم، حال او را پرسیدم ، مثل اینکه مىدانست مىخواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم،

          گفت: راستش این است که تا آمدند از من سؤالهایی بکنند، سقائى آمد، مقصودش حضرت ابوالفضل(ع) بود و فرمود: داش على غلام ما است، کارى به کارش نداشته باشید.

          *شربتی که حضرت عباس(ع) به یک طلبه داد

          در مدرسه باقریه درب کوشک اصفهان بودم که با شیخ پیرمردى از اهل خوزستان آشنا شدم به او گفتم: از کراماتى که از آقا حضرت اباالفضل(ع) با چشم خود دیده است، برای من نقل کند.

          گفت: من وقتى که جوان بودم هر چه درس مىخواندم توى مغزم نمىرفت تا اینکه یک روز خواندم که طلبهاى هر چه درس مىخواند نمىفهمید و درس نخوانده مىخواست عالم شود، متوسل به حضرت اباالفضل(ع) مىشود تا اینکه یک شب خواب مىبیند حضرت چوب در دست دارد و او را مىخواهد بزند، حضرت به او فرمود: باید بروى درس بخوانى، از خواب بیدار مىشود و دنبال درس را مىگیرد و از علما مىشود.

          تا این داستان را دیدم دلم شکست و گریه زیادى کردم و بعد خوابم برد، در عالم خواب دیدم آقا حضرت اباالفضل(ع) مقدارى شربت به من عنایت فرمود، وقتى که از خواب بیدار شدم و رفتم سر کتاب دیدم همه را متوجه مىشوم، هنگامى که سر درس رفتم از استادم اشکال مىگرفتم.

          یک روز از بس از استادم اشکال گرفتم از دستم خسته شد، بعد از درس در گوشم فرمود: آنچه که حضرت اباالفضل(ع) به تو داده به من هم عنایت کرده است، این قدر سر درس اشکال تراشى نکن!

          *داستان سقاخانهای که مال کاسب بود و مغازه مال حضرت عباس(ع)!

          کاسبى در بازار اصفهان مغازهاى داشت و کنار مغازهاش سقاخانهاى به نام «آقا اباالفضل(ع)» بود، او چون علاقه زیادى به حضرت عباس(ع ) داشت، مىگفت: آقاجان من به عشق شما این سقاخانه را تمیز مىکنم و از آن به خوبى نگهدارى مىکنم و آن را آب مىکنم که مردم جگر داغ شده، از آن بیاشامند و بیاد لب تشنه برادرت حسین(ع ) و فداکارى و ایثار و وفاى شما بیفتند و شما هم در عوض مغازه مرا نگهدارى کن که یک وقت سارق و دزد به آن نزند.

          هر روز کارش این بود که سقاخانه حضرت اباالفضل(ع) را تمیز مىکرد و آب در آن مىریخت و یخ مىگذاشت و مردم لب تشنه از آن مىآشامیدند و مىرفتند، یک روز صبح به مغازه آمد و مشاهده کرد که تمام لوازم مغازه را دزدیدهاند، خیلى ناراحت شد، صدا زد: یا اباالفضل! من سقاخانهات را تمیز مىکردم، آب مىریختم، یخ مىگذاشتم، این قدر به شما علاقه داشتم و محبت مىکردم و مردم را به یاد شما و برادرت حسین(ع) مىانداختم، حالا باید دزد مغازه مرا بزند، اگر مال من برنگردد، دیگر نه من و نه تو...!

          با عصبانیت به خانه بر مىگردد، روز بعد به مغازه میآید و مشاهده مىکند تمام لوازم و اجناس مغازهاش سر جایش برگشته و دو نفر دم دَرِ مغازه ایستادهاند و رنگ صورتشان زرد است و مضطربند تا چشمشان به صاحب مغازه مىافتد به دست و پاى او مىافتند و مى گویند: اى آقا! ما را ببخش، چون آقا حضرت اباالفضل(ع) رضایت شما را خواسته و الا ما هلاک خواهیم شد.

          *حضرت زهرا(س) قمر بنیهاشم را فرزند خود میداند

          یکى از آقایان کربلایى روزى دو یا سه مرتبه به زیارت حضرت سیدالشهدا(ع) مىرفت و روزى یک مرتبه به زیارت حضرت عباس(ع) مىآمد، یک شب در عالم رؤیا حضرت فاطمه زهرا(س) را زیارت مىکند و محضر مقدس آن حضرت شرفیاب مىشود و سلام مىکند، حضرت به او اعتنایى نمىکند.

          عرض مىکند: اى سیده من! تقصیر من چیست ؟ از من چه قصورى سر زده که مورد بىاعتنایى شما قرار گرفتم ؟!

          حضرت(س) فرمود: به خاطر اینکه تو به زیارت فرزندم بى اعتنایى کردى.

          مىگوید: اتفاقاً من روزى دو سه مرتبه به زیارت فرزند گرامى شما مىروم.

          حضرت(س) فرموده بودند: بله! فرزندم حسین را زیارت مىکنى، ولى فرزندم ابوالفضل العباس(ع) را یک مرتبه به زیارتش مىروى، من مایلم این فرزندم را مانند فرزندم حسین زیارت کنى.

          *هنگامی که پیامبر(ص) شفاعت باب الحوائج را قبول کرد

          مرد صالح و اهل خیرى در کربلا زندگى میکرد که فرزندش مرض سختى مىگیرد، هر چه حکیم و دوا مىکند نتیجهاى نمىگیرد، در آخر متوسل به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل العباس(ع) مىشود.

          فرزند مریض را به حرم مطهر آورده و به ضریح مىبندد و مىگوید: یا ابوالفضل! من دیگه از معالجهاش خسته شدم، هر جا که بردمش جوابم کردند، تو باب الحوائجى و از خدا شفاى این بچه را بخواه ...!

          صبح روز بعد یکى از دوستانش پیش او میآید و میگوید: براى شفاى بچهات دیشب خواب دیدم، گفت : چه خوابى دیدى؟ گفت: خواب دیدم که آقا قمر بنى هاشم(ع) براى شفاى فرزندت دعا میکرد و از خدا شفاى او را مىخواست.

          در این بین ملکى از طرف رسول خدا(ص) خدمت آن حضرت مشرف شد و گفت: حضرت رسول خدا(ص) مىفرماید: عباسم درباره شفاى این جوان شفاعت نکن، زیرا پیمانه عمر او تمام شده و مرگش رسیده است.

          حضرت به آن ملک فرمود: تشریف ببرید به حضرت رسول الله(ص) بفرمایید: عباس بن على سلام مىرساند و مىگوید: به وسیله شما از خدا تقاضاى شفاى این مریض را مىکنم و درخواست دارم که او را مورد عنایت قرار دهید.

          ملک رفت و برگشت و همان سخن قبل را گفت که اجل او رسیده است.

          باز آقا قمر بنى هاشم(ع) سخنان خود را تکرار فرمود، این گفتوگو سه مرتبه تکرار شد، مرتبه چهارم که ملک حرف قبلیش را میزد، آقا ابوالفضل(ع) فرمود: برو سلام مرا به رسول الله برسانید و بگویید مرا ابوالفضل مىگویند: مگر خداوند مرا باب الحوائج نخوانده است؟ مگر مردم مرا به این شهرت نمىشناسند؟

          مردم به خاطر این اسم به من متوسل مىشوند و به وسیله من شفاى مریضهایشان را از خدا مىخواهند حالا که این طور است پس اسم باب الحوائجى را از من بگیرد تا مردم دیگر مرا باب الحوائج نخوانند.

          تا این پیام به پیغمبر(ص) رسید، حضرت تبسمى کرد و فرمود: برو به عباسم بگو خدا چشم ترا روشن کند تو همیشه باب الحوائجى و براى هر کس که میخواهى شفاعت کن و خداوند متعال به برکت تو این بچه را شفا فرمود.
          [B]....ای امید لحظه های ناگزیر.....ساقی بی دست دستم رابگیر....

          نظر

          • مهربان
            عضو فعال
            • Mar 2011
            • 1675

            #2870
            حدیث دلتنگیام را با که بگویم؟ اصلاً چگونه بگویم؟ خدا خیرت دهد برادر. مرا ببخش که گریه امانم نمیدهد. اگر در آن وانفسا و هنگامی که از حال رفتم، زیر بازویم را نگرفته بودی و از آن همهمه و هیاهو بیرونم نمیکشیدی، بیشک زیر پای سیل جمعیت، لگدکوب میشدم ... میشنوی؟ صدای جشن و پایکوبیشان را میشنوی؟

            بغض چنان راه گلویم را گرفته و نفسم را بریده میدادم تا قیامت بگریم. شرم باد بر من و شرم و نفرین باد بر این مردم.

            به خدا قسم در این لحظه، شادم از این که تو مسلمان نیستی؛ چرا که یقیناً نمیتوانی از خبرگیران خلیفه باشی. پس میتوانم داستان خود را که چون کوه بر سینهام سنگینی میکند، برایت بگویم چشمان نمناک و سیمای محزون تو باعث میشود آرزو کنم که ای کاش این مردم و خلیفهشان به کیش تو بودند.

            مرا به جرعهای آب میهمان کن تا مگر این بغض گلوگیر را با آن فرو برم و قصه تلخم را برایت بگویم.

            کار من تجارت است. پدر و پدربزرگم هم در همین شهر شام به تجارت اشتغال داشتهاند. کالای روم را به ایران میبریم و کالای ایران و چین را به روم.

            چند سال پیش با دو بازرگان رومی که عازم مدینه و یمن بودند، همراه شدم تا علاوه بر تجارت، سرزمینهای جنوبی را نیز ببینم. با این که خلیفه وقت، معاویه، از دوستان و مشتریان من بود، کارگزاران او در هر شهر و منزلگاهی راه بر ما میگفتند و از ما تحفه و حق عبور میطلبیدند. خدا میداند چه مایه شرمسار میشدم وقتی سنگینی نگاه تحقیرآمیز و شماتتبار آن دو بازرگان رومی را بر خود حس میکردم. شنیده بودم که به جهت سکنای حسن بن علی و برادرش حسین در مدینه، کارگزاران معاویه، جرأت و جسارت جولان در آن حوالی را ندارند لذا سعی داشتیم تا هر چه زودتر خود را به مدینه برسانیم.

            خسته، تشنه، گرمازاده با اسبانی کوفته و بیرمق به یک منزلی مدینه رسیدیم. علیرغم خستگی، در دل شاد بودیم که وارد حریم امن شدهایم و دست چپاول و تطاول خلیفه مسلمین و کارگزارانش از ما کوتاه است. اما واقعیتی تلخ، شادیمان را به عزا تبدیل کرد: چاه آب خشکیده بود.

            زار و مستأصل بر زمین زانو زدیم تا چشم کار میکرد، کویر تفته بود و گاه نسیمی از شراره آتش که وقت نفس کشیدن، دندان و زبان و گلویمان را تا سینه میسوزاند. حتی اگر شتران تاب و توان بردن مالالتجاره را تا مدینه میداشتند، بیشک ما و اسبانمان در کمتر از ساعتی از پای در میآمدیم. فرقی میان ماندن و رفتن نبود.

            بار گشودیم و در سایه شتران نشتیم و در نهایت تسلیم و استیصال، به انتظار معجزه ماندیم. معجزهای محال و غیرممکن ... که رخ داد.

            ابتدا در پس حرارت تند صحرا، تصویری لرزان از نواری سیاه در افق پدیدار شد که به سراب میمانست ولی پس از دقایقی آن نوار لرزان، شکل کاروانی از اسب و شتر به خود گرفت.

            از شدت شادی و هیجان، همسفران یکدیگر را در آغوش گرفتند و اشک شوق ریختند. حتی اگر آن کاروان از آن سارقان میبود، حاضر بودیم در ازای قدری آب، تمامی مالالتجاره را به رغبت و رضایت پیشکش کنیم.

            تعجب میکنی اگر بگویم بار شتران و اسبان کاروانی که میآمد، چه بود. آب! آری مشکهای بزرگ آب!

            سواران همچون ابر رحمت فرود آمدند و بر ما درود فرستادند و بیآن که منتظر کلامی از ما بمانند، ما را سیراب کردند و اسبان و شترانمان را نیز به دست خود آب دادند.

            با آن که بسیار سفر کردهام و تلخ و شیرین بسیار چشیدهام اما خدا گواه است که هرگز در عمرم، آبی بدان گوارایی و جانبخشی ننوشیدهام.

            دوستان نصرانیام از فرط شوق و سپاس میگریستند. این اتفاق اگر معجزه نبود، پس چه بود؟ اگر این کاروانیان از فرشتگان خداوند نبودند، پس که بودند؟

            وقتی سرپرست کاروان پیش آمد و پارچه از صورت برداشت تا با ما سخن بگوید و از پس او، دیگران چهره نشان دادند. شکمان به یقین بدل شد نه رفتار مهرآمیز و احترام برانگیزشان با آدمیان نسبت داشت و هیچ یک متوجه کلام او نشدیم. لاجرم با لبخندی به زیبایی بهار، تکرار کرد: «ما غلامان فرزند رسول خدا، حسین بن علی هستیم. سرورم بر شما درود میفرستد و از شما دعوت میکند تا در مدینه، شهر پیامبر، میهمان او باشید».

            غلامان حسین بن علی؟ به این زیبایی و ادب و کمال؟ آن هم در این کویر که گویی دری به دوزخ دارد؟ حسین بن علی چگونه از گرفتاری ما در این بیابان سوزان باخبر شده است؟

            غلام ماهسیما و فرشته خصال حسین، پیش از آن که لب به پرسش باز کنیم، پاسخ داد: کوتاه زمانی است که چاه این منزلگاه خشکیده است. در این مدت به فرمان سرورمان حسین، هر روز با مشکهایی پر از آب بدین جا میآییم و به انتظار کاروانیان میمانیم تا به جرعهای آب، میهمانشان کنیم و از آنان بخواهیم تا بر ما منت گذارند و در شهر پیامبر، میهمان فرزند او باشند.

            یکی از دو بازرگان مسیحی همراهم با سپاس و حسرت گفت: از شما و سرور کریمتان سپاسگزاریم ولی ما به کیش نصاراییم و مسلمانان شام ما را ناپاک و آلوده میشمارند. همین که بتوانیم چند روزی در این شهر توقف کنیم، منتپذیر خواهیم بود. دریغ که ما را از سفره گشوده و خوان گسترده مخدوم میهماننواز شما نصیبی نیست.

            غلام پاسخ داد: هر آن که روزی خور خوان گسترده پروردگار است، بر خوان فرزند فرستاده پروردگار نیز عزیز و گرامی است.

            قسم به آن که جانم در قبضه قدرت اوست، هیچ گاه در عمرم بدان پایه به مسلمانی خود، افتخار و مباهات نکردهام. نگاه ملامتبار و تحقیرآمیز دو بازرگان رنگ تحسین و رشک و حسرت به خود گرفت. پس از بار بستن و حرکت به سمت مدینه، در هر فرصتی از سردرگمیشان در تناقض میان اسلام شام و مدینه میگفتند و این که با این همه تفاوت، در نهایت، اسلام واقعی کدام است؟ من که خود بیش از آنان مبهوت و سردرگم بودم، میکوشیدم تا با خونسردی وانمود کنم که هر مسلمانی به حقیقت اسلام آشناست و عملکرد خلیفه و برخی مسلمانان شام و سایر نواحی را نباید به اسلام نسبت داد.

            در راه بسیار اندیشیدم. به رغم دوستی و همنشینی با خلیفه وقت معاویه - از او چه مایه زیان و اجحاف و آزار دیده بودم؟ کارگزاران او چند نوبت همچون حرامیان، مالالتجارهام را با عنوان عشر و هدیه به غارت برده بودند؟ مگر یگانه دخترم را از ترس نظربازی و خواهش بیجان خلیفه و بستگانش در خانه حبس نکرده بودم؟

            حال در مواجهه با حسین چه کنم؟ بعید میدانستم مردی با این مایه کرامت و بزرگواری به دارایی ناچیز من چشم داشته باشد. حاضر بودم نیمی ... نه، اصلاً تمام مالالتجارهام را به شوق و رغبت در قبال نجات جان خود و همراهانم به او پیشکش کنم اما ... نه این فکری خام و نابخردانه بود. قادر به جبران خوبیهایش نبودم؛ محبت عظیمی که نادیده و نشناخته در حق من و همراهانم روا داشته بود؛ نه، حتی قادر به جبران محبت بیدریغ خادمان و غلامانش نیز نبودم. غلامان؟ غلام؟

            فکری مثل برق از خاطرم گذشت و به وجد آمدم. مگر نه آن که اینان ما را از قید مرگ رهایی بخشیده بوند. من نیز به تلافی اگر نه همه، لااقل مهمتر خدمتگزاران حسین را از او خریداری و در راه خدا آزاد میکردم.

            از ذوق این چارهاندیشی هوشمندانه و از تصور بازتاب این عمل در مدینه و سایر شهرها و قبایل عرب، چنان سرمست شدم که قابل توصیف نبود. از آن پس به هر جا وارد میشدم یا میگذشتم،، مرا به انگشت به هم نشان میدادند و میگفتند: «خدایا، آیا این بزرگمرد کریم، زید بازرگان نیست؟ همو که در کرامت و استغنا، حسین بن علی را به تحسین و اعجاب وداشت؟»

            بر اسب هی زدم و خود را به مهتر خادمان حسین که پیشاپیش قافله در حرکت بود، رساندم، به قدری ذوق زده بودم که میخواستم اگرچه نه به صراحت اما پوشیده و در پرده با او بگویم که لطف و احسان و محبتش بیپاسخ نخواهد ماند.

            - جوان! چگونه میبینی اگر کسی بخواهد یکی از بندگان حسین را از او خریداری کند؟

            همزمان دستی به صورت کشیدم تا او با دیدن دو انگشتری بزرگ الماس در انگشتانم، بداند که قادر به پرداخت هر قیمتی هستم.

            لبهایش چون شکوفه شکفت و از فرط حیا به زمین خیره شد.

            وقتی در مدینه به حسین - که جانم فدای او - روبرو شدم، تمام تصوراتم درهم ریخت. شنیده بودم که حسین بن علی، صاحب جمال،؛ کریم، شجاع، میهماننواز، خوش خلق و نیکوکار است. اما این صفات و هزاران صفت ستوده دیگر، رد شان او، نه فقط نارسا، که دون شأن او بود. میتوان شکل گل را برای آن که از دیدارش محروم بوده، تصویر و توصیف کرد اما عطر جان بخش و دلاویز نه فقط گل، که گلستانی چون حسین را چگونه میتوان به وصف کشید؟ آیا صفت «خوشبو» برای درک عطر گل کافی است؟ هرگز. صفاتی چون نیکی و جمال و کمال و بخشش و جوانمردی و ... نیز برای آن که حسین را ندیده، همین حکم را دارد.

            همین قدر بگویم که وقتی در دومین دیدار، دو رفیق نصرانیام، پس از حسین، کلمات شهادتین را برای درآمدن به دین اسلام، تکرار میکردند، من نیز با چشمانی به اشک نشسته، زیر لب شهادتین گفتم و از نو، مسلمان شدم.

            فرصت اقامت ما در مدینه، شهر پیامبر، کوتاه بود. از بخت خوش و حسن اتفاق، در مدینه با چند بازرگانی یمنی که عازم شام بودند، ملاقات کردیم. مال التجاره خود را با سودی منصفانه و مرضی الطرفین مبادله کردیم و با خرید برخی کالاها از مدینه، آماده میشدیم تا به شام باز گردیم.

            طی این مدت، همواره سیمای معصوم و محجوب خدمتگزار حسین در نظرم بود. با آن که دیدار حسین و درک کرامت و بزرگواریهای غیر قابل توصیف او، موجب شده بود تا از نیت فخر فروشانه و شهرت طلبانهام سخت شرمگین و سرافکنده باشم اما این بار از صمیم دل، تصمیم به جبران محبت آن جوان فرشته جمال و فرشته خصال داشتم. در آن مدت دانسته بودم که نه فقط خادمان که تمامی مردم، از فقیر و غنی، کوچک و بزرگ، زن و مرد و مسلمان و غیر مسلمان به خدمتگزاری او افتخار میکنند و در خدمت به او از هم سبقت میگیرند.

            تازه معنای لبخند محجوب جوان خادم را در جواب پرسشم میفهمیدم.

            چارهای دیگر اندیشیدم، صد دینار در همیانی گذاشتم تا ضمن هدیه آن به جوان، به او بگویم محبتش را از یاد نبردهام .... اما چگونه؟ آیا بیکسب اجازه از حسین، حق داشتم که ....؟ نه هرگز. آیا باید این هدیه ناقابل را به حسین میسپردم تا چنانچه صلاح بداند...؟ اف بر من! نه... متحیر و مستأصل بر در مسجد پیامبر ایستاده بودم که دستی بر شانهام خورد.

            - سلام برادر. آیا به انتظار کسی هستی؟

            عبدالله بن جعفر، پسر عمومی حسین بن علی بود و پیش از آن، او را در محضر حسین دیده بودم. سلامش را پاسخ دادم و گفتم از حسین خواهشی دارم ولی شرم، مانع میشود که با او بگویم.

            خندید و گفت: خدا امورات را اصلاح کند. چرا از درگاه وارد نمیشوی؟

            - درگاه؟ کدام درگاه؟

            - درگاه حاجات، باب الحوائج. عباس بن علی؟

            - عباس بن علی؟ کیست؟ با حسین نسبتی دارد؟

            این بار بلندتر خندید: خدا تو را ببخشد. مگر ممکن است او را ندیده باشی؟ پدر فضل، عباس، برادر حسین و پسر عمومی من. او و سه برادرش (فرزندان امالبنین) همواره با حسیناند.

            - همیشه عدهای همچون پروانه گرد وجود حسین میگردند. حتی اگر او را در آن میانه دیده باشم، الان به خاطر ندارم.

            - پس حتم دارم که او را ندیدهای. عباس پروانهای نیست که ببینی و از یادش ببری. او را از زیبایی و تابناکی به ماه تشبیه میکنند، ماه بنیهاشم. میدانی چرا؟ چون مثل ماه از خورشید وجود حسین، نور و گرما میگیرد و دورش میگردد. نمیشود چشم در چشم خورشید دوخت و راز دل گفت: اما ماه، ماه واسطه راز و نیاز است. عباس، برادر، نایب، مشاور و امین حسین و نزدیکترین فرد به اوست.

            بخت بلندی داری برادر. آن جا را ببین... نزدیک نخلستان.. آن سه نفر را میبینی...؟ آن که از همه رشیدتر است و به سختی کار میکند. عباس هموست.

            بی شک نور تند آفتاب و دوری فاصله، عبدالله را به اشتباه انداخته بود. حاضر بودم قسم یاد کنم که آن مرد، همان خادم محجوب و فرشته سیمای حسین است.

            گفتم: اشتباه میکنی برادر. او یکی از خادمان فرزند رسول خداست. او را به خوبی میشناسم. اگر او به داد من و همراهانم نرسیده بود، بیشک از تشنگی. در بیابان جان سپرده بودیم. آن دو نفر دیگر هم از بندگان حسیناند.

            عبدالله دستش را سایبان چشم کرد و دقیقتر به نخلستان چشم دوخت.

            - اشتباه نمیکنم برادر، آنها عباس و دو برادرش جعفر و عبدالله هستند.

            دست و پایم سست شد و بر زمین زانو زدم.

            عبدالله با لبخندی تلخ ادامه داد: امالبنین به پسرانش آموخته که حسن و حسین را سرور و مولای خود خطاب کنند و خود را خدمتگزار آنان بخوانند. به خدا قسمت در زیر این آسمان لاجوردین کسی را به ادب، تواضع و وفاداری عباس ندیدهام...

            آن روز تا شب و آن شب تا صبح، یکسره و بیاختیار میگریستم. بغض و گریه بیاختیار امانم نمیداد تا به پرسشهای همسفران پاسخ دهم. قبلا از حسین خداحافظی کرده بودیم. اما یادآوری خاطرات چند روز، به قدری شرمسارم میکرد که یارای دیدار عباس را نداشتم.

            گویا او خود نیز بدین امر واقف بود و نمیخواست خجلت و شرمساریام را ببیند چرا که سحرگاه فردای آن روز که بار سفر باشگست میبستیم، برادر کوچکترش جعفر را به سه انگشتری عقیق به رسم هدیه به من و همراهانم، برای خداحافظی و بدرقه فرستاد.

            نمیدانم چه مدت، سر بر شانه جعفر جوان گریستم. نمیدانم شاید میخواستم ریههایم را با استشمام و تنفس بوی پیراهن برادر عباس و حسین پر کنم و جلا بدهم.

            در میان هقt> هق گریه از او خواستم از جانب من از برادرانش، به ویژه عباس، حلالیت بطلبد و خداحافظی کند ضمنا از آنان دعوت کردم که اگر به شام آمدند، محنت سرای مرا نیز متبرک کنند.

            جعفر که در مرز نوجوانی و جوانی بود، با لحنی محجوب گفت: برادرم عباس بر شما درود فرستاد و گفت بگو ای زید، دیری نخواهد گذشت که من و برادرانم در معیت سرورمان حسین بر تو خواهیم گذشت و از بلندا، سلامت را پاسخ خواهیم گفت.

            خدا مرا ببخشد که با شنیدن این پیام از شوق بر خود لرزیدم تا امروز در آرزوی دیدن آن لحظه بودم که حسن با قیام علیه معاویه یا خلف صدقش یزید، بر بام دارالخلافه شام بایستد و همراه با برادرش عباس، به مهربانی و لبخند سلام عاشقانش را پاسخ گوید.

            امروز وقتی چهره زیبای عباس را با آن لبهای خشک و ترک خورده بر بلندای نیزه دیدم، گریان و بر سر زنان، بیاعتنا به تازیانه سواران و سنگاندازی و ضرب و شتم مردم و مأموران، پیش رفتم و با صدایی بریده و سوخته عرض کردم: «خوش آمدید مولای من...» آن گاه در حالی که بغض و گریه گلویم را میفشرد، نالیدم که: آیا چنین است شیوه کریمان در وفای به عهد؟ مگر نه این که مرا بشارت دادید به این که سلام و درودم را پاسخ خواهید گفت؟

            آه آه آه ... میدانی چه شد که از هوش رفتم؟ به خدا قسم هنوز جملهام را به پایان نبرده بودم که آن لبهای خشکیده با همان لبخند شیرین و محبوب به حرکت در آمد: سلام بر تو ای زید...
            [B]....ای امید لحظه های ناگزیر.....ساقی بی دست دستم رابگیر....

            نظر

            • ساسان
              عضو فعال
              • Aug 2011
              • 728

              #2871
              نقل قول

              امیدوارم تند روها پیام نه چندان نهفته این رای و بلکم بسیار آشکار این واقعه رو دریافت کنن

              امیدوارم افسردگی شدید حاکم بر مردم که در همه اقشار هویدا است اندکی بر طرف شود

              امیدوارم دزدان بیت المال بدانن که کاه از خودشون نیست ولی کاه دون از خودشونه و رعایت کنن و لطفا برای کمک و هم دردی با مردم یک صفر یا نصف صفر از پولهایی که قرار است بدزدن کم کنن هر چند که میدونم براشون خیلی سخته

              بله خیلی سخته وقتی میتونی شتر رو با بارش ببری فقط بارشو ببری

              امیدوارم با ایجاد فضای شاد و تلاش و کار و امید در ایران سیل مهاجرت جوانان نا امید به استرالیا و دیار فرنگ متوقف بشه


              من میدونم که اجداد اوباما که توسط سفیدها به توبره کشیده میشدن تو خواب هم نمیدیدن ندیده اشون روزی رییس جمهور همون سفیدا بشه

              من میدونم که تغییرات اندک به سمت خوبی بهتر از بی تغییری هست

              من میدونم به صحنه اومدن و جلوی تند روها رو گرفتن بهتر از بی حرکتی است
              تا حالا دقت کردی با اینکه خدا میتونه مچتو بگیره ولی همش دستتو می گیره ...

              نظر

              • وحید نصیری
                عضو فعال
                • Dec 2012
                • 594

                #2872
                پ.ن: دکی ما گفتیم از بازار میریم از تاپیک شما که نمیشه رفت .... :x ....... که اگه میتونستم برم میرفتم .... ولی چیکار کنیم که مرکز علم فیقاهته ....

                میگن دوتا جوجه عاشق هم میشند بزرگ که میشند هر دوشون میشند خروس ..... این جک رو برای احمد و مندی گفتم ......

                :D=))
                بهترین تفریح خوابه!

                نظر

                • وحید نصیری
                  عضو فعال
                  • Dec 2012
                  • 594

                  #2873
                  تحلیل من از بازار .......

                  ما که بالجبار نقد شدیم ....... درد سنگینیه که موقع بازدهی سهامت نقد بشی ..... و از بازار بری بیرون ....

                  به واقع شجریان حال منو تو این یه بیت شعر خلاصه کرده .......

                  گلی که خوم بدادم پیچ و تابش ......... به آب دیدگونم دادم آبش

                  به در گاه الهی کی روا بود ............ گل از مو دیگری گیره گلابش

                  به همه دوستان برای این شادیشون تبریک میگم ...... و امید که قدرت صبر در تحلیل رو یاد گرفته باشند ..... نه مثل اون بیشعورهایی که ومعادن میفروختند :x

                  در گروه غذایی با احتیاط حرکت کنید ...... دیگه خبری از افزایش تورم آنچنانی نیست که بتونه سودآوری رو شدید تحت تاثیر قرار بده .... لذا روند سود آوریشون خارج از افزایش نرخ و بلکه به واسطه افزایش تولید هست ..... به افزایش نرخ تو ماه های قبل بسنده کنید ....

                  گروه لاستیکک هم میتونه شرایط مشابهی با گروه غذایی داشته باشه .......

                  از این به بعد به قول جواد آریو رشد بازار سهام در گرو فعالیت اقتصادیه . یعنی شرکتایی که طرح توسعه بیشتری دارند بیشتر میتونند سود آور باشند و از بین اینا به نظر من سنگ آهنی ها مناسبند .... کگل و بعدش وامید

                  بازار زمانی میشه گفت رشد کرده که پی به ای از 5 به 7 برسه .....

                  تحریم هایی که از طرف اوباما صورت گرفت بیشتر میشه گفت یه اشاره به ایرانی ها بود که بگه گزینه درست رو انتخاب کنید و گرنه تحریم داریم و این تحریم چون از طرف کنگره نیست قابل برداشته ..... منتظر برداشت تحریم و رشد بازار باشید ..... به نظر خودم آمریکایی ها دلشون صلح میخواد و این داخلی ها هستند که سنگ اندازی می کنند ..... ولایتی هم تو مناظره ها به خوبی گفت

                  بازار رو کوتاه و بلند مدت خوب میبینم از لحاظ رشد پی به ای ولی میان مدت رو روش مثبت نیستم به دلیل اینکه یکی از فاکتورهای سرمایه گزاری خروج از بلاتکلیفی و به وجود آمدن ثبات هست که به سرمایه کزار آرامش میده و تو میان مدت به دلیل اینکه مسئولین در حال تغییر اتوبوسی هستند این ریسک بلاتکلیفی هست و هم اینکه حیلی ها منتظر کابینه هستند تا سرمایه رو وارد کنند و از اونجا که دیدگاه فرد نشسته بر مسند وزیر خارجه و شورای امنیت و وزیر اقتصاد و گروه بورس مهمه لذا تا اون موقع سرمایه های کلان دست به عصا وارد بازار میشند و خارج میشند ..... از اونجا به بعد بازار بورس دیدن داره .... گرچه سرمایه های رانتامنتالی ها سریع تر وارد میشه که باید بهش توجه کرد ...
                  به عبارت رشد پی به ای دقت کنید ... در میان مدت ممکنه سهم رشد کنه اما به واسطه تعدیل هست چون بازار با ثبات تورم سال قبل توانایی تعدیل داره ..... اما احتمال رشد پی به ای کمه

                  یه خاطره هم بگم ...... بد ترین فحش های که بلدید بیارید دم دست بعد نثار این عزیز کنید .......

                  پسر عمه من آشپز هست ..... دیروز یه سر رفتم پیشش و شب رو اونجا موندم یه خاطره برام تعریف کرد که مغزم هنگ کرد .......

                  گفت توی عروسی دختر بچه شهید دستغیب مجلسی گرفتند که هزینه هر پرس غذا 85000 تومن شد ..... 30 نوع غذای مختلف درست کردند و تو مجلس عروسی تعداد کثیری آخوند ریشو و خانوم های با وضع آنچنانی بودند ...... فی الحال هر پرس غذا 5500 تومن این اختلاف 15.5 برابری قیمت با هیچ چیزی پر نمیشه الا با فحش هایی که نثار این عزیز میکنید ....
                  بهترین تفریح خوابه!

                  نظر

                  • خودشکوفا
                    عضو فعال
                    • Aug 2025
                    • 1134

                    #2874
                    علی دختر دستغیب اقلا 80 سال باید داشته باشه...نوه نتیجه اش بوده احتمالا...:-?
                    ضمنا درباره غذا زیاد هم بیراه نگفته اند.. احتمالا هزینه سرویس و مخلفات و پول منطقه رو هم پاشون زدن...من و همسرم این روزها بدترین رستوران ها هم که میریم هزینه غذای 2 نفر کمتر از 50 هزار تومان نیست../:)
                    خلاصه که می خوام بزنی به ریشه و پیشنهاد می کنم نصف اون فحش ها رو نثار روح پرفتوح مموتی و لوطیش کنی...اگه قضیه لوطی و عنتر رو بدونی نور علی نوره.. این عنتر هم یه لوطی داره.. اون رو پیدا کن و فحشش بده;)
                    "سياستمدار انسانها را به دو دسته تقسيم مي كند: ابزار و دشمن؛ يعني تنها يك طبقه را مي شناسند و آن هم دشمن است."
                    (نيچه)

                    نظر

                    • مهربان
                      عضو فعال
                      • Mar 2011
                      • 1675

                      #2875
                      ...با تبریک و تهنیت تولد 3 مولود نور و روشنایی سر سلسله عاشقان الهی....
                      ...به برکت وجود نورانی این 3 آقا زاده خداوند بعد از 8 سال همچون بنی اسراییل در چنگال بخت النصر بر این ملت محنت کشیده رحم اورد و بر ستمدیدگی و نجابت این مردم رحم اورد و در زمان اوج مشکلات و مصایب راه امیدی رو با انتخاب دکتر روحانی باز کرد....
                      ....امیدوارم که سیر حوادث همچنان به کام این ملت و بر ضد بدخواهان باشه و ما شاهد بهتر شدن روز بروز اوضاع باشیم....
                      ....تشکر میکنم از یار همیشگی این تاپیک مهرداد ساتیر که با محبتی که در حق من کرد فضای مبهم ذهنی من در رابطه با امر مهاجرت رو تا حدی شفاف کرد...
                      ...تشکر میکنم از ممد ...شکوفه های شکوفا در بیابان و سنگلاخ رفاقت....مردی از جنس بهار...بهاری بهاری بهاری...با قامتی رسا و هیکلی ستبر و شیکمییی 6 پک....عزیزم...اگر احیانا تهرانی و میخوای غذای با هزینه کم با خانواده محترم میل کنی به بنده رجوع کن تا یه اماری بهت بدم بالا 15 تومن نزنه....
                      ....سلام و درود بر علی کرمی...یار همیگشی این تاپیک...حلقه اولیه یاران...علی جان....تحلیلهای ناب تو همچون چراغی روشنایی بخش رمه های سرگردان الهی در چمنزار بورس میباشد....بنظرم هوای فرحبخش ییلاقاتی که شما تشریف داری درصد اشباع اکسیژن خون تورو تاحدی بالا برده که پیشگوییهای تو در باب بازار از حالت روزانه خارج و به ساعتی رسیده....
                      .....سلام بر ساسان....
                      .....سلام بر دو شیر زن تاپیک صبا و بنی...
                      ...سلام بر خودم....تا چشتون درآد...:D
                      [B]....ای امید لحظه های ناگزیر.....ساقی بی دست دستم رابگیر....

                      نظر

                      • وحید نصیری
                        عضو فعال
                        • Dec 2012
                        • 594

                        #2876
                        ممد راستی تو چرا این رنگی شدی ...... من همش موندم آخر کار تو چی میشه ؟ برچسپ آبی و زرشکی بهت میدن یا نه ..... اسمت هم که ته مهش زدند .... خلاصه داستان جالبی داری

                        تو روستا ما به پسر میگند بچه مثلا وقتی میگند یارو چندتا بچه داره تعداد پسرهاشو میگند و دخترا تو شمارش نمیاند .... ( از قدیم الایام بوده )

                        دختر بچه دستغیب هم میشه نوه دستغیب یا دختر فرزند دستغیب ......

                        غذایی که تو آشپزخونه درست میشه هزینه نهایی نیست و کمتره و هزینه های باغ و ...... انعام و .... هم شامل میشه .... این فقط از بابت درست کردن غذا است .....

                        ممد .. قضیه مموت اینا چیه ما بچه های روستا تا حد اعلا فحش دم دست داریم .....

                        رفتم رای بدم به یارو گفتم مهر شوراها نزن تو شناسنامه و از قضا یادش رفت و زد بهش گفتم چرا زدی گفت مگه چی میشه یه خط بزن بنداز تو صندوق ...... بهش گفتم قریب دوتا دفتر صد برگ فحش بلدم حالا بیام یه خط بزنم X-(..... پس زکات علم چی میشه ..... یارو که دید حق با منه چیزی نگفت .....

                        خلاصه ممد اگه چیزی هست بگو ما ذکات علممون رو از کسی دریغ نمیکنیم ..... حدیث قدسیه ..... :D

                        ممد یه پیشنهاد ...... یه کتاب آشپزی بگیر ارزونتر پات در میاد :D:p
                        آخرین ویرایش توسط وحید نصیری؛ 2013/06/15, 19:22.
                        بهترین تفریح خوابه!

                        نظر

                        • صبا
                          عضو عادی
                          • Aug 2011
                          • 200

                          #2877
                          در اصل توسط مهربان پست شده است View Post
                          ...با تبریک و تهنیت تولد 3 مولود نور و روشنایی سر سلسله عاشقان الهی....
                          ...به برکت وجود نورانی این 3 آقا زاده خداوند بعد از 8 سال همچون بنی اسراییل در چنگال بخت النصر بر این ملت محنت کشیده رحم اورد و بر ستمدیدگی و نجابت این مردم رحم اورد و در زمان اوج مشکلات و مصایب راه امیدی رو با انتخاب دکتر روحانی باز کرد....
                          ....امیدوارم که سیر حوادث همچنان به کام این ملت و بر ضد بدخواهان باشه و ما شاهد بهتر شدن روز بروز اوضاع باشیم....
                          ....تشکر میکنم از یار همیشگی این تاپیک مهرداد ساتیر که با محبتی که در حق من کرد فضای مبهم ذهنی من در رابطه با امر مهاجرت رو تا حدی شفاف کرد...
                          ...تشکر میکنم از ممد ...شکوفه های شکوفا در بیابان و سنگلاخ رفاقت....مردی از جنس بهار...بهاری بهاری بهاری...با قامتی رسا و هیکلی ستبر و شیکمییی 6 پک....عزیزم...اگر احیانا تهرانی و میخوای غذای با هزینه کم با خانواده محترم میل کنی به بنده رجوع کن تا یه اماری بهت بدم بالا 15 تومن نزنه....
                          ....سلام و درود بر علی کرمی...یار همیگشی این تاپیک...حلقه اولیه یاران...علی جان....تحلیلهای ناب تو همچون چراغی روشنایی بخش رمه های سرگردان الهی در چمنزار بورس میباشد....بنظرم هوای فرحبخش ییلاقاتی که شما تشریف داری درصد اشباع اکسیژن خون تورو تاحدی بالا برده که پیشگوییهای تو در باب بازار از حالت روزانه خارج و به ساعتی رسیده....
                          .....سلام بر ساسان....
                          .....سلام بر دو شیر زن تاپیک صبا و بنی...
                          ...سلام بر خودم....تا چشتون درآد...:D
                          دکتر مشعوف میبینمتون اینهمه شعف زبابت شاوانهای بر رگ زده است یا ایضا اون چند جرعه شپنا دکتر اعضای شورای شهر چن تا از شهرای خراسان رضوی پزشک شدن عنقریب است که در کنار دفتر شورا بساط ام ام تی و تی ... و تی..... در کنار حل مشکلات شهری شکل بگیرد بابا نوابغی ان این پزشکا .....

                          نظر

                          • has456
                            عضو عادی
                            • Jul 2011
                            • 52

                            #2878
                            ه گزارش خبرنگار سیاسی خبرگزاری تسنیم مستقر در ستاد انتخابات کشور، مصطفی محمدنجار وزیر کشور لحظاتی پیش نتایج قطعی آرای یازدهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری 1392 از مجموع 58764 شعبه اخذ رای را به شرح زیر اعلام کرد:

                            کل آراء ماخوذه: 36.704.156
                            کل آراء صحیح: 35.458.747

                            که به ترتیب به نامزدهای زیر تعلق دارد:

                            1- حسن روحانی: 18.613.329

                            2- محمدباقر قالیباف: 6.077.292

                            3-سعید جلیلی: 4.168.946

                            4 - محسن رضایی میرقائد: 3.884.412

                            5- علیاکبر ولایتی: 2.268.753

                            6- سیدمحمد غرضی: 446.015

                            بدین ترتیب، حسن روحانی که با شعار تشکیل "دولت تدبیر و امید" در عرصه رقابتهای انتخاباتی حضور یافته بود، مامور تشکیل "دولت یازدهم" شد.

                            نظر

                            • خودشکوفا
                              عضو فعال
                              • Aug 2025
                              • 1134

                              #2879
                              در اصل توسط مهربان پست شده است View Post
                              ...
                              1. با تبریک و تهنیت تولد 3 مولود نور و روشنایی سر سلسله عاشقان الهی....
                              ...به برکت وجود نورانی این 3 آقا زاده خداوند بعد از 8 سال همچون بنی اسراییل در چنگال بخت النصر بر این ملت محنت کشیده رحم اورد و بر ستمدیدگی و نجابت این مردم رحم اورد و در زمان اوج مشکلات و مصایب راه امیدی رو با انتخاب دکتر روحانی باز کرد....
                              ....امیدوارم که سیر حوادث همچنان به کام این ملت و بر ضد بدخواهان باشه و ما شاهد بهتر شدن روز بروز اوضاع باشیم....
                              2.....تشکر میکنم از یار همیشگی این تاپیک مهرداد ساتیر که با محبتی که در حق من کرد فضای مبهم ذهنی من در رابطه با امر مهاجرت رو تا حدی شفاف کرد...
                              3. ...تشکر میکنم از ممد ...شکوفه های شکوفا در بیابان و سنگلاخ رفاقت....مردی از جنس بهار...بهاری بهاری بهاری...با قامتی رسا و هیکلی ستبر و شیکمییی 6 پک....عزیزم...اگر احیانا تهرانی و میخوای غذای با هزینه کم با خانواده محترم میل کنی به بنده رجوع کن تا یه اماری بهت بدم بالا 15 تومن نزنه....
                              ..:D
                              1. دکی خوشم میاد از فرصت ها قشنگ استفاده می کنیا... اما یه رقیب قدر داری.. قبل تو ساتیر بهم زنگ زده می گه به برکت تولد آنتون امسال شما می برید!! بش می گم اگه واسه تولد آنتون بوده پس چرا سال ها و سری های قبل نمی بردیم؟؟ یه باره گوشی خش خش می کنه و می گه صدا نمیاد خدافظظظ!!
                              اما تو که سرور مایی.. خیلی ارادت داریم:D
                              2. یه شفاف سازی هم واسه ما بکن... میری یا نه؟:-/
                              3. X-( یک حالی ازت بگیرم مهری که اون سرش ناپیدا... حالا به شکم من گیر بده...
                              دکی اگه تهران بودم با عیال و ساتیر و مندی خدمتت می رسیدیم هزینه شام رو به صفر می رسوندیم.. چرا 15 تومن؟؟!!:*


                              در اصل توسط علی کرمی پست شده است View Post
                              ممد راستی تو چرا این رنگی شدی ...... من همش موندم آخر کار تو چی میشه ؟ برچسپ آبی و زرشکی بهت میدن یا نه ..... اسمت هم که ته مهش زدند .... خلاصه داستان جالبی داری
                              ممد یه پیشنهاد ...... یه کتاب آشپزی بگیر ارزونتر پات در میاد :D:p
                              داداش بنفش رنگ ساله... ما هم که سالهاست در اردوگاه اصلاحات خیمه زده ایم.. گفتیم که مدیریت ما رو هم بنفش کنه قبول شد...:x
                              اون کتاب آشپزی رو دم دست نگه میدارم به عنوان سلاح سرد, واسه تو و مهری جانم استفاده کنم عسسسلم!!!8-}

                              پ.ن.
                              4 سال پیش رنگ اصلاح طلبان سبز بود به رنگ خیار...
                              امسال بنفش هست به رنگ بادنجان...
                              سری بعدی موز رو دریابیم#:-S
                              "سياستمدار انسانها را به دو دسته تقسيم مي كند: ابزار و دشمن؛ يعني تنها يك طبقه را مي شناسند و آن هم دشمن است."
                              (نيچه)

                              نظر

                              • وحید نصیری
                                عضو فعال
                                • Dec 2012
                                • 594

                                #2880
                                ممد ....موز که نشان جلیلیه .....

                                یارو سر نمازه هنوز وقت نکرده به روحانی تبریک بگه یا شایدم اینقدر ...... هست که نمیاد تبریک بگه

                                پ.ن: هیچ توصیه ای به پر کردن جای خالی با فحش نامناسب ندارم :D
                                بهترین تفریح خوابه!

                                نظر

                                در حال کار...
                                X